امکانات بالن را نمی شود با توانایی های اف-۲۲ قیاس کرد و به نقد کشید... چطور «نمایندگان قانون» خودشان را خود «قانون» فرض میکنند... این روح البته قدبلندتر از روح اولی بود و سبیل های کلفتی هم داشت... این حجم درد و تحقیر، این حد از واماندگی، این شلاق شرم، این دهان وامانده، این زبان بسته، این پاهای لرزان، حتما هم که باید به خشمی بدل شود که 75سال بعد آتش انقلاب را شعله ور میکند
من برادر شما بودم، اما نفهمیدید | شرق
«یک باره شایعاتی در گوشه وکنار پترزبورگ سر زبانها افتاد که روحی در هیئت کارمندی دولتی در حوالی پل کالینکین مشاهده شده است که در جست وجوی شنل گم شده اش بوده». این جملهها شروع پاره نهایی داستان «شنل» ( The Overcoat - ۱۸۴۲) است؛ جایی نزدیک اواخر داستان. اما هیچ بعید نیست که اگر گوگول امروز این داستان را مینوشت، این جملهها را میآورد جلوتر و اصلا داستان آکاکی آکاکیویچ را با آنها شروع میکرد. این امر -روایت گری خطی ماجراها- البته نه ضعف «شنل»، که ویژگی بسیاری از داستان های قرن نوزدهمی است. میگویم «ویژگی» و نمیگویم «ضعف»، چراکه دارم داستانی را بررسی میکنم که دو قرن پیش نوشته شده، نه امروز. ناهمزمانی؛ مسئله این است. و این، امری است که در خوانش و بررسی هر متن کلاسیکی باید حواسمان به آن باشد. نمیشود اثری متعلق به حدود صدوهشتاد سال پیش را گرفت توی این دست و متر و معیارهایی متعلق به امروز را توی دست دیگر. امکانات بالن را نمیشود با توانایی های جت اف-۲۲ قیاس کرد و به نقد کشید؛ گرچه اگر ۲۵۰سال پیش اولین بالن هوا نشده بود، شاید سرنوشت جت های امروزی هم جور دیگری رقم میخورد. کیست که نداند به رغم نبوغ، خلاقیت و ماندگاری کسانی چون هوگو و دیکنز، اگر امروز نویسندهای «دقیقا» مثل آنها بنویسد، خواننده و خریداری نخواهد داشت. آنها عالی بودند، و حتی بیشتر از عالی، اما برای زمانه خودشان. داستان امروز، چه از حیث مضمون و چه از نظر فرم، تفاوت های اساسی و بنیادین با آن آثار ارزشمندی دارد که به عنوان میراث به دستش رسیده و خودش را روی آنها بنا کرده؛ این میراث بی هیچ تردیدی باید خوانده و فهم شود، اما تقلید؟ نه. فهم آنها نویسنده امروزی را مجهز به نبوغ، خلاقیت و تجربه گذشتگان میکند، در مقابل، تقلید از آنها از او آدم کهنه پرداز (و نه کهنه کار)ی میسازد که خیلی زود از شکست های ادبی خسته خواهد شد و موفقیت را در کار دیگری به جز خلق ادبی جست وجو خواهد کرد. از این چشم انداز است که به سراغ «شنل» میروم و سعی میکنم ساختار و ساختمان آن را بررسی و از این ره ارتباط بین عناصر و المان های معنایی و شکلی آن را توضیح دهم.
بی راه نیست اگر «شنل» را یک جور مرکب خوانی روایی بنامم؛ داستانی که در رئالیستی ترین شکل ممکن شروع میشود (با همان امانت داری وقایع نگارانه و کیفیت بوم پردازانهای که همیشه در گوگول هست) و در مسیر پرپیچ وخم و دردناکش به فانتزیای شبه گوتیک بدل میشود. در این مسیر، آکاکی آکاکیویچ، کارمند رونوشت بردار دون پایهای که هیچ کس در خانه و اداره و کوچه و خیابان -بگو اصلا در جهان- کوچک ترین توجهی به او ندارد، رفتار همه با او چنان است که «گویی مگسی عبور کرده»، صدایش طنینی رقت آور دارد و همکاران جوانش مدام سربه سرش میگذارند و مسخره اش میکنند، به روحی سرکش بدل میشود که مرگ پایان کارش نیست؛ کفنش خشک نشده، برمی گردد و حادثه میآفریند تا تمام دورانی را که از سوی همه نادیده انگاشته شده بوده، تلافی کند.
