مدیر گروه تئاتر «آناهیتا» نمی‌توانست این جوانک را بپذیرد. آخر موعد ثبت نام گذشته بود اما جوان مشتاق مگر می‌توانست به این آسانی از این وسوسه بگذرد. او به عشق تئاتر راهی تهران شده بود. سماجت و صبوری کرد و یک سالی در تئاتر پارس کار کرد تا فرصتی به او داده شد و به گروه تئاتر «آناهیتا» راه یافت. محمود دولت‌آبادی این گونه به عرصه تئاتر وارد شد.

دولت‌آبادی و رویای بازی در «شاه لیر»

اما در آن سال‌ها چه کسی می‌توانست تصور کند این جوانک خوش سیما که با سماجت و صبوری راه خود را به صحنه گشوده است، روزگاری یکی از درخشان‌ترین چهره‌های ادبیات داستانی ما خواهد شد؛ اما این همه، هرگز آسان به دست نیامد و او برای فتح این قله‌ها راهی پر سنگلاخ را طی کرد.

به گزارش کتاب نیوز به نقل از ایسنا، امروز ـ دهم مرداد ماه ـ هشتادمین سالروز تولد محمود دولت‌آبادی است. او خود درباره تولدش گفته است:

«برادر بزرگم محمدرضا که مرا بزرگ کرده و زمان تولد من ۹ ساله بوده، گفت تو در نیمه مرداد ١٣١٩ متولد شده‌ای و من با پشت چاقو این تاریخ را پشت در خانه کندم. ولی بعد که پدرم سجل می‌گیرد، تاریخ تولدم را می‌نویسند ده مرداد.»

سال‌های نخست زندگی‌اش با جنگ جهانی گره خورد؛ در تنگدستی. از همان ابتدا دانست باید روی پای خود بایستد و زندگی فرش قرمزی برایش پهن نکرده. پس خیلی زود دست به کار شد و همه جور کار سخت را آزمود؛ کار روی زمین، چوپانی، پادویی کفاشی، وردستی پدر و برادرها در کارگاه تخت گیوه‎کشی، شاگرد دوچرخه‌سازی، کار در یک کارخانه پنبه پاک‎کنی، سلمانی و ...

او زندگی را در لابه لای کتاب‌ها پیدا نکرد بلکه روزگار، تلخ و شیرین خود را به جسم و روح او چشانید تا پیش از اینکه وارد دنیای هنر شود، زندگی‌های گوناگون را آزموده باشد.

ولی از همان آغاز با دقتی عجیب، مردم را، خلق و خوی‌شان را، شیوه صحبت کردن و رفتارشان را می‌دید و به خاطر می‌سپرد. خصلتی که بعدا در عالم بازیگری و پس از آن در جهان نویسندگی به کارش آمد.

درباره جایگاه او در ادبیات داستانی سخنان بسیار گفته شده ولی هنوز هستند کسانی که از وجه بازیگری او آگاهی ندارند. ما در این گزارش که به انگیزه سالروز تولد نویسنده موی سپید کرده است، کمی به دنیای جوانی او سرک می‌کشیم و بخش‌هایی از زندگی محمود دولت‌آبادی بازیگر را روایت می‌کنیم.

گفته شده پدربزرگش تعزیه خوان بوده و این نوه نیز در نوجوانی بچه خوان تعزیه بوده است. کودکی که برخاسته از خطه شرق است، در نوجوانی و در مشهد با تئاتر آشنا می‌شود و همین عشق او را به تهران می‌کشاند.

باخبر می‌شود گروه تئاتر «آناهیتا» به سرپرستی مهین و مصطفی اسکویی در حال جذب هنرجو است ولی او را به این گروه راه نمی‌دهند زیرا که زمان ثبت نام گذشته و او به تئاتر پارس در لاله زار می‌رود، نه که فکر کنید از همان اول روی صحنه می رود، کارهای بسیاری از سر می‌گذراند، اعلام برنامه‌ها، کنترلچی، سوفلوری، خلاصه همه جور کاری در تئاتر می‌کند تا سرانجام در دهه چهل وارد گروه تئاتر آناهیتا می‌شود و این اولین پله ورود او به دنیای هنر است.

