جگرسوزتر از یخبندانِ سن‌پترزبورگ | اعتماد


نیکلای گوگول را پدر رئالیسم در ادبیات فاخر روسیه می‌دانند. هر چند که می‌توان او را در شمار مدرن‌ها نیز آورد. این جمله منتسب به داستایوفسکی یا تورگینف که «همه ما زیر شنل گوگول بار آمده‌ایم» نشان‌دهنده جایگاه ممتاز و بی‌بدیل گوگول و داستان کوتاه «شنل» اوست که انگار دو قرن پیش، روزگار امروز را زیسته و دردهای بی‌شمار آن را با گوشت و پوست و استخوان درک کرده است.

شنل گوگول

پیرنگ داستان کوتاه شنل روایت کارمند نسبتا دون‌پایه‌ای است که سال‌های زیادی از عمرش را با شنلی پاره‌پوره به‌سر برده است و هر بار به تعمیر و رفوی آن برآمده تا اینکه به توصیه خیاط و همکارانش و با دوصد زحمت و پس‌انداز موفق به تهیه یک شنل نونوار شده است. در همان زمان به مهمانی سرپرست اداره‌شان دعوت و در راه، طعمه دزدانی نابکار می‌شود و گرانبهاترین دستاورد زندگی‌اش را از دست می‌دهد. پس از آنکه به یکی از عالی‌رتبگان مقام قضا برای تظلم و دادخواهی پناه می‌برد، با رفتار پرخاشگرایانه و حقیرنوازانه تندی از جانبش رانده می‌شود و پس از چند روزی از شدت سرما و یخبندان فرو رفته در آن شب کذایی، دنیا را برای دنیادوستان باقی می‌گذارد. نقطه اوج این پیرنگ از آنجا آغاز می‌شود که روح آکاکی دست از دامان «شخص مهم» داستان بر نمی‌دارد.

«شنل» داستانی به غایت ساده، بی‌پیرایه و یکدست است. بی‌هیچ گره‌افکنی و گره‌گشایی معمول داستان‌ها و حتی تکنیک‌های مدرن داستان‌نویسی؛ اما در همان اوان کار چنان خواننده را به حس ترحمِ انسانی و کنجکاوی فراانسانی وامی‌دارد که تا آخر داستان، سوز سرما و یخبندان را و از آن جگرسوزتر، بی‌عدالتی پهن شده در سفره زندگی فرودستان جامعه را تا عمق وجودش درمی‌یابد.
«در سن پترزبورگ برای کسانی که چهارصد روبل در سال عایدی دارند، دشمنی سرسخت در کمین‌شان نشسته و این دشمن آشنا کسی نیست جز یخبندان شمالی و سرمای منهای پنجاه درجه. در حوالی ساعت هشت تا نه صبح باد یخبندان شمالی بی‌تبعیضی، چنان نامهربانانه شلاق بر سر و صورت‌ها می‌کشد که کارمندان بیچاره نمی‌دانند دماغ‌شان را توی کدام سوراخ فرو برند.»

فضای کاملا رئالیستی داستان به قدری شفاف و سینمایی ترسیم شده که مخاطب لحظه‌ای در ضرورت وجود یک شنل برای قهرمان داستان «آکاکی آکاکی ایویچ» تردید نمی‌کند.
در شنل چه چیزهایی می‌بینیم که فکر می‌کنیم گوگول انگار آن را برای حاضران قرن معاصر نیز نوشته است؟ انگار این داستان ماست؛ انسان معاصر در قرن بیست‌ویکم، درست سه قرن بعد از پرواز روح نویسنده از این قرن.

1- اختلاف طبقاتی: در شنل اختلاف طبقاتی بیداد می‌کند. عالی‌منصبان با جامه‌های زربفت و پشمینه‌های نرم و گرم وسورتمه‌های آماده به خدمت به محل کار می‌آیند و قبل از شروع به کار با نوشیدنی‌های داغ و سیگارهای برگ ذائقه‌شان را از گرمایی مطبوع می‌نوازند و در مقابل فرودستان جامعه با پای پیاده و شنل‌های نامرغوب و بعضا وصله‌پینه، جان نیمه‌جان فروهشته از سرمایی سخت و سوزان را به محل کار می‌رسانند. در اینجا همه ‌چیز عادی است. همان‌طور که در قرن حاضر نیز همه ‌چیز این روزگار و این توحش غیرانسانی در لباس مدرنیته بی‌در و پیکر و این فاصله مرگ‌زای تراژدیک کاملا انسانی است! فاصله بین دارا و ندار، پذیرفتنی‌ترین و بی‌جر و بحث‌ترین مساله انسانی است.