به شیوه بسیاری از قرن نوزدهمی ها، راوی «شنل» راوی اول شخص همه چیزدانی است که بیشتر شبیه راوی های سوم شخص دانای کل حرف میزند. هرچه باشد وقتی گوگول «شنل» را مینوشته، هنوز کمی مانده بوده تا فلوبر در «مادام بواری»اش چنان نبوغی به خرج دهد و برای همیشه تعریف، کیفیت، عملکرد و روح راوی را در داستان عوض کند. گفتم راوی «شنل» روح و صدای راوی دانای کل را دارد، بله؛ اما همین راوی همه چیزدانی که میتواند بعد از بیرون رفتن آکاکی از خانه خیاط، احساس رضایت پترویچ را برای خواننده روایت کند، جایی دیگر میگوید: «متاسفانه من قادر نیستم محل دقیق زندگی کارمندی را که سور داده بود، ذکر کنم: حافظه من کم کم ناامیدکننده میشود، خانه و خیابانها و همه چیز پترزبورگ در ذهنم چنان قاطی میشود که برایم بی نهایت مشکل است بگویم چه چیزی کجاست» و تبدیل میشود به راوی اول شخصی که به خاطر محدودیت های بشری و کامل نبودن حوزه آگاهی و دایره دانایی اش چیزهایی را در روایت ناگفته میگذارد. البته آنچه راوی «شنل» مکتوم میگذارد، اطلاعی حیاتی در داستان و موثر در پیرنگ نیست و او را به راویای غیرقابل اعتماد (مثل بسیاری از راوی های اول شخصی که پس از او در ادبیات جهان خلق شدند) تبدیل نمیکند. شاید درست ترش این باشد که او را راویای معلق بنامم؛ معلق بین اینکه خود گوگول باشد (مثلا شبیه دانته در «کمدی الهی»اش) یا راوی سوم شخصی از نوع دانای کل (مثل راوی «جنایت و مکافات» داستایفسکی) یا راوی اول شخصی از نوع بیرونی و ناظر (شبیه راوی «گتسبی بزرگ» فیتز جرالد). راوی «شنل» همه اینها هست و هیچ کدام شان به تنهایی نیست. حتی جایی در داستان میگوید: «البته نویسنده داستان نیز اذعان دارد که علاقهای به دانستن این موضوع ندارد...» و جای دیگری پای خواننده را (به عنوان کسی که پای صحبت «نویسنده» مینشیند) به متن باز میکند: «همان «زیرپوش» مشهور که خواننده به خوبی با آن آشناست». این جاها به نظر میرسد این شخص گوگول است که دارد داستان را روایت میکند. با متر و معیارهای امروزی اگر نگاه کنیم، «شنل» از آن داستان هایی است که حسابی به تنور مناقشه «نویسنده کیست، راوی کیست و نسبت اینها باهم چیست» هیزم میریزد. اما خواننده آگاه نباید فراموش کند که این داستان کی نوشته شده و کیفیت ریختها و المان های روایی در زمانه نوشته شدنش چه بوده. در باب مناقشه نویسنده و راوی، نکته دیگری را هم بگویم و بگذرم. یکی دیگر از ترجمه های قابل اعتنای «شنل» در زبان فارسی آنی است که آقای حسن افشار هم در کتاب معظم «یک درخت، یک صخره، یک ابر» آورده اند. جملهای را که آقای دیهیمی به «البته نویسنده داستان نیز اذعان دارد...» ترجمه کرده اند، آقای افشار این طور به فارسی برگردانده اند: «اعتراف میکنم که حتی راوی داستان علاقهای به موضوع نداشت». حالا برای مایی که «شنل» را نه به روسی، که به فارسی میخوانیم، مسئله پیچیده تر میشود؛ معلوم نیست گوگول کدام را گفته؛ نویسنده یا راوی؟ (پیدا کردن جواب این سوال برای من کار زیادی ندارد. میتوانم از دوست عزیزی بپرسم که مترجم روسی است، میتوانم هم سراغ ترجمه های دقیق انگلیسی یا فرانسوی «شنل» بروم. اما این کار را نمیکنم. حیف است لذت جست وجوگری، کاوش و کشف را از خواننده این متن بگیرم).
داستان با نقد دم ودستگاه بوروکراسی شروع میشود و نشان میدهد که چطور «نمایندگان قانون» خودشان را خود «قانون» فرض میکنند و دچار چه کج بینی یا گرفتار چه رذالتی اند. بعدها یکی از همین نمایندگان قانون است که بزرگ ترین تاثیر را در عمل داستانی میگذارد. کمی بعد از مرگ آکاکی و بازگشتن روح عاصی اش به شهر، راوی که مدتی حواسش به «شخص متنفذ» نبوده، میگوید: «اما ما به کلی شخص متنفذ را فراموش کرده ایم، درحالی که تقریبا عامل اصلی تغییر مسیر داستان ما از یک داستان کاملا معمولی به یک داستان خیالی هم اوست»؛ کسی که تجربه تحقیر را برای آکاکی کامل میکند. روز بعد از ملاقات با اوست که آکاکی به بستر میافتد و یک روزونیم بعد میمیرد و به این ترتیب است که «شنل» -برخلاف ظاهرش- تنها روایت سرنوشت دردناک یک کارمند رونوشت بردار دون پایه باقی نمیماند و آرام و بی هیاهو، تبدیل به دادخواستی علیه نظام سلطه میشود؛ دادخواستی که در جمله پایانی داستان خودش را نشان میدهد؛ آنجا که مدتی پس از آرام گرفتن و غیب شدن روح آکاکی، یک شب پاسبانی روح سرگردانی را میبیند؛ روح سرگردان دیگری را: «این روح البته قدبلندتر از روح اولی بود و سبیل های کلفتی هم داشت و روبه سوی پل ابوخوف کرد و در تاریکی غیبش زد». این یک باشماخچین دیگر است. آخرین آنها؟ نه... حالا آنها مدام تکثیر میشوند تا چند دهه بعد، در آغاز قرن بیستم، با شعار «صلح، نان، زمین» و فریاد بلند اعتراض شان به مناسبات موجود، بزرگ ترین انقلاب تاریخ را رقم بزنند و یکی از اولین هدف های شان به زیر کشیدن اربابان دیوان سالاری شبه فئودالی باشد. حیف است وصف حال درخشان و دردناک آکاکی را بعد از ملاقات ویرانگرش با شخص متنفذ مرور نکنم. این است گوگول؛ همو که داستایفسکی (و به قولی تورگنیف) درباره اش گفته: «ما [نویسنده های روس] همه از زیر شنل او بیرون آمده ایم».