حضور او در تئاتر در دهه طلایی چهل آغاز می‌شود و تا اوایل دهه پنجاه ادامه پیدا می‌کند. در این دوران بسیاری از جوانانی به تئاتر وارد می‌شوند که بعدها هر یک چهره‌ای ماندگار در این عرصه شدند؛ کسانی مانند بهرام بیضایی، اکبر رادی، غلامحسین ساعدی و ... که دولت‌آبادی جوان در نمایشنامه‌های این نویسندگان هم‌نسل خود بازی می‌کند.

او در این دوره در گروه «هنر ملی» به سرپرستی عباس جوانمرد هم عضو می‌شود.

دولت‌آبادی و رویای بازی در «شاه لیر»

بازی در نمایش‌هایی همانند «شب‌های سفید» اثر داستایفسکی، «قرعه برای مرگ» اثر واهه کاچا، «نگاهی از پل» نوشته آرتور میلر، «چوب به دست‌های ورزیل» اثر غلامحسین ساعدی، «شهر طلایی» اثر عباس جوانمرد، «قصه طلسم و حریر و ماهیگیر» به نویسندگی علی حاتمی، «ضیافت‌ و عروسک‌ها» اثر بهرام بیضایی، سه گانه «مرگ در پاییز» نوشته اکبر رادی، «تمام آرزوها»(تامارزوها) نوشته نصرت‌الله نویدی، «چهره‌های سیمون ماشار» نوشته برشت، از جمله فعالیتهای او در تئاتر است.

به دعوت مهین اسکویی در نمایش «در اعماق» نوشته ماکسیم گورکی بازی می‌کند و در میانه اجرای همین نمایش ماجرایی برای او رقم زده می‌شود؛ روزی دو نفر به محل کارش می‌آیند و برای پرسش و پاسخی دو ساعته او را با خود می‌برند. دو ساعتی که البته دو سال طول می‌کشد و بازیگر مورد نظر ما در میانه همه تجربه‌اندوزی‌های زندگی‌اش، این بار پای به زندان می‌گذارد و در این همین فضا با چهره‌های بسیار زیادی آشنا می‌شود. گاهی از دکتر علی شریعتی سیگار می‌گیرد و زمانی با آیت‌الله محمود طالقانی که او را چون پدری می‌داند، راز دل می‌گوید.

و زندان ... در همین جاست که «کلیدر» را در ذهنش می‌نویسد.

اما اشتباه نکنیم. جرقه‌های نوشتن خیلی زودتر از این در ذهن این بازیگر روشن شده است. گویی عالم بازیگری با همه جذابیت‌های فریبنده‌اش، ذهن ناآرام او را ارضا نمی‌کرده و این چنین است که در تمام سال‌های بازیگری، دست به قلم هم بوده است ولی این نوشته‌ها، برخلاف انتظار، نمایشنامه نبودند، بلکه داستان‌های کوتاهی بودند که آنها را در مجله گروه تئاتر آناهیتا منتشر می‌کرد. به جز این، گاهی هم نقدی بر آثار روی صحنه می‌نوشت.

زندان، او را از صحنه دور می‌کند و در مقابل به نوشتن نزدیکتر می‌شود. کاری که برایش لذتی رنج‌آور دارد.

با آغاز موج نو سینما در نیمه دوم دهه ۵۰، داریوش مهرجویی هنرمند نوجوی سینمای ایران که نمی‌تواند فیلم‌هایش را با بازیگران سینمای آن دوره بسازد، راهی سالن‌های تئاتر می‌شود و جوان اول آثارش را از میان چهره‌های بنام تئاتر بر می‌گزیند. محمود دولت‌آبادی هم یکی از انتخاب‌های او برای بازی در فیلم «گاو» است و با ایفای نقش کوتاهی در این فیلم، بازی در برابر دوربین سینما را هم تجربه می‌کند.

