درحین اینکه بورخس از ادبیات ناب دفاع میکرد، هیچ مشکلی نمیدید که با دیکتاتور خورخه رافائل ویدلا برای صرف شام قرار بگذارد؛ با کسی که بار اصلی مسئولیت 30 هزار مرد و زن ناپدیدشده آرژانتینی و صدها کودک ربودهشده بر دوش او بود... این سرکوبگری تروریستی ناگزیر به خودسانسوری انجامید... رسانهها و تلویزیون در دست معدود بنگاهها است و آزادی عقیده در آن خیالپردازیای بیش نیست
ترجمه بیوک بوداغی | آرمان ملی
ارتباط نویسندگان آرژانتین با تاریخ و واقعیتهای کشورشان اغلب به اصطکاک نیرومند انجامیده است. از دیرباز چهرههای برجسته ادبیات ما با اشتیاق سر در کار سیاست نهادهاند: سیاست لوسیو ویکتوریو مانسیلیا را به فرمانداری برکشید و دومینگو فائوستینو سارمیئنتو را به ریاستجمهوری. دیگران با سیاست از طریق آزار و شکنجه، زندان و تبعید آشنا شدند.
در قرن بیستم تنه ادبیات ما به دو شاخه بزرگ منشعب شد: در یکسو آنهایی بودند که موضوعات زمانه خود را در میان میانداختند که میتوان آنها را رئالیست خواند و نیز آنهایی که به آبزورد و فانتزی گرایش داشتند (از روبرتو آرلت تا خولیو کورتاسار). و در دیگر سو، آنهایی که نمایندگان گونهای از ادبیات بودند که هیچ واقعیت دیگری را غیر از ادبیات ناب معتبر نمیدانستند. خورخه لوئیس بورخس سرچهره این گرایش بود و همچنان نیز ماند.
دیوارنگاره برای رودولفو والش
بورخس محافظهکار
طبعا این منش بهظاهر سیاستگریزِ جنبشهای اخیر نقاب است. کمتر اثر ادبی است که سیاسیتر از آثار بورخس باشد، درواقع دارای دو لایه معنایی هستند. اول، وجه آنتیپرونیسم اوست که به لهله یک آدم تنگنفس شباهت دارد: در داستانهایی همچون «جشن هیولا» (که همراه با بیویی کاسارس با نام مستعار اشرافی اونوریو بوستوس دومِک نوشته است) ایراد اصلی او علیه هواداران پرونیسم ـ اکثرا اقشار فقیر یا فرودست جامعه ـ این است که آنها زمخت، کریه و تبهکارند. (میان آنتیپرونیسم بورخس و یک نژادپرستی غیرقابلهضم تفاوت اساسی نمیتوان قائل شد.)
دوم، آثار بورخس محافظهکار است ـ در زمانه او چنین بود و امروز البته بیشتر ـ چون او نماینده ادبیات هممشربان خود بود که از بغرنجهای عاجل جامعه فرسنگها فاصله داشتند. اما درحین اینکه بورخس به لحاظ بالینی (درهرحال امر محال) از ادبیات ناب دفاع میکرد، هیچ مشکلی نمیدید که با دیکتاتور خورخه رافائل ویدلا برای صرف شام قرار بگذارد؛ با کسی که بار اصلی مسئولیت 30 هزار مرد و زن ناپدیدشده آرژانتینی و صدها کودک ربودهشده بر دوش او بود.
میتوان تصور کرد علت اصلی اینکه او هرگز نوبل ادبیات را بهدست نیاورد، همین امر بوده است، هرچند او نویسنده فوقالعادهای بود. در موردپسند زیباشناختی آکادمی سوئد میتوان نظرات گوناگون داشت، اما درمورد حساسیت آنها به وجوه سیاسی و اجتماعی ادبیات نه، که البته بسیاری از منتقدان ـ بیشتر آرژانتینیها ـ ترجیح میدهند این امر را نادیده بگیرند.
دفاع بورخسی از ادبیات سیاستگریز بعدها مقلدهای دیگری پیدا کرد. در دهه هفتاد از یکطرف جوخههای مرگِ اتحادیه آنتیکمونیستهای راستگرایان افراطی درون پرونیستها، و از طرف دیگر دیکتاتور نظامی برخی از نویسندگان خارقالعاده آن دوره را آزار و شکنجه دادند، ربودند و کشتند: پاکو اروندو، آرولدو کونتی، رودولفو والش و نویسنده داستانهای مصور علمی ـ تخیلی هکتور گرمان اوسترلد (همراه با او چهار دخترش بهقتل رسید).
این سرکوبگری تروریستی ناگزیر به خودسانسوری انجامید و این در دورهای بود که نویسندگان آرژانتینی بیش از یک دهه سعی میکردند ـ به غیر از استثناهای درخور توجه همچون ریکاردو پیگلیا ـ فقط داستانهایی بنویسند که به هیچوجه برای آنها مخاطرهآمیز نباشد. این خودمرزگذاری به معنای محدودیت در جسارت زیباشناختی نیز است. نباید تعجب کرد که شمار زیادی از نویسندگان در فاصله نسل والش و اوروندو، و نسل من از خاطرهها رخت بستهاند.