«آکاکی آکاکیویچ به یاد نمیآورد که چگونه از پلهها پایین رفته بود و خودش را به خیابان رسانده بود. دستها و پاهایش کاملا بی حس شده بودند. هرگز در تمام عمرش به یاد نداشت که این چنین ازجانب مدیرکلی مورد عتاب قرار گرفته باشد و تازه آن هم از مدیرکل ادارهای دیگر. در میان صفیر کولاک و باد، با دهان کاملا باز، تلاش میکرد راهش را باز کند، اما مرتبا سکندری میخورد. باد، چنان که معمول پترزبورگ است، از هر چهار سو شلاق میکشید. در یک چشم به هم زدن گلویش ورم کرد، و سرانجام زمانی که توانست خودش را به خانه برساند، دیگر حتی قادر نبود کلمهای بگوید. خودش را به رختخواب انداخت و بلافاصله همه بدنش آماس کرد».
این حجم درد و تحقیر، این حد از واماندگی، این شلاق شرم، این دهان وامانده، این زبان بسته، این پاهای لرزان، حتما هم که باید به خشمی بدل شود که هفتادوپنج سال بعد آتش انقلاب را شعله ور میکند و شخص متنفذ و هم پالکی هایش را از اریکه قدرت پایین میکشد. این طوری هاست که نویسنده حساس بر جای خدایان تکیه میزند و خبر از آینده میدهد. گوگول نویسنده دقیقی است. حواسش حسابی به جزئیات هست و هیچ ریزه کاری مهمی را از قلم نمیاندازد. بااین حال -تکرار میکنم- نباید فراموش کنیم کجای تاریخ ایستاده. او و هم عصرانش شیوهای را در شخصیت پردازی به کار میبرده اند که برای خواننده امروزی -خواننده بعد از سینما و، چه میگویم، خواننده زمانه تری جی و فورجی و فایوجی- میتواند ملال آور باشد. این از آن درس هایی است که بهتر است نویسنده امروزی از گوگول نگیرد؛ دست کم به این شکل مطلق نگیرد. شاید این شیوه گه گاه هنوز هم به کار بیاید (بیشتر برای رمان نویس ها)، اما بی شک نمیتواند تک شیوه یا حتی شیوه غالب اجرای شخصیت پردازی در داستان باشد.
«این کارمند از نظر قیافه ظاهری به هیچ روی وجه مشخصهای نداشت: مردی کوتاه قد، آبله رو و سرخ مو بود. چشمانش حالت چشمان نزدیک بین را داشت. قسمتی از سرش هم کچل و گونه هایش پر از چین وچروک بودند. رنگ ورویش هم به رنگ وروی اشخاص بواسیری میماند... اما خب، چارهای نیست، گناه این یکی به گردن آب وهوای سن پترزبورگ است».
در این شیوه -فرقی ندارد نویسنده اش گوگول بزرگ باشد یا نویسندهای گم نام در سرزمینی بی ادبیات و کم نام- روایت و داستان، برای دقایقی، به بهانه توصیف شخصیت متوقف میشوند و راوی -انگار که مسئول متوفیات باشد یا کارآگاه دایره جنایی- شروع میکند درباره اش حرف زدن و گزارش دادن. چندان خبری از ظرافت روایی نیست. هرچه هست گفته میشود؛ آن هم با بیانی به شدت گزارشی. تاکید و تکرار میکنم: این درسی است که گوگول و هم عصرانش (دیکنز و بالزاک و زولا و سایرین) نباید گرفت. اما خب... گفت «عیب وی چون که بگفتی، هنرش نیز بگوی». در همین نقل قول آخری که متعلق به اوایل داستان است- خوب است گوشه چشمی هم به چگونگی معرفی مکان داشته باشیم. گوگول به سادگی و ظرافت میگوید و میگذرد، و حالا خواننده میداند داستان در کجا جریان دارد. جغرافیا ساخته میشود و سرما مینشیند روی پوست خواننده. این جور درسها را که مثل پروانه های رنگارنگی در باغ داستان های غول های قرن نوزدهمی پرواز میکنند و جولان میدهند و دلبری میکنند، باید توی هوا قاپید. و این سرما، با تصویری از کثافت که نمودی از فضای اجتماعی و زیستی پترزبورگ زمانه است، کامل میشود.
