جنگِ متفاوتی را از زوایا و جنبه‌های مختلف می‌بینیم... آب به شکل سمبلیک دال بر زنده ماندن آنها دارد، فرقی نمی‌کند چه ایرانی و چه عراقی؛ آنها اسیر بیابانند، در کنار فرات یا کرخه اما تشنه‌اند... دست خودم را از دستت باز کردم و گذاشتم اسیرِ دست‌بند و پابند خودت باشی... راوی ایرانی پشت تپه صفر را نمی‌بیند، و کاتب عراقی درگیر نوشتن سرنوشت اسیر ایرانی است


نگاهی به آخرین رمان محمود دولت‌آبادی | اعتماد


در نگاه اول، رمان [طریق بسمل شدن] به موضوع جنگ ایران و عراق ‌پرداخته است، اما وقتی به داستان عمیق‌تر نگاه کنیم رمان درباره انسان، تابوی دشمن، اسارت و صلح است که در یک لایه بیرونی جنگ نشان داده‌شده. قصدش جنگ‌های قبیله‌ای و کشوری نیست بلکه در معنا، هدف، جنگِ انسان با انسان و جنگ آدم با درون خودش نیز هست که زمینه‌ساز بسیاری از جنگ‌ها می‌شود.

 محمود دولت‌آبادی طریق بسمل شدن

لایه بیرونی رمان در خط مقدم جبهه، بر تپه‌ای با نام «تپه صفر» و در میان یک سرباز، سروان ایرانی و اسیر عراقی شکل می‌گیرد که در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند و به دنبال راهی برای رسیدن به تانکر آب در پایین دره هستند. آب به عنوان یک کلید واژه در کتاب زیاد تکرارشده است: «تا آتش هست آب نیست».

آب به شکل سمبلیک دال بر زنده ماندن آنها دارد، فرقی نمی‌کند چه ایرانی و چه عراقی؛ آنها اسیر بیابانند، در کنار فرات یا کرخه اما تشنه‌اند. روایت آب و تشنگی در بستر لایه‌ها، کل اثر را چیزی فراتر و عمیق‌تر از روایت جنگ می‌کند.

غیر از آب از نماد صلح (کبوتر) استفاده شده‌ که دارد بِسمِل می‌شود. بِسمِل شدن یعنی پیش از آنکه بسم‌الله‌الرحمن الرحیم تمام شود سر بریده شود که این بیشتر در مورد پرندگان و اینجا کبوتر استفاده‌شده است. کبوتری که روی آسمان تاریخ در پرواز است و هیچ کنگره بارویی نمی‌یابد تا بر آن بنشیند.

ماده‌شیر هم ملقب به شیر بادیه از دیگر نمادهای رمان است که دال بر امید است و قصه‌اش در کل داستان بارها یادآوری شده که در بیابان می‌گردد تا به تشنگان، درماندگان و از پادرافتادگان شیر برساند و نجات‌شان دهد. برای ماده‌شیر دوست و دشمن فرقی نمی‌کند، همه را به یک چشم می‌بیند.

راوی، رمان را در حالی پیش می‌برد که نویسنده عراقی در رمانش به نام کاتب درگیر نوشتن داستانی از «تپه صفر» و هفت سرباز عراقی است که می‌خواهند از تپه که به گواه تاریخ، نیاکان‌شان روزی برای رسیدن به بغداد از آنجا گذشته‌اند، در برابر دشمن (ایرانی) حفاظت کنند. آنجا که راوی (ایرانی) پشت تپه صفر را نمی‌بیند، او (کاتب، نویسنده عراقی) درگیر نوشتن سرنوشت اسیر ایرانی است که با چشمانی نگران و عِصابه رنگینی آغشته به خاک و خون روی پیشانی، به او می‌نگرد. کاتب خودش را اسیر می‌داند میان دو جمله «اسیران را نباید بکشیم» و «اسیران را نمی‌کشیم» و مدام با خودش فکرمی‌کند که آیا قلمش می‌تواند مانع کشته‌شدن یک اسیر شود؟

در این حالت دولت‌آبادی لایه دیگری از کتاب را نشان می‌دهد؛ تابوی دشمن. «نباید بکشیم»، «ما نمی‌کشیم». شاید در ظاهر دو جمله معنی یکسانی از نمردن داشته باشند ولی یکی «تحمیل» است و دیگری «عقیده».

