سرنوشت غم انگیز مرا بنگر! عمری را تلخ زیستن و پسانه عمر را به همان تلخی پرداختن... روایت زندگی سه نسل از مردم روستای تلخ آبادِ کُلخچان، جایی حوالی سبزوار... جان کندن سامون به عنوان کارگر فصلی در زمینهای کشاورزی حوالی ورامین؛ به مشهد آمدن او، شاگرد سلمانی شدنش، بیزاری از این کار و تصمیم برای ورود به ارتش و گروهبان شدن (به این امید که بعدها ارتقا پیدا کند و امیر ارتش شود)؛ آشنا شدنش با تئاتر در مشهد، رفتن به تهران، کار در کفاشی و عکاسی و ورود به تئاتر و شروع کردن به نوشتن داستان و نمایشنامه، مرگ
...
تبعات مدرنیسم آمرانه... بافت جنوب شهر و محلات فقیرنشین و حاشیهای را نیز ماهرانه به تصویر میکشد... روستاییان صاحب زمین میشوند اما باور دارد که پشت این بخشش، توطئهای نهفته است... عین یک بادکنک بادت میکنند و میبندند به شاخه اقاقیا که گلهگله تیغ دارد... پسرش در برابر او قد علم میکند و به بندگی فئودالهای نورسیده تن میدهد... به خاطر «بیآبی، قحطی و گرسنگی» روستاها را ترک کرده و در شهر به عملگی مشغول شدهاند
...
میخواهد حقوقِ ازدسترفته همسرش را به دست آورد، اما برای اثباتِ قابلیتهای خودش و بهدستآوردن مال و جاه به صغیر و کبیر رحم نمیکند و دیگران در نظرش در حکم ابزارند... چشمانداز من بیشتر متوجه تداوم ادبیاتِ نیاکان بوده و هست... اصل را بر شناخت بگذاریم... اجازه بدهید بهجای لفظهای آزادی و دموکراسی که فرصتِ فهمِ آن به ما داده نشده، بگویم قانون... ملتی که از خودش تهی شود دیگر ارجی نخواهد داشت و بیش از آنکه تا اکنون لِه شدهایم لِه خواهیم شد
...
سلوچ را در هفتادوسه چهار شب یكسره نوشتم... در این كتاب به زن و شخصیت زن، زنهایی كه پیشتر دیده نمیشدند پرداختهام... هاجر سیزدهساله میرود به خانه مردی كه آنقدر زن اولش را زده كه زن دیگر به درد نمیخورد و علیل و بدبخت به گوشهای افتاده. شب زفاف دختر است و دختر رفته به خانه شوهر... «كی میتوانی دلآسوده به خواب روی، وقتی كه دخترت را همین یك دم پیش به حجله فرستادهای». جیغ و جیغ و جیغ! نیزههای شكستهای به دل شب...
...
شخصیت اصلی داستان عمدتا نمیتواند پاسخی برای پرسشهایش پیدا کند... زن با اینکه همواره به شلوغیهای آن بیرون و مردمی که در خیابان برای احقاق حق و مطالبه آزادی آمدهاند، اشاره میکند و تأکید دارد که به آنها خواهد پیوست، اما هرگز واقعا به آنها نزدیک نمیشود. همیشه در فاصلهای دور و مطمئن از آنها قرار میگیرد و گرچه خود را آرمانخواه و مردمی نشان میدهد، اما همیشه درگیر همان دغدغههای شخصی خود از روابط انسانی و ایدهآلهایی است که از مرد رویایی زندگیاش ترسیم کرده
...
سرگذشت افسری از ارتش رژیم گذشته... پس از پی بردن به روابط غیرمشروع همسرش او را به قتل میرساند و مدتی را در زندان به سر میبرد. پنج فرزند او نیز در شرایط انقلابی هرکدام وارد گروههای مختلف سیاسی میشوند... ما بذر بی اعتمادی، شک و تسلیم را کاشتهایم که به جنگلی از پوچی و بدبینی تبدیل شده است. جنگلی که در آن هرگز جرأت نمیکنید حتی اسم خدا، حقیقت و انسانیت را به زبان بیاورید. ما مجبور میشویم که قبر فرزندانمان را خودمان بکنیم
...
در حال بارگزاری ...
در حال بارگزاری ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوههای مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماقکشی و کلاهبرداری امرار معاش میکند... لمپن امروزی میتواند فرزند یک سرمایهدار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپنها را ذخایر انقلاب» نامید
...
نقدی است بیپرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بیمعنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسندهی کتاب میتازد و او را کاملاً بیاطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف میکند... او در این کتاب بیاعتنا به روایتهای رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است
...
بهعنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده والمارت کار کرد. او بهزودی متوجه شد که حتی «پستترین» مشاغل نیز نیازمند تلاشهای ذهنی و جسمی طاقتفرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل میشوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانههای نامرغوب زندگی میکنند تا خانههای دیگران بینظیر باشند
...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالیاش اخراج و خانههایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانوادهاش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت میکند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی میرود... شخصیت کوچدادهشده یکی از ویژگیهای بارز جهان ما به شمار میآید
...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان میدهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاههای خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظرههای بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتابهایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیتهای تعیینشده فقها فراتر میرفت
...