تنهاییِ انسانِ قرن | آرمان امروز


«اعترافات یک قاتل» [Confession of a Murderer: Told in One Night] یک رمان کوتاه صدوچهل‌ صفحه‌ای است؛ روایتی که در پاریس اتفاق افتاده و نویسنده‌ای آن را شرح می‌دهد. نویسنده‌ای بی‌نام‌ونشان که رو‌به‌روی کافه‌ای روسی به‌نام تاری‌باری زندگی می‌کند و بیشتر زندگی‌اش را با رفت‌وآمد به کافه می‌گذراند. کافه‌ای پر از مهاجرهایی که زندگی خود را با بدبختی می‌گذرانند، اما از میان آنها شخص خاصی توجه نویسنده را جلب می‌کند.

«اعترافات یک قاتل» [Confession of a Murderer: Told in One Night] یوزف روت Joseph Roth

مشتریان ثابت کافه نمی‌دانند نویسنده زبان روسی بلد است، روزی حرف‌های مشتریان کافه را می‌شنود که شخص خاص را «قاتل ما» صدا می‌زدند. اما «قاتل» یعنی گالوبچیک (به معنی کبوتر کوچک در زبان روسی) بیش از آنچه نویسنده بداند او را می‌شناسد و پس از اینکه صاحب کافه در را می‌بندد و قفل می‌کند، او داستان خودش را برای آنها تعریف می‌کند.

عجب داستانی هم تعریف می‌کند. از حومه روسیه گرفته تا نیروی امنیتی اخرانای روسیه زمان قبل از جنگ، تا پاریس و بعد هم دوران جنگ، او داستان مردی را روایت می‌کند که در فقر به دنیا آمده، میراث پدر واقعی‌اش از او دریغ شده و در جست‌وجوی عشق و مقبولیت است. دیگر بیشتر از این داستان را نباید لو داد، اما این یک نمونه جذاب داستان‌سرایی است، کاملا گیرا و درگیرکننده. داستان خواننده را در کنار بقیه مشتریان کافه قرار می‌دهد تا اینکه برای یک پایان غافلگیرکننده و غیرمنتظره به زمان حال بازگردید.

یوزف روت نویسنده بسیار خوبی است، کاملا وارد ذهن گالوبچیک می‌شود. ما تنهایی او را حس می‌کنیم، رنج و تلخی حاصل از این امر که نام پدر تنی ثروتمندش از او دریغ شده و عمق شور و هیجانش وقتی برای اولین‌بار عاشق می‌شود. نثر به‌خوبی و دلنشین نگاشته شده است، مثل این قسمت که حس دورشدن از واقعیت را شرح می‌دهد، تنها در یک کافه بسته و دورافتاده از دنیا: «انگار زمان متوقف شده بود و دیگر دست‌های صورت سفید ساعت فقط سیاه نبودند، بلکه تاریک هم بودند. آری درست به تاریکی ابدیت. آنها بر لجاجت و تا حدودی خیانت و سکون خود پافشاری می‌کردند، گویی عقربه‌ها ایستاده بودند، نه برای اینکه ساعت از کار افتاده بود، بلکه از سر نوعی شرارت و برای اینکه ثابت کنند داستان گالوبچیک تا ابد تکرار می‌شود و نومیدکنندگی ابدی دارد و فارغ از زمان و مکان است و فارغ از شب و روز. زمان ثابت مانده بود و اتاقی هم که در آن نشسته بودیم از تمام قوانین بعد مکانی عاری شده بود، گویی دیگر روی زمین نبودیم، بلکه روی آب‌های ابدی دریای ابدیت شناور بودیم، گویی آنها در کشتی بودند و شب دریای ما.»

یوزف روت گاهی با اشتفان تسوایگ نویسنده فقید اتریشی و خالق کتاب‌های «شطرنج باز»، «وجدان بیدار» در یک رده گذاشته می‌شود، گرچه باید گفت کارهایشان دقیقا شبیه به‌هم نیست. نوشته‌های تسوایگ خیلی‌خیلی پرشور است، حتی می‌شود گفت تند است؛ مثل این است که همه وعده‌‌های غذایی آدم چرب و نرم باشد. اما نوشته‌‌های روت با اینکه شور و هیجان خودش را دارد، به نوعی عمیق‌تر است، پرشور است، اما مبالغه‌آمیز نیست.

تجربه خواندن «اعترافات یک قاتل» (ترجمه علی اسدیان، نشر ماهی) فوق‌العاده است. درگیرکننده، گیرا، لذت‌بخش با پایانی بی‌نظیر! مثل هر اثر دیگری از روت، از جمله «افسانه میگسار عاشق»، «عصیان»، «ایوب» و شاهکارش «مارش رادتسکی»؛ هر کدام دریچه‌ای تازه رو به دنیا باز می‌کنند و زندگی شما را دگرگون می‌کنند. این جادوی ادبیات است که چنین کاری با شما بکند، و روت، با قصه‌ها و شخصیت‌هایش با شما چنین کاری می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...