قفسه کتاب | جام جم


از محمود دولت‌آبادی فقط داستان کوتاه آینه را خوانده‌بودم. تصویری از جهان داستانی نویسنده نداشتم. شاید با خواندن «کلیدر» تصویر دقیق‌تری از «جای خالی سلوچ» پیدا کنم.

جای خالی سلوچ

اگر کسی بپرسد این داستان در مورد چیست، می‌گویم جای خالی سلوچ. اگر بپرسد در چه ژانری است، تکرار می‌کنم جای خالی سلوچ. اگر از درونمایه، تعلیق، شخصیت‌پردازی، فضاسازی و هر چیز دیگری هم بپرسد بازهم جوابم همان است، جای خالی سلوچ!
این بهترین نام داستانی است که تاکنون شنیده‌ام؛ نام داستان در تک تک واژه‌ها و حروف داستان پیدا‌ست.

​​​​​​​ در پشت سر هر دیالوگی، هر فضاسازی، هر شخصیت‌پردازی و خلق هر موقعیتی جای خالی سلوچ را پیدا می‌کنید. چنین همرنگی‌ای در اجزای داستان بی‌نظیر است. خرده‌روایت‌ها کاملا در خدمت تعلیق کلی داستان است. پیرنگ داستان یکدست است. نویسنده تنها هدفش از خلق موقعیت‌ها نشان دادن جای خالی سلوچ است‌ و به بیراهه نمی‌رود.
گاهی قاعده نگو نشان بده را به چگونگی نشان دادن عواطف، دیالوگ‌ها و توصیف تقلیل می‌دهند اما نویسنده تعلیق اصلی را نمی‌گوید بلکه نشان می‌دهد.

نویسنده، نبودن سلوچ را با درد دل کردن و اشک و ناله به تصویر نمی‌کشد بلکه دنیای بدون سلوچ را نشان می‌دهد. مرگان بی سلوچ، عباس بی سلوچ، ابراو بی‌سلوچ، هاجر بی سلوچ و زمینج بی سلوچ.
جای خالی سلوچ در چهره تکیده مرگان پیدا بود، در سکوتش، در تنهایی‌اش، در غربتش، در زحمت کشیدنش، در عزت نفسش، در فرو ریختنش...
جای خالی سلوچ در غرور عباس پیدا بود، در قمارهای بی‌نتیجه‌اش، در جدال خونینش با لوک، در قعر چاه، در جنونش و در سپیدی مویش...
جای خالی سلوچ در رویای ابراو پیدا بود، در تلاشش برای بزرگ شدن، کار کردن، شوقش برای تراکتور، درندگی‌اش کنار گودال و در آروزی بر باد رفته‌اش...
جای خالی سلوچ در معصومیت هاجر پیدا بود، در بغض‌های همیشگی‌اش، در کنج اتاق بودنش، در گریه‌های بی‌صدایش، در مظلومیتش، در ازدواج جانکاهش...

شخصیت اصلی داستان دیالوگ چندانی نداشت، در یکی دو صفحه فقط کنش مستقیمش را دیدیم ولی در تمام داستان حضور داشت؛ تمام داستان کنش غیرمستقیم سلوچ بود.
سلوچ بی‌صدا رفت. طوری رفت که انگار هیچ وقت نبود ولی به گونه‌ای برگشت که انگار با نبودنش زندگی نبود.
گویا نویسنده کل پیرنگ را برای همان بند پایانی به کار گرفته‌است. مقنی بودن سلوچ برگ برنده‌ای است که در آخر داستان گره‌ها را حل می‌کند. آب مایه حیات است و سلوچ زندگی را به زمینج برمی‌گرداند.

شب در سراسر داستان پر رنگ است، گویا نویسنده سلوچ را خورشیدی تصویر کرده که نبودنش شب مرگان و زمینج است. به تعبیر نویسنده در پایان داستان، با آمدن سلوچ شب می‌شکست. شب بر کشاله خون می‌شکست.

هنر دیگر نویسنده در استفاده از تضاد است. قبل از بیان هر حالتی ضدش را بیان می‌کند تا آن معنا بهتر به دل بنشیند؛ مانند برادری، محبت مادری و البته نبودن سلوچ. فضاسازی و توصیف حالات هم از نکات قوت داستان است. البته جای خالی سلوچ می‌توانست بهتر شود، اگر خرده‌روایت‌ها و تعلیق‌های جزئی به خودی خود کشش مناسب‌تری داشتند. گاهی مخاطب دلش می‌خواهد فقط صفحه آخر را بخواند و داستان را تمام کند. میانه داستان نتوانست کشش بالایی داشته‌باشد. و اگر از برخی کلمات و تعبیرات که از شأن قلم می‌کاهند استفاده نمی‌شد؛ هرچند شاید واقع‌گرایی توجیه نویسنده باشد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...
موران با تیزبینی، نقش سرمایه‌داری مصرف‌گرا را در تولید و تثبیت هویت‌های فردی و جمعی برجسته می‌سازد. از نگاه او، در جهان امروز، افراد بیش از آن‌که «هویت» خود را از طریق تجربه، ارتباطات یا تاریخ شخصی بسازند، آن را از راه مصرف کالا، سبک زندگی، و انتخاب‌های نمایشی شکل می‌دهند. این فرایند، به گفته او، نوعی «کالایی‌سازی هویت» است که انسان‌ها را به مصرف‌کنندگان نقش‌ها، ویژگی‌ها و برچسب‌های از پیش تعریف‌شده بدل می‌کند ...
فعالان مالی مستعد خطاهای خاص و تکرارپذیر هستند. این خطاها ناشی از توهمات ادراکی، اعتماد بیش‌ازحد، تکیه بر قواعد سرانگشتی و نوسان احساسات است. با درک این الگوها، فعالان مالی می‌توانند از آسیب‌پذیری‌های خود و دیگران در سرمایه‌گذاری‌های مالی آگاه‌تر شوند... سرمایه‌گذاران انفرادی اغلب دیدی کوتاه‌مدت دارند و بر سودهای کوتاه‌مدت تمرکز می‌کنند و اهداف بلندمدت مانند بازنشستگی را نادیده می‌گیرند ...
هنر مدرن برای او نه تزئینی یا سرگرم‌کننده، بلکه تلاشی برای بیان حقیقتی تاریخی و مقاومت در برابر ایدئولوژی‌های سرکوبگر بود... وسیقی شوئنبرگ در نگاه او، مقاومت در برابر تجاری‌شدن و یکدست‌شدن فرهنگ است... استراوینسکی بیشتر به سمت آیین‌گرایی و نوعی بازنمایی «کودکانه» یا «بدوی» گرایش دارد که می‌تواند به‌طور ناخواسته هم‌سویی با ساختارهای اقتدارگرایانه پیدا کند ...