امین حق‌ره | اعتماد


آنچه پیش روی شماست بریده‌ای‌ است از کتاب منتشرنشده «مردِ هزارترانه/ کارنامه ادبی و هنری تیمور گورگین»؛ اثری حاوی مجموعه ‌گفت‌وگوهایی با او از زمستان 1390 تا پاییز 1398 به انضمام گزیده‌ مقالات، ترانه‌ها و اشعارش. ادای دین و احترامی‌ به او در هنگامه فقدانش که تا بود همواره نگران بود و قلبش برای سرافرازی‌ ایران می‌تپید. یادش خوش که بیش از هفت دهه، از شیره جانش نوشت و ترانه ساخت و امید آفرید و به تن ایران و گیلانِ عزیز، روح زندگی دمید.

تیمور گورگین

‌شما آثارتان را چه در کارِ ادبیات و ترانه و چه در کار روزنامه‌نگاری تا امروز با اسامی مختلفی منتشر کرده‌اید. یکی آن همین گورگین که دیگر از اواخر دهه30 با آن شناخته‌شده هستید. شاید خیلی‌ها ندانند نام خانوادگی واقعی‌تان چیست. در ابتدای گفت‌وگو بفرمایید چرا و چگونه این نام را برای خودتان انتخاب کردید؟

آقای حق‌ره! همان‌طور که می‌دانید من روستازاده‌ام. در دوم مرداد 1313. پدرم کشاورز بود و وضع مالی خوبی هم نداشت. ما شش فرزند بودیم. سه خواهر و سه برادر. فامیلی اصلی ما هم بِلادی ِچولابی‌ است. من اما نام گورگین را بعد از ازدواج، به خاطر راحتی خانواده و البته ملزومات حرفه‌ای برای خودم انتخاب کردم. در واقع از دوران فعالیت مطبوعاتی در رشت، یعنی از سال 1328، دیگر در میان مردم به خصوص گیلانی‌ها با نام تیمور گورگین معروف بودم. البته تا مدت‌ها با نام ت. چ. گورگین، مخفف تیمور چولابی گورگین در مطبوعات قلم می‌زدم. دوستان شاعر و روزنامه‌نگار هم به تحریک و ابتکار فریدون گیلانی که از دوستانم بود، به شوخی من را تی. اِچ. گورگین صدا می‌کردند. مشابه اسم هنری شاعر شهیر انگلیسی؛ تی.‌اِس. الیوت‌!

‌خود عبارت گورگین یعنی چه؟

گورگین یک واژه‌ سره فارسی است. یک واژه‌ اصیل ترکیبی. در این ترکیب «گور» یک اسم است، به ‌علاوه «گین» که پساوند است، مثل غمگین و شرمگین. معنای گور هم که مشخص است؛ تیره و تاریک، مثل قبر. حالا «گین» این‌جا اضافه می‌کند آن تیر‌گی را. چولابی هم که در ادامه نام فامیلم آمده، از روستای «چولاب» گرفته شده که زادگاه من است.

‌‌بفرمایید چه شد که به ادبیات، به ویژه شعر روی آوردید؟

شاید یکی از انگیزه‌های من برای گرایش به سمت ادبیات، کتاب‌های درسی‌ای بود که وزارت‌ معارف منتشر می‌کرد و از طریق مدرسه به دست ما می‌رسید. از آن‌جا که نوشتار اغلب کتاب‌ها به خط جلی نستعلیق بود، در نظرم خیلی زیبا و جالب جلوه‌گر می‌شد. خب! من آن زمان بسیار به هنر خوشنویسی به ویژه خط نستعلیق علاقه‌مند بودم و زمینه‌اش را هم از دوران تحصیل در مکتب‌خانه طالقانی‌ها در رشت داشتم. همین هم انگیزه بیشتری شد به‌ گونه‌ای که مطالعه داستان‌ها و اشعار کتاب‌ درسی فارسی با آن خط خوش، چندین ساعت از وقتِ شبانه‌روزِ من را پُر می‌کرد. این تا جایی پیش رفت که در 15-14 سالگی، کنارِ خواندن شعر، قواعد ادبی را هم می‌آموختم. در گیلکی، بیشتر شعرهای آموزگار بزرگِ ادبیات گیلک، افراشته را می‌خواندم و همین خواندن‌ها هم باعث شد که یک دفعه خودم را داخل دنیای شعر فارسی و گیلکی ببینم. درواقع کم‌کم فهمیدم که هنر خوشنویسی، پل ارتباطی من با شعر شده است و اینکه پی بردم این هنر است که می‌تواند باعث ارتباط من با جامعه‌ام باشد.