کاتب می‌نویسد: «لعنت خدا بر این قلم، بر این کاغذ، بر این مکتوب و بر هر چه مطبعه. تا بودیم شاعرانی بودیم که مستی‌های خلیفه‌ای را شادمانی تازه ببخشیم به فخامت لفظ و لطافت طبع در نوای بربط؛ نیز تا هستیم باید مستی‌های جنون را چاشنی‌هایی باشیم به کلام، کلمات سربی که با سرعت دستگاه ماشین چاپ در لباس نظامی باید رژه بروند از برابر چشمانی که خوش ندارند هیچ خبر ناخوشایندی را بر صفحه ببینند.» (صفحه ۲۸)

راوی رمان قصد دارد آینده فجیع جنگ‌های کلیشه‌ای را به مانند آپاندیس، جراحی کند و دور بیندازد. می‌خواهد روایت جنگ را با نگاه صلح بنویسد. قصد دارد اسیر عراقی را که دستش به دست سرباز ایرانی بسته شده تا فرار نکند به عنوان نیروی دشمن یا اسیر نبیند زیرا معتقد است «وقتی دستی به دستی بسته است هر دو اسیر هستند.» و «اسیر موجودی است بی‌دفاع و تسلیم شده که نباید کشت.»

او قصد دارد انسانیت در دوران جنگ را در لایه بیرونی روایتش به تصویر بکشد اما در واقع در زیرلایه‌ها پا فراتر گذاشته که انسان اسیر فکر و عقاید اشتباه است حتی اگر دست‌های خود را هم باز کند و فرار کند، اما پیش‌فکرهایش است که اسیرش کرده.

در صفحه 130 از رمان می‌خوانیم که سرباز ایرانی به اسیر عراقی می‌گوید: «در مرحله اول دست خودم را از دستت باز کردم و گذاشتم اسیرِ دست‌بند و پابند خودت باشی. در مرحله دوم، پاهایت را باز کردم که بتوانی راه بروی. پیش از آن یک قمقمه آب را با تو نصف کردم و حالا چون هر دو مثل هم هستیم و هیچ معلوم نیست سر از اردوی نیروهای شما در بیاوریم یا از اردوی نیروهای ما، پس در وضع مساوی هستیم. می‌ماند اینکه تو اسیر ما هستی نه من اسیر شما. تا زمان بگذرد، اگر زنده ماندیم، شاید به این نتیجه برسم که مچ دست‌هایت را باز کنم. اگر یک ارزن عقل در کله من و تو باقی مانده باشد، این‌ را می‌توانیم بفهمیم که کشتن تو مرا تنها می‌گذارد در این بیابان، و کشتن من، تو را. وقتی تو هم به این نتیجه رسیدی و من قبول کردم، آن وقت دست‌هایت را باز می‌کنم.»

صلح سه حرفی است که ساده نوشته‌ می‌شود اما راحت به دست نمی‌آید. نویسنده‌‌ که سعی داشت در پایان داستانش پرچم سفید را بالا ببرد و اسیران ایرانی را آزاد کند، موفق نمی‌شود. سرگرد عراقی به ذهنش رخنه می‌کند و او را مدام به پای میز محاکمه دادگاه نظامی‌ می‌کشاند.