نتیجه ترکیب ترس و غیبت الگوهای درخشان منجر به این شد که نسل من به زمان نیاز داشته باشد تا یاد بگیرد و جرات کند در مورد برخی مسائل مشخص سخن بگوید. رمان من «کامچاتکا» در آغاز همین قرن پدید آمد و تقریبا بیست سال پساز پایان دیکتاتوری در سال 1983 منتشر شد. از آن موقع سد احتیاط شکست، و نسلهای آینده ـ در میان آنها زنان نویسنده فوقالعاده همچون سامانتا شوبلین، ماریانا انریکس و سلوا آلمادا ـ این وظیفه را تقبل کردند که چشم در چشم ترسها و واهمههایمان بدوزند و حتی یکبار هم مژه برهم ننهند.
آنچه نویسندگان جدید آرژانتین معاصر پدید آوردهاند، فوقالعاده است؛ حتی اگرچه آنها در دیگر نقاط جهان چنانکه باید شناخته نباشند. الگوی آنها بیشتر والش است تا بورخس: آنها بهدنبال سبکهای تراز اول هستند و درعینحال از موضوعاتی سخن میگویند که خواب را از چشمهای ما میربایند. بهعلاوه آنها در ژانرها و قالبهای ادبی بسیار جسورانه مینویسند.
رودولفو والش [Rodolfo J. Walsh] یک نویسنده درجه یک بود، در تراز بورخس. اما ستیزهجویی سیاسیاش او را بهسمتی سوق داد که گواه رنج و اضطرار زمانه خود باشد. اغلب نویسندگان جدید بهمعنای واقعی بسیار سیاسیاند و نگاهشان معطوف است به هر آنچه در جهان و هم امروز اتفاق میافتد. اما آنها این موضوعات حیاتی و عاجل را با گشودگی و آزادی بسیار نظرگیر در روایت بازتاب میدهند و قالبهای روایی تازهای خلق میکنند. گزارشهای ادبی و رمانهای زیادی در مورد ترور منتشر میشود و در کنار آنها ادبیات جنایی متعدد و نیز ادبیات تخیلی و هجوگرایانه بهطور فتوفراوان.
آرژانتینیها ـ عموماـ هیچوقت ستایشگر رئالیسم جادویی نبودند، آنگونه که در دیگر کشورهای آمریکایلاتین فراگیر بود. بوئنسآیرس جنوبیترین پایتخت قاره است، سربرآورده از یک باتلاق نمور و مأیوسکننده. ازاینرو ما اینجا هرگز ضربان و ریتم مناطق استوایی را پدید نیاوردهایم. ادبیات ما نتیجتا همواره به کافکا نزدیکتر بود تا به مارکز.
قدرت فانتزی
تناقض نشانه ماست، از وقتی که به تصرف اسپانیا درآمدیم. تاریکترین دورانهای ما، غالبا از نظر فرهنگی بارورترین دورانهاست. این شکوفاییِ هنوز تجربی ادبیات آرژانتین از هیچ پدید نیامده است، بلکه از زیرمتن سرزمینی برخاسته است که بهطور سرسامآوری زیر بار قرض فرو میرود؛ از سرزمینی که رسانهها و تلویزیون در دست معدود بنگاهها است و آزادی عقیده در آن خیالپردازیای بیش نیست؛ از سرزمینی که پلیس آن بدون پیامدهای حقوقی، جوانان و کودکان را میکشد و میتینگها را با گاز اشکآور و گلولههای پلاستیکی متوقف میکند؛ از سرزمینی که در آن قانون نوکر اراده قدرتهای اقتصادی است (برای اولینبار بعد از دیکتاتوری بیست زندانی سیاسی وجود دارد) و از جایی که کارفرمایان و دلالان، ثروتهای میلیاردی خود را به خارج از کشور جابهجا میکنند.
نویسندگان جوان آرژانتین به بار سنگینی که بر دوش دارند آگاهند و به سنتهای ادبیمان احترام میگذارند: آنها روایان زمان حال هستند و این درحالی است که قوه تخیل خود را تا دوردستهای ممکن به پرواز درمیآورند.
رودولفو والش ـ نویسنده و کارآگاه خصوصی، همانطور که در زندگی واقعی خود بود، شخصیت رمان من با عنوان «دل تاریک جنایت» است ـ نتوانست عقبه خود را ببیند. او را 1977 و در نخستین سال کودتای نظامی سر چهارراهی در مرکز بوئنسآیریس به گلوله بستند. اما اگر به او فرصت میدادند تا میراث خود را بهچشم ببیند، بیشک به آن بسیار مباهات میکرد.