به هر حال کم‌کم آنقدر درگیر ادبیات گیلکی شدم که یک‌باره دیدم فقط سه- چهار هزار دوبیتی گیلکی خوانده‌ام و به خاطر دارم. از همین‌جا هم گرایش پیدا کردم به سمت ادبیات فولکلور. شدم کسی که تمام زندگی‌اش را گذاشته برای جمع‌آوری دوبیتی‌های‌ گیلکی. حاصل پژوهش‌هایم را هم گاه‌گاه به صورت جُنگ می‌نوشتم و در اختیار مردم می‌گذاشتم. این زمانی بود که دیگر می‌دیدم به درک مُعینی از شعر هم رسیده‌ام و می‌توانم شعر گفتن را تجربه کنم.

‌‌و ورود شما به عرصه شعر و شاعری به صورت جدی و رسمی کی اتفاق افتاد؟

از 1329-1328 دیگر شعرهای فارسی و گیلکی‌ام را با عنوان ت. چ. گورگین در اجتماعات فرهنگی و ادبی ارایه می‌کردم و کم‌کم هم بعد از آن گزیده آثارم در مطبوعات استانی و تهران چاپ می‌شد.

‌‌گویی شما اولین کتاب‌تان با نام «تیره‌روز» را همان روزها منتشر کردید.

بله. «تیره‌روز» مجموعه‌ای از شعرهای فارسی و داستان‌ها و قطعات ادبی کوتاه من بود که با مقدمه سعید نفیسی در سال 1330 در رشت منتشر شد. من در این زمان 17ساله بودم.

‌‌چه شد که نفیسی برای کتابِ اول یک نوجوان شهرستانی مقدمه نوشت؟

ایشان در آن زمان آمده بود به رشت. گویا میهمان ناشری بود که می‌خواست کتاب من را منتشر کند. ناشر هم به قصد تشویق و دادن انگیزه من را به ایشان معرفی کرد. بعد از او خواست که برای کتابم مقدمه بنویسد. نفیسی هم این لطف را در حق من کرد. خب نفیسی جدای از اینکه مرد خوب و محترمی بود، نویسنده و مترجم معروف و معتبری هم بود.

‌‌حضور جدی شما در عرصه مطبوعات کشور با انتشار آثارتان در مجله فکاهی و سیاسی پرطرفدار «چلنگر» محقق شد. نشریه‌ای که به صورت سراسری چاپ و توزیع می‌شد. بهانه آشنایی و همکاری شما با محمدعلی افراشته چه بود؟

من در آن ایام با مطبوعات شهرستانی همکاری داشتم و با نشریات تهران هم از دور ارتباط می‌گرفتم. همانطور که گفتید چلنگر روزنامه سیاسی و فکاهی بود و رویکرد انتقادی داشت. من هم در آن موقع تجربه خلق آثار ادبی طنز به فارسی و گیلکی را داشتم. ضمن اینکه می‌دیدم تفکرات سیاسی و اجتماعی من هم با افکار افراشته و نشریه‌اش هماهنگی دارد. پس حوالی سال 1330 بود که تصویر او را به صورت سیاه‌قلم کشیدم و به محل اقامتش در سنگر بردم. کار من را دید و پسندید و از آن به بعد همکاری من با چلنگر شروع شد و تا زمان توقیفش در 28 مرداد 1332 ادامه داشت. البته ما خیلی کم همدیگر را ملاقات کردیم. همیشه شعرها را تحویل دفتر مجله می‌دادم و برمی‌گشتم و آن اوایل با نام مستعار مورچه رشتی چاپ می‌شد. شکلِ همکاری من با نشریات عموما اینگونه بود. برای مثال در دهه 30 و 40، روح‌الله خالقی مجله‌ای منتشر می‌کرد به نام «پیام نوین». آن‌جا هم خیلی کم به دیدارش می‌رفتم. آثار را تحویل می‌دادم و چاپ که می‌شد ایشان یک نسخه را با دستخط خودشان از طریق پست برای من می‌فرستاد.