«در توصیف دقیق این پلهها [ی خانه پترویچ خیاط] باید گفت که پوشیده از گل ولای و کثافت بود و راه پله از چنان بوی زنندهای اشباع بود که چشمها به سوزش میافتاد و این البته از امتیازات کلیه راه پله های ساختمان های پترزبورگ است».
شخصیت پردازی در داستان دو بخش دارد: ساخت شخصیت (که در ذهن نویسنده رخ میدهد) و پرداخت یا اجرای او در داستان (که طبعا در متن داستان مکتوب میشود). این دومی همانی است که بالاتر درباره اش گفتم. اما این را هم باید اضافه کنم که اگر اجرا یا پرداخت شخصیت آکاکی (و سایر شخصیت های «شنل» و بسیاری دیگر از داستان های قرن نوزدهمی) چندان خورند ذائقه ادبی امروزی نیست، در عوض خلق یا ساخت او هنوز هم بی نظیر است و نمایشی تمام عیار از نبوغ گوگول؛ شخصیت واماندهای که مدام مشغول تجربه شرم و تحقیر است (همان دو چیزی که بعدها به اصلی ترین مفاهیم آثار داستایفسکی تبدیل میشوند) و زندگی درب وداغانی دارد. گوگول از این حیث جزء پیشگامان است؛ او از اولین نویسنده هایی است که سرخوردهها و مفلوکها و فقرا و محذوفان را نشاند در مرکز آثارش. متن او جولانگاه حاشیه نشینها بود؛ حاشیه نشین های زندگی اجتماعی و مناسبات قدمایی؛ کسانی که در سکوت و بدون اعتراض همیشه وظایف شان را انجام میدهند و وقتی از شدت تحقیر و تمسخر کارد به استخوان شان میرسد، تنها میگویند: «راحتم بگذارید، آخر چرا آزارم میدهید؟» بله، با همان صدای رقت برانگیزشان... «من برادر شما هستم»، این طور توی سرم نزنید. گوگول درباره اش این طور مینویسد:
«باید خاطرنشان کنیم که آکاکی آکاکیویچ عادت داشت توی صحبت هایش اکثرا از حرف اضافه، قیدها و پاره جمله هایی که معنای مشخصی ندارند، استفاده کند. اگر موضوع صحبت کمی پیچیده بود، دیگر اصلا جمله را ناتمام رها میکرد. مثلا اغلب جمله را این طور شروع میکرد: در حقیقت، دقیقا، مشخص است... و بعد یادش میرفت چیزی به این کلمات بیفزاید و گمان میبرد منظورش را رسانده است».
می بینید؟ جامعه سلطه جو با همه ارکانها و نهادهای دیوانی اش، آن قدر اجازه حرف زدن به او نداده، که حرف زدن یادش رفته؛ حرف زدن در همه شکل هایش؛ از برقراری ارتباط با دیگران گرفته تا ابراز عقیده و اعتراض، او فقط التماس کردن را بلد است، آن هم با جمله هایی کلیشه ای، قالبی و تکراری. حالا او تنها ماشینی است که مسخ کارش شده. جهان او در کارش خلاصه میشود. باید «اتفاق»ی بیفتد تا او متوجه شود نه وسط یک جمله که وسط خیابان است. حتی در خانه هم بلافاصله بعد از خوردن بی حوصله و بی اشتهای غذایش، شروع به پاک نویس کردن متن هایی میکند که از اداره با خودش آورده. دلخوشی ساده او علاقه اش به بعضی از حروف الفباست که وقتی موقع پاک نویس کردن متنی به شان برمی خورد، از شدت هیجان قند توی دلش آب میشود و بی اراده لبخند میزند و تنها پاداشی که در ازای علاقه به کار و وظیفه شناسی اش گرفته، نشانی بر سینه و بواسیری در نشیمن گاه است. او چنان سرکوب و منکوب شده که تغییر و پیشرفتی هرچند ناچیز را در کارش برنمی تابد -چیزی در حد تغییر فعلها از اول شخص به سوم شخص- به عرق ریزی میافتد و میگوید: «بهتر است بگذارید من همان پاک نویسم را بکنم». او به همه چیز قانع است (شاید نه چون اهل قناعت است، بیشتر به این دلیل که اعتراض را بلد نیست)؛ حتی به حقوق چهارصد روبل در سالش، که حقوق زیادی هم نیست و به قول راوی دشمن سرسختی به نام «یخ بندان شمالی» دارد. و همین سرمای کشنده است که در نهایت او را به این فکر میاندازد که «نکند شنلش عیب و ایرادی پیدا کرده» (شنلی که همکارهایش به طعنه اسمش را «زیرپوش» گذاشته اند). و وقتی در خانه آن را بررسی میکند، میبیند چند جایش («اگر دقیق تر بگوییم ناحیه پشت و دور کتف ها») آن قدر خورده شده که بیشتر شبیه پارچهای توری است.