در سال‌های آغازین انقلاب او همچنان در اندیشه تئاتر است ولی این بار رویای او بازیگری نیست، بلکه دلمشغولی‌اش مسائل صنفی و تشکیلاتی و البته تئاتر ملی است تا آنجاکه به عنوان دبیر اولین سندیکای هنرمندان و کارکنان تئاتر وارد عمل می‌شود و جشنواره‌ای هم در لاله‌زار برگزار می‌کند. جشنواره‌ای که با حرکات زیبای سعدی افشار هنرمند مطرح سیاه‌باز آغاز به می‌شود و خاطره‌ای دلنشین برای این هنرمند دوست‌داشتنی رقم می‌زند، خاطره‌ای آنچنان دلپذیر که سعدی افشار در آخرین ماه‌های زندگی‌اش، خواستار دیدار دولت‌آبادی شد تا بار دیگر آن خاطره را زنده کند.

او که در سال‌های اول انقلاب مدام درباره ضرورت تئاتر و تئاتر ملی مصاحبه و سخنرانی می‌کند، آرام آرام جادوی صحنه برایش کمرنگ می‌شود.

حالا شاید دلش خلوتی می‌خواهد که همه آن تخیلات، همه آن تصاویر و خواب‌هایی را که در تمام این سال‌ها در زندان و بیرون از آن دیده و آن همه تجربه‌هایی را که زندگی به او بخشیده، روی کاغذ بیاورد و دست به کار خلقی تازه بشود. این بار جادوی نوشتن او را با خود می‌برد؛ بردنی که هنوز هم ادامه دارد.

فرزند فاطمه و عبدالرسول، در کنار آثار داستانی بی‌شمارش که «کلیدر»، «جای خالی سلوچ»، «روزگار سپری شده مردم سالخورده»، «ما نیز مردمی هستیم»، «بنی آدم»،«سلوک»، «آن مادیان سرخ یال»، «کلنل»، «طریق بسمل شدن»، «عقیل عقیل» و ... تنها بخشی از آن است، نمایشنامه‌هایی مانند «تنگنا»، «گل آتشین»، «ققنوس»، «خانه آخر» اقتباس از «اتاق شماره ۶» نوشته چخوف و البته نمایشنامه‌ای کوتاه به نام «درخت» را هم به نگارش در آورده است.

اما تنها کسی که طعم تئاتر را چشیده باشد می‌داند که این خوشی، فراموش شدنی نیست؛ حتی اگر سال‌ها گذشته باشد و این چنین است که تا همین چند سال پیش در میانه دهه هفتم زندگی‌اش از اشتیاق برای نگارش نمایشنامه البته نه در ادامه نمایشنامه‌های قبلی‌اش بلکه نمایشنامه‌هایی با اقتباس از آثار کلاسیک فارسی سخن گفته است. وسوسه‌ای که سال‌ها همراه او بوده است و شگفت‌انگیزتر اینکه تا همین در همان زمان شوق تمرین و بازی در «شاه لیر» شکسپیر را داشت اما او نیز مانند دیگر هنرمند بزرگ تئاتر، حمید سمندریان، جایگاهی ویژه برای شکسپیر قایل است آنچنانکه چند سال پیش در یکی از گفتگوهایش گفته است: «حتی چندی پیش دوست داشتم به سمت نمایش بروم و «شاه لیر» را تمرین و بازی کنم. خیلی به آثار شکسپیر علاقه‌مندم. در جوانی آرزو داشتم «هملت» را بازی کنم و بعد از آن دوست داشتم «شاه لیر» را بازی کنم، ولی جرات نکردم. وقتی بعد از مدتی که کاری انجام نداده‌اید، می‌خواهید دوباره وارد کار شوید، این رفتنِ دوباره به طرف آن کار جسارت زیادی می‌خواهد.»

هرچند زمانه به پسرک روستای دولت‌آباد سخت گرفت ولی او که امروز هشتادمین سال زندگی خود را آغاز می‌کند، کوله‌بارش، سرشار است.

................ هر روز با کتاب ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...