‌‌پیش از توقیف «چلنگر» با کدام نشریات استانی و کشوری همکاری داشتید؟

خیلی! از این نشریات می‌توانم به «امید ایران»، «ترقی»، «سپید و سیاه، «اندیشه و هنر» و بعدها ایران نوین و ایران آباد اشاره کنم. اینها مجلاتی بودند که اشعارم را به تناوب در پایتخت منتشر می‌کردند. در گیلان هم روزنامه‌هایی که با آنها همکاری داشتم عموما در رشت منتشر می‌شدند. آن اوایل را یادم نمی‌آید، اما از دهه30 به بعد را چرا. سایه‌بان از اولین‌ها بود. به صورت هفتگی در می‌آمد و ملک‌زاده که زبان فرانسه‌اش خیلی خوب بود اداره‌اش می‌کرد. بعد از آن هم با روزنامه طالبِ حق که متعلق به جوادی‌ بود شروع به همکاری کردم.

‌‌با نشریه «رویین» هم همکاری داشتید؟

بله «رویین» متعلق به اسفندیار سرتیپ‌پور، برادر جهانگیر سرتیپ‌پور بود. البته رویکردش همراهی با دولت بود.

‌‌در این دوران شغل دیگری هم به غیر از کار روزنامه‌نگاری داشتید؟

بله. من در گیلان معلم بودم. مثلا در مدرسه «آذرمیدخت» درس می‌دادم. چون دیگر خیلی‌ها من را می‌شناختند از من خواستند که به عنوان معلم در این مدرسه دخترانه تدریس داشته باشم ولی این خیلی طول نکشید. نهایت یکی دو سال...

‌‌کی و چطور به تهران مهاجرت کردید؟

کم‌کم فهمیدم این‌جایی که هستم دیگر برای من کوچک است. می‌دیدم انگار این‌جا علاقه‌ای به من و کار من ندارند. ضمن اینکه من آدم مطبوعات بودم. فقط شعر گفتن قانعم نمی‌کرد. پس برنامه‌چینی کردم و به‌رغم مخالفت برخی اطرافیان، به واسطه و حمایت یکی از دوستانِ اهل ادبِ گیلانی که در پایتخت پایگاه و جایگاهی داشت گیلان را ترک کردم و به تهران رفتم و البته آن‌جا آوارگی‌ها کشیدم!

‌‌دومین کتاب شعرتان را در همین روزها منتشر کردید.

بله. من «ستاره‌های کور» را در سال 1336، همزمان با ماجرای هجرتم به تهران، در رشت منتشر کردم که مجموعه‌ای از شعرهای نیمایی و کلاسیک من بود.

‌‌فرمودید که در تهران آوارگی‌ها کشیدید. چه بر شما گذشت که این‌جور با تلخی از آن دوران یاد می‌کنید؟

من از همان سال 36 و به محض ورود به تهران کار مستقیمم را با مطبوعات شروع کردم. شعر و یادداشت و مقاله می‌دادم و آنها هم چاپ می‌کردند. منتها این کار ثابتی نبود و کفاف زندگی را نمی‌داد و این وضع تا سال40 ادامه داشت. در این سال‌ها هر کارِ آزادی که امکانش پیش می‌آمد کردم. یکی، دو سال معاون ماشینِ خطی- دودی شاه‌عبدالعظیم- تهران بودم. دنبال کار بودم و کسی پیشنهاد داد و پذیرفتم. جالب است بدانید همین زمان، سوسن‌ که خیلی کم سن‌وسال بود و بعدها خواننده مشهوری شد، مادرش «مُرشد بلقیس» را که در محوطه همین ماشین خطی معرکه می‌گرفت، همراهی می‌کرد. یک دوره هم در کارگاه یخسازی تهران کار کردم. لاستیک‌سازی و کارخانه کفش مهشید، کارخانه رنگسازی گوزن و داروخانه و لابراتوار داروسازی دکتر عبیدی در قلهک هم که حالا خیلی مشهور است از دیگر جاهایی بود که در آن کارگری کردم. تاکید می‌کنم به‌رغم این شرایط دیگر ارتباطی قوی با مطبوعات تهران داشتم.