«اونیفورمش را دیگر نمیشد سبز خواند، بلکه زرد پریده رنگ مایل به قرمز بود. یقه اونیفورمش هم خیلی کوتاه و باریک بود و گردنش را که چندان هم دراز نبود، خیلی دراز نشان میداد، درست مثل آن گربه های گچی سرجنبان که فروشندگان دوره گرد خارجی عرضه میکنند. همیشه چیزی به لباسش چسبیده بود، مثلا تکهای کاه یا نخ. علاوه بر این مهارت عجیبی داشت که درست در لحظهای که از پنجرهای آشغال خالی میکردند از زیرش رد شود و همین مهارت توجیه گر وجود دائمی تخم هندوانه و از این قبیل آشغالها روی کلاهش بود».
این بند بند مهمی است؛ بند مهمی که در آن شنل و آکاکی یکی میشوند؛ ظرف و مظروف. و از همین جا هم میشود فهمید که شنل نو به صاحبش وفا نخواهد کرد؛ مظروف مستهلک را چه به ظرف نو؟ این را خود آکاکی بهتر از هرکسی میداند.
«به شنیدن کلمه «نو» سر آکاکی آکاکیویچ به دوار افتاد و همه چیز اتاق دور سرش چرخیدن گرفت».
آ نچه پترویچ خیاط درباره شنل نو میگوید، برای آکاکی «تکان دهنده» است. و وقتی بعد از چند روز صبوری و گفت وگوی دوباره با پترویچ مطمئن میشود که باید حتما شنلی نو تهیه کند، «قلبش فرو» میریزد. آکاکی بینوا... میبینید؟ نویسنده های نابغه این طوری بذرهایی در داستان میکارند که قرار است جلوتر در روایت بارور شوند و معنا را بسازند. قلب آکاکی فرو میریزد، اما چارهای نیست. شنل قدیمی (همان پارچه توری) دیگر او را در برابر سرمای یخ بندان شمالی محافظت نمیکند. ایراد کار این جاست که آکاکی پول کافی برای تهیه شنل نو را هم ندارد، اما:
«سرانجام تصمیم گرفت مخارج روزانه اش را حداقل برای یک سال تقلیل دهد: میبایست از نوشیدن چای عصرها صرف نظر کند، شبها را بی شمع سر کند، و اگر نیازی به پاک نویس کردن پیدا میشد، به اتاق صاحب خانه اش برود و این کار را در آنجا انجام دهد. میبایست روی سنگ فرش خیابان حتی الامکان به آرامی قدم بردارد -حتی نوک پا راه برود- تا تخت کفش هایش ساییده نشوند، ملافه اش را به رختشویی ندهد، برای آنکه زیرپوش هایش بیشتر عمر کنند به محض رسیدن به خانه آنها را بکند و فقط همین ربدوشامبر کلفت نخی اش را به تن کند؛ خود این ربدوشامبر متعلق به دوران های باستانی بود، ولی زمانه با آن مدارا کرده بود... حتی خودش را عادت داد که شبها را بی شام سر کند. درعوض با فکر شنلی که قرار بود یک روز مال او شود، خودش را از نظر روحی تغذیه میکرد. با این رژیم غذایی جدید، زندگی اش غنی تر شده بود، گویی ازدواج کرده و شخص دیگری همیشه همراهش بود. گویی دیگر تنها نبود و رفیق همدمی داشت که قسم یاد کرده بود راه دشوار زندگی را تا به آخر با او بپیماید: و این رفیق کسی نبود، جز شنلی با لایه دوزی ضخیم پشمی و آستر محکم که چنان دوخته شده بود که یک عمر دوام آورد. چونان مردی که هدفش را در زندگی شناخته باشد، سرزنده تر و ثابت قدم تر شده بود».
این امید، که تحرکی در برکه روزمرگی زندگی آکاکی ایجاد کرده، گرچه دولت مستعجل است، اما یادآوری میکند که هر آدمیای در این جهان سهمی از شادی دارد. حتی نیروهای دیگری هم دست به کار میشوند: رئیسش به او پاداشی میدهد و پترویچ خیاط دستمزد زیادی طلب نمیکند. حالا قلب آکاکی که معمولا آرام میزده، دیگر چنان تپشی دارد که انگار میخواهد از جا کنده شود. و سرانجام، روز موعود فرامی رسد؛ روزی که پترویچ با افتخار و غرور شنل را با دو دست میگیرد و با مهارت تمام روی شانه آکاکی میاندازد، دامنش را میکشد، شانه هایش را صاف و آخرسر یقه اش را به تنش جفت میکند.
«دقیقا نمیتوان گفت که کدام روز بود: اما احتمالا بزرگ ترین روز زندگی آکاکی آکاکیویچ بود».
شنل نو آکاکی را فقط گرم نمیکند، او را نشئه هم میکند. با خوشحالی میرود اداره و بهت همکارهایش را برمی انگیزد. و شادی شنل نو، به دعوت به میهمانی یکی از همکارهایش پیوند میخورد.
«تمام آن روز برای آکاکی آکاکیویچ مانند بزرگ ترین اعیاد بود. با نهایت شادمانی به خانه بازگشت، شنلش را درآورد، با دقت تمام به جالباسی آویخت».