2- پذیرش فقر: آکاکی با همه انزوای شخصی و سر در لاک بی‌توقع‌ترین آدم دنیا فرو بردن، همه تلاشش را برای نخریدن شنل جدید به کار می‌بندد اما زوزه شلاق‌کش بی‌امان سرمای سن پترزبورگ بی‌رحم‌تر از آن است که بتواند برای خلاصی و در امان ماندنش به این قبیل همت و تلاش‌های بی‌نتیجه دل ببندد. پس باید به فکر تهیه شنلی جدید و گرم و آبرومند باشد. اما چگونه؟ آکاکی بین اراده لازم جهت تهیه پول که آن هم با هزار غرولند و اخم و تخم خیاط در تفهیمِ غیرقابل‌تعمیر بودن شنل قدیمی‌اش به دست آمده با اراده ذاتی، تحمل و صبوری در برابر ستمِ سوز باد، حالتی مابین فهم و نفهمی عجیبی را تجربه می‌کند. درست شبیه ادراکات نامفهوم فقرای قرن حاضر در برابر دو گزینه مدارا و قیام.

«آکاکی فکر کرد و فکر کرد و سرانجام تصمیم گرفت مخارج روزانه‌اش را حداقل برای یک سال تقلیل دهد: می‌بایست از نوشیدن چای عصرها صرف‌نظر کند، شب‌ها را بی‌شمع سر کند، روی سنگ‌فرش خیابان‌ها با نوک پا راه برود تا تخت کفش‌هایش ساییده نشود، ملافه‌اش را به رختشوخانه ندهد و... برای او تحمل این وضع دشوار می‌نمود اما به تدریج به وضعش خو گرفت حتی خودش را عادت داد که شب‌ها را بی‌شام سر کند. در عوض با فکر شنلی که قرار بود یک روز مال او شود، خودش را از نظر روحی تغذیه می‌کرد...»
انگار انسان زود به همه ‌چیز عادت می‌کند!

3- «شخص محترم» که در بدو امر انسانی است خدا ترس و مومن و آراسته به تزکیه به محض دریافت ارتقای رتبه‌‎ای ناچیز، برای تشکیل یک امپراتوری بزرگ اتاقش را به دو بخش تقسیم می‌کند و قسمت حقیرش را با گماردن دو مامور کنترل و سپردن مسوولیت عریضه‌‌نویسی برای مستمندان به این امر اختصاص می‌دهد و قسمت بالانشینش را با میز و صندلی چرمی نویی به خود که بتواند در مقام رسیدگی به امور ضعفا با دیدی از مقام بالاتر به رتق و فتق امور بپردازد و ازین گونه بسیارند نوکیسه‌های تازه به صدارت رسیده در قرن‌ ما که گذشته‌شان را در ملحفه فراموشی و خودپسندی حالای‌شان پیچیده و از یاد برده‌اند که تا همین دیروزها که بوده‌اند و کجا: «در این روسیه مقدس ما همه‌ چیز از عشق مفرط به تقلید مسموم شده و هر کسی سعی دارد ادای مافوقش را در آورد.»

4- فراز پایانی: از آنجا که پیرنگ داستان تماما دارای روحی بیرونی بوده و همه اتفاقات داستان خارج از ذهن قهرمانان و ضدقهرمان اتفاق می‌افتد، حالا به نقطه اوج داستان می‌رسیم؛ آنجا که روح به سفر رفته آکاکی پس از دریدن شنل رهگذران کوچه و خیابان، بالاخره شخص محترم را در یک شب آرام کم‌سرمای بعد مهمانی پیدا می‌کند و با پاره کردن شنل بر تنش، انتقام آن همه بی‌مروتی‌ها را از او و همه تعریف‌های عدالت در کتاب‌ها می‌گیرد. انتقامی نه کور و خشمی نه پوچ که بسیار آگاهانه و دردمندانه و از سر اراده‌ای بزرگ و فراموش نشدنی.
باشد که روزی دردمندان روزگار چنین کنند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...