‌‌اشاره کردید‌که وضعیت سخت و بی‌ثبات شما در تهران تا سال 40 ادامه داشت. بعدش چه شد؟ می‌دانیم که ترانه‌های گیلکی شما از همان سال گُل کرد. بعد از انتشار کتاب دختر رشتی.

من در حوالی سال 40 بعد از آن سختی‌هایی که کشیدم، به عنوان معلم و ناظم، جذبِ مدارس تهران شدم. این در شرایطی بود که همزمان برای رادیو هم شعر و ترانه محلی گیلکی می‌ساختم.

‌‌کدام برنامه؟ شکل ارایه این دوبیتی‌ها در رادیو چگونه بود؟

دوبیتی‌های گیلکی‌ من از سال 40 تا 41، هر جمعه ساعت 4 بعد از ظهر، از برنامه نغمه‌ها و ترانه‌های محلی رادیو ایران به نام خودم پخش می‌شد.

‌‌کتاب «دختر رشتی» مجموعه همین ترانه‌ها بود که برای رادیو ساختید؟

من این دوبیتی‌ها را قبلا ساخته بودم. منتها این‌بار تعداد 28 دوبیتی گیلکی را به همراه ترجمه فارسی‌شان یک‌جا گردآوردم که به شکل یک کتاب جیبی منتشر شد. دو بیتی مشهورِ «خودایا دختر رشتی قشنگه» هم توی همین کتاب بود. خب! این کتاب با استقبال زیادی مواجه شد. به خصوص از طرف گیلانی‌ها. به‌طوری که خیلی از مطبوعات مثل سپید و سیاه، آژنگ، خوشه و...، درباره‌اش یادداشت نوشتند و معرفی‌اش کردند.

‌‌همکاری‌تان هم با ناصر مسعودی از همین‌جا آغاز شد؟ از اجرا و ضبط و انتشار دوبیتی دختر رشتی در ترانه بنفشه گول؟

بله. البته قبل از اینکه با مسعودی آشنا بشوم هم جز دو‌بیتی‌هایی که از پژوهش‌هایم به دست می‌آمد، دوبیتی‌های زیادی را خودم به زبان گیلکی می‌ساختم و در روزنامه‌های محلی رشت و گه‌گاهی هم نشریات تهران چاپ می‌شد. می‌دانید که! روی دوبیتی‌ها می‌شود در هر هفت دستگاهِ موسیقی آواز خواند. دوبیتی‌های من هم که در مطبوعات منتشر می‌شد به کار آهنگسازها و آوازخوان‌های گیلان می‌آمد. آشنایی من و مسعودی هم در اصل از همان‌جا بود. از اجرای همین دوبیتی «خدایا دختر رشتی قشنگه» که معروف‌ترین دوبیتی من هم هست و ایشان وقتی این را خواند شهرت زیادی پیدا کرد. من در جریان اجرای این دو بیتی در ترانه «بنفشه گول» توسط ناصر مسعودی نبودم. ایشان این دوبیتی را دید و خوشش آمد و اجرا کرد.