آکاکی دیگر آن آدم بی دقت و بی مبالات سابق نیست. زندگی او دستخوش تحولی بنیادین شده؛ حتی دیگر غذایش را با لذت و اشتها میخورد و -مهم تر اینکه- بعد از غذا کار نمیکند، روی تخت دراز میکشد و استراحت میکند. حتی بیشتر... بعد از بیرون آمدن از میهمانی همکارش دنبال زنی راه میافتد. گرچه بلافاصله میایستد و بی خیال زن میشود، اما این اولین و تنها باری است در داستان که آکاکی به زنی توجهی جدی میکند. خانه همکار میزبان در منطقه اعیان نشین شهر است (همان خانهای که راوی درباره اش میگوید: «متاسفانه من قادر نیستم محل دقیق زندگی کارمندی را که سور داده بود، ذکر کنم») و آکاکی در مسیر رفتن به خانه او، زن های زیبا و مغازه های روشن زیادی را میبیند و با لذت و کنجکاوی آنها را تماشا میکند. اما بعد از میهمانی، وقتی دارد در تنهایی، پیاده به سمت خانه اش میرود:
«به زودی به همان خیابان های خالی و بی روح رسید که حتی روزش هم سوت وکور به نظر میرسید، تا چه رسد به شب. در آن ساعات دیگر خیابانها منظرهای کاملا شوم و ترسناک داشتند. چراغ های خیابان کاملا کم سو بود؛ جناب شهردار در مورد نفت چراغ های این قسمت از شهر کمی خست به خرج میداد. بعد به کنار خانه های چوبی و زاغهها رسید. هیچ ذی روحی در آن حوالی به چشم نمیخورد، تنها برف بود و برف که خیابانها را سفیدپوش کرده بود و اشباح سیاه و ملال انگیز کلبه های محقر که پشت پرده های کشیده گویی به خواب رفته بودند. حال به نقطهای از خیابان رسیده بود که به میدان درندشتی وصل میشد و در آن سویش خانهها به سختی دیده میشدند: بیابانی خوف انگیز».
بی راه نیست اگر بگویم گوگول استاد پیش آگهی دادن در داستان و آماده کردن فضا برای رخدادهای آتی است و این کار را با مهارت تمام انجام میدهد؛ بدون اینکه روایت ذرهای خدشه بردارد و خواننده دست نویسنده را توی متن ببیند. این جور جاها هم بد نیست حواس مان به زمان باشد. بله، نویسندهای صدوهشتاد سال پیش این طور دقیق در روایتش حس آمیزی و فضاسازی میکرده. خوب است حواسمان باشد که در مقام نویسنده چه میراث و گنجینهای پشت سرمان داریم و روی چه پی هایی باید کاخ شخصی مان را بنا کنیم. حالا با این بیابان خوف انگیز و نور کم سوی کیوسک نگهبانی و احساس وحشتی که درون آکاکی میجوشد، همه چیز مهیای انفجار یک بمب توی داستان است.
«ناگهان دو مرد سبیلو را پیش رویش دید. هوا به قدری تاریک بود که نمیشد کاملا صورت شان را تشخیص داد. چشمانش تار شد و قلبش به تپش افتاد... چند دقیقهای بعد به هوش آمد و به پاخاست، اما دیگر هیچ کس آن دوروبر نبود. تنها چیزی که حس میکرد این بود که شنلش نیست و دارد از سرما یخ میزند. شروع به فریادزدن کرد، اما صدایش چنان ضعیف بود که در میدانی به آن وسعت ممکن نبود به گوش کسی برسد».
حالا آکاکی فلک زده، بعد از اینکه لمحهای طعم شادی را چشیده، دوباره برمی گردد همان جایی که بود؛ اعماق دوزخ. اما کیست که نداند دوزخ برای کسی که طعم بهشت را چشیده، دوزخ تر است. آکاکی دیگر نمیتواند مثل سابق سربه زیر باشد. این درست که هنوز عاصی نیست و طغیان نکرده -هرچه باشد ردپای استبداد و سرکوب به این زودیها و سادگیها از قلب و پیشانی آدمی پاک نمیشود- اما دیگر آکاکی بی خیال بی اعتنای بی قید سابق هم نیست. بله، او دیگر آن آدم سابق نیست، اما نظام سلطه کماکان همان است؛ این را گوگول وقتی نشان میدهد که آکاکی میرود پیش رئیس پلیس ناحیه و خبر دزدی را میدهد.
