از زندگی و روزمرگی میگوید | آرمان ملی
یوزف وینکلر [Josef Winkler] (۱۹۵۳-اتریش) یکی از مهمترین نویسندههای امروز اروپا است که بهنوعی تحتتاثیر و ادامهدهنده راه دو نویسنده نوبلیست دیگر اتریشی یعنی الفریده یلینک و پیتر هاندکه است. او از نخستین رمانش در سال ۱۹۷۹ تا به امروز، سیوپنج کتاب منتشر کرده که برای برخی از آنها به جوایز معتبری از جمله آلفرد دوبلین و گئورگ بوشنر دست یافته است. «وقت رفتن» [Wenn es soweit ist : Erzählung] در سال ۱۹۹۸ به آلمانی منتشر شد و در سال ۲۰۱۳ به زبان انگلیسی و در سال جاری با ترجمه علیاصغر حداد به فارسی منتشر شد. این رمان نخستین کتابی است که از این نویسنده توسط نشر ماهی منتشر شده است. «وقت رفتن» واکنشی است به آنچه وینکلر در دوران کودکی در دهکده کاتولیکنشین زادگاهش (کامرینگ، از توابع کلانگفورت، اتریش) تجربه کرده است. در این اثر وینکلر با زبانی کوبنده، که توماس برنهارد نویسنده هموطنش را به یاد میآورد، با آمیزهای از کفر و ایمان، شوق و مرگ و ترس از مرگ، سنگقبرِ جهانی در حال نابودی را میتراشد.
«وقت رفتن» از همان آغاز خواننده را به بهیادآوریای تمثیلی هدایت میکند. یادآوری مجسمه تمامقد مسیح. انگار که دوباره تعمید شده باشد. در اینجا و در اولین سطور کتاب، کنایهای دیده میشود: انتقامگیرنده و مجازاتکننده خود از بدنامترینها هستند. هیتلر در مقام شیطان، انتقامگیرنده میشود.
یادبود میدان شهر تصویر دهشت است. در پای یادبود، استخوانهای ذوبشده مردمانی آسیبدیده قرار میگیرد: حالا مسیح کارکردی تغییر یافته دارد. ورود به قرن جدید، ورود به خشونتی عریان است. روندی را پیش میگیرد که تفکرات جدیدی را همراه میکند.
رمان، فرمی تکرارشونده را با خود به همراه دارد. تکرار گفتاری که مثل یادبود جهنم در میدان دهکده، مرتبا به چشم میخورد و برابر دیدگان مینشیند. تکراری که باید بارها بخوانیم. گریزی نیست. استخوانهایی مایعشده و سوپ مانند و سیاهرنگ، که به دور چشمها و رانها و شکم اسبها مالیده میشود تا از گزند حشرات به دور بمانند، عصاره جنایات انسانی است. چیزی بدبو که حشرات را میپراکند و اسبها را از رمیدن در امان میدارد. شکلی تمثیلی از آمیختگی با جنایت.
روایت خود را به کُنه آن خشم و غیظی که پنهان مانده بود میکشاند و آرام و تکرارشونده، جهنم درونش را بیرون میآورد. شکلی ترساننده و ویرانگر و هستیگریز. شکلی قطعشده و ناکارآمد. این تسلیم به آن، کوبنده و بیانیهگونه روایت را پیش میبرد.
«وقت رفتن» تکههایی را در خود جای میدهد. تکههایی که انگار میخواهند شاهد مثالی باشد از آنچه نویسنده میگوید. دستههای دعاگو میگویند. قادرند قلوب ما را تسکین دهد. تسکینی آمیخته به خشونت.
داستان، در فواصل میان تکرارها و فضایی سخت و محتوم خود را جا میکند. حنجره داستان، از مرگ انباشت شده است و فریادی خشک و سرفهمانند، داستان را در برگرفته. استخوان روی استخوان، از مردگان انسان و حیوان، برای تغار روی کوره آتش جمع میشود. غلظت سیاهی که بوی تعفنش، پشههای دور اسبها را میراند.
تسلیم به مرگ با دلایل مختلفی در «وقت رفتن» نشان داده میشود. دخترکی که خود را به پای مجسمه میان میدان میکشاند و خون را به مجسمه و صورت میمالد و خود را در رودخانه غرق میکند.