‌‌یعنی شما قبل از این باهم آشنایی یا دیداری نداشتید؟

از نزدیک نه. آن زمان پاتوق مسعودی حوالی سینما سیروسِ رشت بود. همراه دوستانش آن‌جا می‌ایستاد. خیلی جوانِ خوشگل و خوشتیپی بود. این را بعدها دوستان مشترک‌مان به من گفتند؛ روزی که من از آن‌جا رد می‌شدم از دوستانش می‌پُرسد که این آقا کیست؟ آنها هم می‌گویند تیمور گورگین است. مسعودی هم به آنها می‌گوید که من شعرهای زیادی از گورگین توی مطبوعات گیلان خوانده‌ام و خیلی خوب شعر گیلکی می‌گوید و از این حرف‌ها. بعد هم که سال 40-39 آن دوبیتی را خواند و از آن پس ما به تور هم خوردیم. این شروع داستانی بود که تا بیست و پنج سال ادامه داشت و حاصلش هم هفتاد و چند ترانه شد.

تیمور گورگین خمام شناختنامه

‌‌ترانه «بنفشه گول» دقیقا چه زمانی از رادیو ایران پخش شد؟

درست در تاریخ 13 فروردین 1341 با صدای ناصر مسعودی و سنتور رضا ورزنده با عنوانِ «شاخه گل- 61» از برنامه «گل‌ها»ی رادیوی سراسری پخش شد و مسعودی را به دنیای موسیقی معرفی کرد. منتها نکته‌ای درباره این ترانه هست که شاید خیلی‌ها ندانند وآن اینکه غلامرضا امانی، آهنگساز و نوازنده ویولن به صورت همزمان این آهنگ را علاوه بر مسعودی به فریدون پوررضا هم داده بود. من فکر می‌کنم خودش متوجه اهمیت کاری که ساخته بود نبود و نسبت به آن سهل‌انگاری کرد. به هر حال بنفشه‌گول با صدای پوررضا اجرا و ضبط هم شد؛ در سال 1339 با ارکستر رادیو گیلان. منتها بازخورد خوبی از سوی شنونده‌ها نگرفت و در واقع شنیده نشد.

‌‌بعد از آن شما برای خیلی‌ها ترانه ساختید. خواننده‌هایی مثل پری زنگنه، زیباکناری، خاطره پروانه، حسین مظفری، شمس، جفرودی و... آهنگسازهایی مثل غلام‌رضا امانی، علی اکبرپور، میرنقیبی، اسفندیار منفردزاده، اصغر زارع و...این انگیزه شدید برای ترانه‌سرایی به زبانِ گیلکی از کجا در شما به وجود آمد؟

اول این را بگویم، این‌طور نیست که فقط متمرکز به ترانه‌سرایی بوده باشم. جدای از روزنامه‌نگاری که حرفه‌ام بود، به شعر و داستان هم پرداخته‌ام. من شعر فارسی و گیلکی منتشر‌نشده بسیار دارم. این سال‌ها هم که بازنشسته شدم، اصلا بیکار ننشسته‌ام اما درباره اینکه انگیزه من در گرایش به ترانه‌سرایی چه بود، باید عرض کنم یک بخشش مرتبط است با ذوق و استعداد ذاتی. نقش علاقه و مطالعه شخصی هم کم نبود. ضمن اینکه پدرم مرثیه‌خوانِ چولاب بود. من هم پامنبری او بودم. همین بسیار موثر بود به سوق پیدا کردنم به سمت ترانه. حالا جدای از اینها یک انگیزه اصلی هم همیشه برای گفتن ترانه گیلکی در من وجود داشته، عشق! من قبل از اینکه ازدواج کنم، عشقی داشتم به نام ملوک‌خانم. بله، بعدها در افسانه شاعران گیلان می‌آورند که تیمور گورگین هم... به جان امینت دوستش داشتم و در دنیای ذهنی‌ خودم می‌خواستم با او زندگی بکنم. اساسا هیچ‌وقت در خوی من شیطنت و هرزگی نبود. همه‌اش دنبال درس و کتاب و ادبیات بودم. حالا هم که نگاه می‌کنم کسی را سراغ ندارم مدعی باشد من جایی با او زد و خورد کرده باشم. یا بی‌آبرویی به بار آورده باشم.