«اما عکس العمل رئیس نسبت به این جریان سرقت بسیار عجیب بود. به جای آن که مستقیما به اصل مسئله بپردازد، به طرح سوالات انحرافی از آکاکی آکاکیویچ پرداخت. مثلا پرسید: «در آن دیروقت شب شما در خیابان چه میکردید؟» یا «نکند توی یکی از این عشرتکدهها بودید؟» که نتیجتا آکاکی که از شرم سرخ شده بود و خودداری اش را از دست داده بود، بی آنکه حتی بداند آیا به مسئله دزدیده شدن شنلش رسیدگی خواهند کرد یا نه، از اداره بیرون رفت». «تو حق اعتراض نداری آکاکی عزیز. قانون و نمایندگانش هم کاری به فلاکت و بدبختی ات ندارند. همکارانت هم همین طور. و صاحبخانه ات نیز. سرنوشتت تنهایی مطلق است. شاید بهتر باشد زودتر بمیری». آنچه در ادامه داستان رخ میدهد، خلاصه اش همین چند جمله است. ماجرای سرقت شنل بسیاری از کارمندان را متاثر میکند، گرچه بعضی شان حتی در این حال نیز از مسخره کردن آکاکی دست برنمی دارند. حتی تصمیم میگیرند برای کمک کردن به او پولی جمع کنند، اما آنچه جمع میشود بسیار ناچیز است، «چراکه قبلا مبلغ قابل توجهی برای تهیه تمثالی از مدیرکل و خرید کتابی که رئیس قسمت توصیه کرده -گویا نویسنده از دوستانش بوده- پول جمع کرده» اند، در نتیجه آنچه جمع میشود، چیزی نزدیک به هیچ است. همین میشود که آکاکی برای پیگیری کارش به پیشنهاد یکی از همکارها پیش شخص متنفذی میرود که «تنها از چندی پیش متنفذ گشته بود و قبل از آن کاملا غیرمتنفذ بود»؛ شخص متنفذی که یک بوروکرات تمام عیار است و معتقد به رعایت دقیق سلسله مراتب اداری و دسترسی ناپذیری قبله عالم، که خودش باشد. همین جاها -در میانه های توصیف و معرفی شخص متنفذ- است که گوگول طناز زبان تیز کیسهای هم به تن دیوانیان میکشد.
«حتی شنیده ام کارمند دون پایهای که به ریاست یکی از ادارات بی اهمیت دولتی گمارده شده بود، بلافاصله قسمتی از اتاقش را دیوار میکشد و آن را «اتاق انتظار» میکند و دو دربان با یقه سرخ و نوار طلایی جلو در میگذرد تا هنگام ورود ارباب رجوع در را باز کنند؛ گرچه این به اصطلاح «اتاق انتظار» حتی به زحمت گنجایش یک میز تحریر را داشته است».
شخص متنفذ، نه تنها کمکی به آکاکی نمیکند، که تجربه شرم و تحقیر را -چنانکه شرحش رفت- برای او کامل میکند و این شلیک نهایی است. آکاکی به بستر بیماری میافتد و پزشک هم چندان طبابتی برایش نمیکند تا معلوم شود همه چیز در یک جامعه متوازن است؛ میخواهد توسعه و رشد باشد، یا وقاحت و دریدگی و سستی نظام های ارزشی و اخلاقی.
«دکتر بالای سرش رسید و نبضش را گرفت، تنها چیزی که تجویز کرد، یک پماد بود؛ آن هم تنها بدین خاطر که بیمار را از حق استفاده از کمک های پزشکی کاملا بی بهره نگذاشته باشد».
تا همین جای کار هم گوگول نشانه های ضمنی زیادی در داستان گذاشته تا پوشیده و پنهان خبر از آیندهای غریب بدهد. اما اولین نشانه عریان عصیان را همین جا میبینیم؛ در آخرین روز زندگی آکاکی؛ آن جا که در بستر احتضار، گرفتار تب و هذیان است و کابوس میبیند؛ کابوس هایی که در آنها آکاکی عمل گرا، معترض و منتقم به تصویر کشیده میشود.
«اشباح و رویاهای بی پایان، هریک عجیب تر از دیگری در نظرش ظاهر میشد؛ مثلا خودش را میدید که به التماس از پترویچ خیاط میخواهد تا شنلی با تله های مخصوص بدوزد تا دزدانی را که زیر تختش جمع شده بودند، گیر بیندازد و مرتبا از صاحبخانه اش میخواست تا دزدی را که زیر پتویش خزیده بود، بیرون بکشد. لحظهای دیگر سوال میکرد که چرا در حالی که شنل نویی خریده است، باز آن شنل کهنه آنجا از دیوار آویزان است. بعد خودش را در برابر مدیرکل میدید که حسابی مورد عتاب و سرزنش قرار گرفته است و میگوید: «متاسفم، حضرت اشرف.» و نهایتا چنان فحش های رکیک و ناسزاهایی بر زبان میراند که صاحبخانه مهربان که هرگز در تمام عمرش چنین کلماتی از دهان او نشنیده بود، بر خودش صلیب میکشید، خصوصا که تمام این فحشها بلافاصله به دنبال گفتن «حضرت اشرف» ردیف میشد».
و بعد... مرگ. بدرود آکاکی بیچاره.