«وقت رفتن» آرام و سبک فرو میآید و میان نغمات روزانه زندگی مردمان حرکت میکند. به تاریخی دورتر پا مینهد و از زندگی و روزمرگی و طبیعت میگوید. گفتاری که انگار لکنت زبانی، میان سخنرانیای درباره مرگ و مردن باشد. کلام منعقد شده و نشده بازمیگردد و چهره کریه مرگ را باز مینشاند و بهیاد میآوردمان که غافل مشو از آن تعفن سیاهی که از تابوت چکه میکند.
یوزف وینکلر، توصیفی رها و فراخ را پیش میآورد تا در بازگشت به کراهت و محتومیت مرگ، آن فاصله و درشتی و خشونت را بهتر و بیشتر و مشمئزکنندهتر از پیش حس کنیم. همراه با دعایی که از عروج و به آسمان رفتن میگوید، جد ماکسیمیلیان، در تابوتش، باد کرده و زشت و پوسیده و رو به اضمحلال نشان داده میشود. دهان نویسنده پرشده از دعاهایی که با طعنه و نیشخند در جایی خوانده میشود که همسو با مرگی نابهنگام، ریشخندی به زندگان نیز میزند.
پیرمرد نودساله میگوید آن روز آنقدر گرسنه بودم که گوشهای شیطان را هم میخوردم. فشاری و قدرتی که برای خودش شخصیت دارد. فقر و گرسنگی، قوانین و بازی را تغییر میدهند و همهچیز را در زیر پای خود له میکنند و از هرچه که میتوانند نیرو میگیرند. از جایی رمان، رویش را به درون چاه زندگی فرومیکند و از کریسمس و روابط آدمها و از جزئیات حیات میگوید. ماکسیمیلیان کودک را میبیند و توصیفات ریز روزمرگی کودکیاش را شرح میدهد. تا پیش از این، مردگان همچون دروازه ورود به داستان عمل میکردند و تصاویری که با محوریت مرگ میآمد، مثل دیوار محافظ قلعه زندگی عمل میکرد. انگار که در این کتاب زندگی، بر دریای مرگ جاری باشد. همچون تصویری که نویسنده شرحش را میدهد: سیلابی از خون جاری میشود و همهجا را فرامیگیرد و کشتیای بر آن شناور میماند.
در سطرسطر رمان، مرگ روی مرگ میافتد و در خودش تلنبار میشود. آدمها پشت به پشت و فامیل به فامیل در زنجیرهای قرار میگیرند که میتوانند وزش مرگ را از لابهلای تاروپود خود حس کنند. دهکده درون روایت، همچون درخت پاییزدیدهای است که باد نیستی، گاهگاه تکانی به آن میدهد و برگی از او میگیرد.
ساکنان دهکده با آن شمایل در میدان که بوی زهر ریختهشده در دهان گناهکار میدهد، انگار جز انتظار جهنم، انتظار دیگری ندارند. انتظاری که سفیرکشان هربار کسی را مشرف میکند و دربرمیگیرد.
در نیمههای داستان است که این یخ میشکند و غرقه در سرما و انجماد مرگ میشویم و تقلا میکنیم. روایت نوسانی میگیرد و از سومشخص به اولشخص حلول میکند و بازمیگردد.
دست نویسنده و چشم خواننده، در مرگهای خودخواسته دو نوجوان هفدهساله فرومیرود. در اینجا روایت از مرگ فاصله میگیرد و جهنم را بازمیآفریند. گرمای انجماد میسوزاند.
«وقت رفتن» یکدست و بیفصلبندی، مثل جریان آبی خروشان و یکپارچه، سالها را درمینوردد و به سه پیرمردی میرسد که در محراب کلیسا ودر دعا آرزوی خاصی دارند. ردپایی که از ابتدای داستان، دقیق و پر تمنا تصویر شده بود، اینجا در تجلیای شیطانی و ویرانگر، در تمنایی پرخشم و آزمند دیده میشود. «وقت رفتن» در نظمی دقیق و ساختمند، در طول روایتی پرمرگ و زندگیگریز ریشه دوانده و سرچشمههای تفکری خاص را در خاک اتریش به تصویر میکشد.