کوتاه اما مهم | آرمان ملی


در میان ازدحام داستانهایی که هر روز تورق می‌کنیم و می‌خوانیم همان داستانهایی که گاهی پر تعلیق هستند و گاهی ملال آور و کسل کننده، داستانهایی که پیرنگها و اسکلت‌بندیهای متفاوتی را شامل می‌شوند و به لحاظ فرم و محتوا بسیار گوناگون اند، ناگهان روایتی پیدا می‌شود که مثل یک اتفاق غیرمترقبه میان دنیایی از اتفاقها رخ می‌دهد. به زعم من داستانهای املی نوتومب در زمره اینچنین داستانها قرار دارد.

خلاصه رمان آرایش دشمن» [Cosmétique de l'ennemi]  املی نوتومب

املی نوتومب نویسنده ۵۷ ساله بلژیکی همیشه سعی داشته است تا در داستانهایش موضوعها و سبکهای مختلفی را به چالش بکشد رمانهایش اغلب، کوتاه، به دور از پیچیدگی‌های معمول و دشواری‌های متنی است. در اکثریت غریب به اتفاق داستانهای او کاراکترها به رغم ابعاد مختلف و گاهی پیچیده‌ی وجودی‌شان، طنزی نهفته در گفت‌وگوهایشان دارند که من فکر می‌کنم خاصه قلم نوتومب است.

«آرایش دشمن» [Cosmétique de l'ennemi] کتابی است دیالوگ محور. کتابی که اقتباس نمایشی بی‌نقصی از روی آن شده و بسیار هم موفق بوده است. شروع روایت از سرآغاز بحثی میان دو مرد به ظاهر غریبه در فرودگاه پاریس آغاز می‌شود. گفت‌وگویی که در ابتدا بسیار ساده به نظر می‌رسد و رفته رفته مسائل پیچیده‌تر و مهم‌تری را در برمی‌گیرد از همان ابتدای داستان وجه روانشناختی کتاب با رودررویی دو انسان متفاوت خودنمایی می‌کند. تکستور تکستل، شروع کننده این مکالمه، مردی پر حرف، برون گرا، مغلطه‌گر و سفسطه‌باز است و برعکس او ژروم انگوست، مردی درون‌گرا، آرام و دور از هیاهوست. «...ژروم می‌گوید: خیلی خب ببینید من هیچ تمایلی به شنیدن نظرهای عمیق شما در خصوص مطالعه ندارم. شما اعصابم را به هم می‌ریزید. حتی اگر کتاب هم نمی‌خواندم، دلم نمی‌خواست با شما حرف بزنم. تکستل می‌گوید: اگر کسی مشغول مطالعه باشد آدم بلافاصله متوجه می‌شود. کسی که می‌خواند به راستی می‌خواند و اینجا نیست. اما شما اینجا بودید آقا...»

نوتومب در این روایت تصمیم به شناخت لایه های درونی و پنهانی وجود انسان‌ها دارد. انسانهایی که گاه برای فرار از خودشان در انزوایی خودخواسته فرو می‌روند و شاید شناخت آنها دریچه‌های مختلفی را به سوی رفتارهای انسانی و بعد روانکاوانه وجودی آنها باز کند. این مکالمه بلند و وسیع و ریشه دار به خواننده این فرصت را می‌دهد تا بتواند فکر کند و در مورد آدم‌ها و رفتارشان تصمیم های قاطع‌تری بگیرد.

پنهان کردن گناه یکی دیگر از موضوعات کلیدی داستان نوتومب در آرایش دشمن است. گناهی که به دو شکل مختلف خود را نشان می‌دهد. یکی قاتلی که در پی انکار جرمش است و دیگری کسی که سعی در اثبات آن دارد. اگرچه کتاب آرایش دشمن کتاب بسیار کوچکی است؛ اما اصلا نمی‌شود آن را در ردیف متون ساده داستانی قرار داد. بالعکس روایتی است که از پایین یک سربالایی شروع می‌شود و رفته رفته مخوف‌تر و سیاه‌تر و عمیق‌تر می‌شود.

بازی خطرناک میان انگوست و تکستل، کارگردان ماهر و متبحری به نام نوتومب دارد که خواننده با اعتماد به او در گوشه‌ای می‌ایستد و در خلال گفت‌وگوهای رفت و برگشتی دو شخصیت اصلی داستان از روایتی جاندار و پر مغز لذت میبرد. «...هنوز هم فکر می‌کنید که می‌خواهم شما را بازی بدهم. من دارم نشانتان می‌دهم مسیر طبیعی زندگی و آرایش تقدیرتان چگونه خواهد بود. می‌بینید که من گناهکارم. همه مجرمها احساس گناه ندارند، اما آنهایی که دارند جز آن نمی‌توانند به چیز دیگری فکر کنند. گناهکار مثل آبی که راهی دریا شود و مثل زخم خورده‌ای که پی انتقام برود به سمت مجازات گناهش پیش می‌رود....»

زمان در کل داستان به شکل رفت و برگشتی است. فلش‌بک‌هایی که کاراکترهای این روایت برای اثبات خودشان به گذشته می‌زنند، پرده‌های این معمای پیچیده را یکی یکی کنار می‌زند و با هر جمله‌ای که گفته می‌شود؛ شکل تازه‌ای از روابط این آدم‌ها یا دنیای اطرافشان برای خواننده عیان می‌گردد.

اگرچه ردپای فلسفه در اغلب داستانهای اصلی توتومب به چشم می‌خورد اما به زعم من در آرایش دشمن می‌توانیم شکل خاصی از فلسفه را که محوریت داستان را پیش می‌برد ببینیم. یکی از مهم‌ترین موضوعاتی که در این کتاب میان دو شخصیت اصلی داستان مطرح می‌شود مقوله مرگ است. تکستل ژروم را دعوت به بازگویی هر آنچه از چهره مرگ در ذهن دارد می‌کند؛ تاثیر مرگ عزیزان بر زندگی هر کدام از شخصیتهای اصلی از زبان خودشان بحثی پیچیده است که نویسنده به خوبی به آن پرداخته است.

اینکه روایتی تنها دو شخصیت داشته باشد و لوکیشن داستان سالن یک فرودگاه باشد و سراسر داستان مکالمه میان دو نفر در خلال تاخیر چند ساعته هواپیمایشان باشد و در عین حال بشود ابعاد مختلف انسانی، داستانی، فلسفی و روانشناختی را در آن دید به زعم من چیزی جز تبحر نویسنده را در برندارد. نویسنده در بخش‌هایی از کتاب به زیبایی توانسته است موضوعات خشن اخلاقی را با اشارات لطیف ادبی در هم بیامیزد و ملغمه‌ای شیرین برای خواننده بسازد که از خواندن آن سراسر شگفتی بشود. «...آزاد؟ تو آزادی؟ تو خودت را آزاد می‌دانی؟ به این زندگی از هم پاشیده و این کار می‌گویی آزادی؟ هنوز هم چیزی نفهمیده‌ای! خیال می‌کنی وقتی شبها را صبح به بیرون کردن جنایتکاری که درون تو است بگذرانی آزاد خواهی بود؟ آن وقت از چه آزاد خواهی بود؟...»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...