«پترزبورگ بی آکاکی آکاکیویچش به زندگی عادی ادامه داد، تو گویی هرگز چنین شخصی وجود نداشته است... و بدین ترتیب انسانی برای همیشه از روی زمین محو و ناپدید گشت. انسانی که هرگز کسی به فکر حمایتش نبوده، هیچ کس عزیزش نمیداشت و توجه هیچ کس را هم به خودش جلب نمیکرد، حتی توجه طبیعی دانی را که از مطالعه مگسی زیر میکروسکوپ نمیتواند صرف نظر کند. انسانی که ریشخندهای همکارانش را با بردباری و بی اعتراض تحمل میکرد، انسانی که بی جنجال زیست و بی جنجال به خاک رفت و تنها در آخرین روزهای حیاتش همدمی گرامی به صورت یک شنل بر او ظاهر شد و جلوهای به زندگی بی نورش بخشید، اما این رویا نیز دیری نپایید و صاعقه بدبختی بر سرش فرود آمد».
اما این پایان ماجرا نیست. حالا به جای جلوتررفتن همراه داستان، میخواهم نقبی به گذشته بزنم؛ هم گذشته داستان و هم گذشته آکاکی. حرف از مرگ او شد، میخوام نگاهی هم به تولدش بیندازم. در همان اوایل داستان -جایی که گوگول مشغول معرفی آکاکی است- ماجرای نام گذاری اش را برای خواننده تعریف میکند. ماجرای خنده داری است. بعد از پیشنهادهای مهملی که دیگران میدهند و بعد از ورق زدن تقویم کلیسای ارتدوکس، مادر نوزاد به این نتیجه میرسد که «بهتر است همان نام پدر را به او بدهیم. پدرش آکاکی بود، بگذار و پسرش هم آکاکی باشد». و بعد که غسل تعمید شروع میشود، بچه چنان بنای گریه وزاری میگذارد، که انگار از همان موقع «دلش گواهی میداده که روزی کارمندی دون پایه خواهد شد». از همین آغاز کار، گوگول دارد نقش تقدیر را در زندگی آکاکی با خواننده درمیان میگذارد و گویی دارد به خواننده هوشیار خبر میدهد که «شنل را خواهند دزدید». اما فقط این نیست... این گریه کرکننده، اولین اعتراض آکاکی هم هست؛ اعتراض به بودنش، به نامش، به تعمیدش، و به همه آنچه میشود جبر زمان و مکان نامید. ریشه های اعتراض و عصیان از گذشته وجود داشته و حالا عمیق شدن تجربه تحقیر -آن قدر عمیق که او را به کام مرگ کشانده-نیروی سرکوب شده را بیدار میکند. نه فقط این را؛ که ور شرقی روح گوگول روس را هم. او که تا این جای داستانش را با ور غربی رئالیستش نوشته، با چرخشی خیال انگیز و احساس گرایانه که بیشتر از ور شرقی اش وام میگیرد، داستان را به سمت فانتزیای شبه گوتیک میبرد.
«اما چه کسی ممکن بود گمان برد که این پایان کار آکاکی آکاکیویچ نیست و مقرر شده است [او] چند روزی پس از مرگش نیز زنده باشد و حادثه بیافریند تا تمام دورانی را که از سوی همه نادیده انگاشته شده بود، تلافی کند؟»
آکاکی برمی گردد؛ در قالب روحی سرگردان و منتقم. او برمی گردد تا همه شنل هایی را که در زندگی اش از او و دیگران ربوده اند بازپس گیرد و الهام بخش نوهها و نتیجه هایش در هفتادوپنج سال بعد باشد. و تنها هم نیست. سطر آخر داستان، بشارت ظهور روح عاصی بعدی است. حتما بعدی های دیگری هم در کار خواهند بود و به زودی پترزبورگ پر از ارواح سرگردانی خواهد شد که در کوچهها و خیابان هایش پرسه میزنند تا روزی که وقتش برسد. آن روز همه باهم فریاد خواهند زد: «ای ارواح سرگردان پترزبورگ، متحد شوید. شما چیزی برای از دست دادن ندارید، جز شنل های تان».
...
۱. ارجاعاتی که در این مقاله از متن داستان «شنل» آمده، از کتاب «یادداشت های یک دیوانه و هفت قصه دیگر» (نشر نی) نوشته نیکلای گوگول به ترجمه خشایار دیهیمی گرفته شده است.
۲. پیشنهاد مطالعه: «چرا باید کلاسیکها را خواند؟»، نوشته ایتالو کالوینو.
۳. پیشنهاد مطالعه: مجموعه درخشان «یک درخت، یک صخره، یک ابر» به انتخاب ویلفرد استون، نانسی هادلستون پکر و رابرت هوپس به ترجمه حسن افشار.
۴. همان طور که گفتم، من به زبان روسی آشنایی ندارم و نمیدانم کلمهای که گوگول در این جای داستان به کار برده، چیست و دقیقا چه معنا میدهد؛ نویسنده یا راوی؟ اما این را میدانم که همین سهل انگاری های به ظاهر کوچک در بسیاری از متونی که به فارسی برگردانده شده اند، بسیاری از کج فهمی های نظری آتی را رقم زده اند. این جمله ده دوازده کلمهای در درون خودش بحث مهم نویسنده و راوی و تفکیک اینها در داستان را دارد و میتواند روی چگونگی فهم راوی داستان مهم «شنل» و حتی درک شیوه های روایت در قرن نوزدهم تاثیر اساسی بگذارد.