«بد شد! خیلی بد شد، سرگرد. شما وارد ذهن من شدید، به مغز من رخنه کردید و همه‌چیز را درهم ریختید. من داشتم کارم را به انجام می‌رساندم. صحنه جلو چشمم بود. روشن روشن. آدم‌هایم را می‌دیدم. توانسته بودم آنها را بشناسم. ترتیب همه کارهایی را که باید انجام بگیرد در ذهنم داده بودم. یک صلح کوچک و نمادین، بدون تحقیر هیچ یک از طرفین جنگ که با یک بیرق سفید شروع می‌شد، با یک پیراهن سفید سر یک تکه چوب. خلاصه بود، خیلی خلاصه. دو اسیر از دو سنگر بیرون می‌آمدند با بیرق‌های سفید. آنها شروع می‌کردند به فرود از دوسوی و پشت سر آنها سربازها با فرماندهان‌شان بیرون می‌آمدند بدون سلاح؛ و با هم می‌رفتند طرف مخزن آب. همه تشنه بودند، آب می‌نوشیدند و با هم سلام و گفت‌وگو می‌کردند. غبار از چهره‌ها می‌شستند و یک دم می‌نشستند دور هم. با چشم‌های خودشان یکدیگر را می‌دیدند، به دور از عینک جنگ و احساس می‌کردند با یکدیگر دشمنی خاص ندارند. در آن حالت همه خودشان بودند. نفر نبودند. یک صلح کوچک، یک صلح نمادین را برهم زدی، سرگرد. نه مگر پایان هر جنگی به صلح ختم می‌شود؟! من پیشاپیش می‌خواستم این کار را بکنم. اما شما، شما، سرگرد، وارد مغز من، وارد روان من و شوراندید تمام ذهنیت مرا، تمام آنچه را در ذهنم ساخته بودم؛ تمام خلاقیت مرا ویران کردید! چرا اجازه نمی‌دهید انسان اقلا در ذهنش به اراده خودش زندگی کند؟» (صفحه 119)

در جای جای کتاب به روایت‌های تاریخی سلسله‌های ایرانی و عرب اشاره شده که خود دلیلی ‌بر آن دارد که تاریخ در طول زمان، بسترِ خون‌ریزگاه بوده است و خون به واسطه ماهیت شور بودنش در طول تاریخ، انسان‌ها را تشنه‌تر کرده است.

خصومت، کشتار، شکست و پیروزی از خصوصیات تاریخ است ولی این‌بار ما از تاریخی که دولت‌آبادی به آن اشاره کرده حاشیه‌هایی را می‌خوانیم که پُر است از نکته‌های خواندنی. از جمله اشاره به نبرد قادسیه، سعد وقاص، آل‌ساسان، یعقوب رویگر، ابومسلم صاحب‌الدوله، زنان بخارا، سردار فاتح، لیث صفار، بابک خرمدین، برمک وزیر، ابوجعفر منصور و سعد.

روایت خواندنی همسر شهید از دیگر روایت‌های تکان‌دهنده داستان است. رزمنده‌ای که از رزم به خانه برمی‌گردد تا دمی استراحت کند و دوباره روانه جنگ شود. ساده و عاشقانه؛ شهیدی که نام ندارد و دلش نمی‌خواهد نامی از او برده شود.

همه این روایت‌ها کمک می‌کنند تا جنگِ متفاوتی را از زوایا و جنبه‌های مختلف ببینیم. آنچه دولت‌آبادی در همجواری راوی رمان و نویسنده عراقی در تپه صفر نوشته است یک چرخه بی‌پایان از تاریخ و جنگ است. تاریخ تکرار می‌شود، جنگ تکرار می‌شود. آدم‌ها از هر ملیت و نژادی تکرار می‌شوند. آنچه انسان را از این چرخه بی‌پایان خارج می‌کند نوعِ دگر اندیشیدن است. اندیشه‌ای که عادت نشود زیرا که بشر به عادت عادت می‌کند و فراموشی در او تبدیل می‌شود به عادت. آنجا است که حتی فراموش می‌کند صلح را با سین بنویسد یا صاد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...