‌‌این ماجرای عاشقانه مربوط به دوران اقامت‌تان در تهران است؟

نه، هنوز رشت بودم. من شیفته آن دوشیزه شدم. باهم درس می‌خواندیم. یعنی من معلم سرخانه‌اش بودم. قسم خوردیم که با هم ازدواج کنیم. یک‌دفعه، یک روز گفت که مادرم به این ازدواج راضی نیست. گفت مادرم می‌گوید تیمور پولی در بساط ندارد. در دست تیمور فقط یک قلم هست که آن را هم با خودش هِی این‌ور و آن‌ور می‌کشد. به ملوک خانم گفتم نظر خودت چیست؟ خب! بعد با خودم گفتم اگر نظرِ خودش غیر از نظر مادرش بود که این جور به من نمی‌گفت. اصلا باهم فرار می‌کردیم. بعد دیدم فرار که چاره نیست! این گذشت و یک‌باره غیبش زد. رفت به تهران و عاقبت نفهمیدم چه شد. سهمِ ما هم شد عشقِ نافرجام... ملوک اهل اطراف کلاچای بود. برای همین بعدها که رفتم تهران و روزنامه‌نویس شدم، همیشه به گیلان نگاه می‌کردم. حالا هم که طرف‌های کلاچای می‌روم یک چیزی به من ندا می‌دهد. از اینها گذشته، مساله این‌جاست که آن دختر باعث شد عشق به سراغ من بیاید. باورکن بعد از مدت‌ها عاشقی، دیگر احساس می‌کردم که دور سرم یک هاله‌ای از نور به وجود آمده! این حالا دیگر چیزی نبود جز عشق به گیلان. همان عشق به آن دختر که تبدیل شده بود به این. بعدها که ازدواج کردم او را فراموش کردم و گفتم تمام مهربانی‌هایم را به بچه‌ها و خانواده‌ام می‌دهم و این کار را کردم. اما هم‌چنان همیشه نقشه گیلان به شکل یک دختر خوشگل در نظرم می‌آید. خب! بعد از این عشق، این‌همه ترانه به وجود آمد.

‌‌مهم‌ترین دوران فعالیت حرفه‌ای شما در عرصه روزنامه‌نگاری مربوط است به سال‌های همکاری‌تان با موسسه اطلاعات و پس از بازنشستگی با روزنامه همشهری. چگونه جذب این دو رسانه شدید؟

من سال 41 به استخدام موسسه اطلاعات در آمدم و تا سال 71، یعنی سی سال تمام در آن خدمت کردم اما درباره چگونگی استخدام شدنم باید بگویم یک روز که در دبیرستان بودم، محمد نوعی، روزنامه‌نگار و شاعر به من زنگ زد. نوعی اصالتا آستارایی بود و آن زمان سردبیر اخبار شهرستان‌های روزنامه اطلاعات. از قبل هم باهم رفاقتی داشتیم. اشعارمان در زمان محمد عاصمی در مجله «امیدِ ایران» منتشر می‌شد. ایشان از پشت تلفن به من گفت که مولا! - یکی از نام‌های مستعار من است- بیا روزنامه اطلاعات. شنیده بود در دبیرستان ناظم هستم و آمادگی زیادی دارم برای تغییر شغل. به هرحال دعوت از ایشان بود و من هم پذیرفتم. جالب این‌‌جاست که یک هفته بعد از ورود به روزنامه‌، مدیریت یک صفحه کامل را به من دادند؛ صفحه ویژه گیلان. من هم مدت‌ها این صفحه را اداره می‌کردم و خیلی زود ترقی کردم اما در مورد همکاری با همشهری! من بلافاصله بعد از بازنشستگی در اطلاعات، به دعوت و تقاضای مدیران اجرایی روزنامه و به خصوص دوست و همکار مطبوعاتی‌ام احمدرضا دریایی به همشهری پیوستم. یعنی از روز اول انتشار این روزنامه به عنوان یکی از موسسین همراه آن بودم و تا 31/1/78 به مدت 9 سال مدیریت اجرایی آن را برعهده داشتم. خلاصه بگویم؛ من برای رسیدن به جایگاهی که به آن رسیدم، خیلی خیلی سختی کشیدم...

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...