قصه‌های مردم عراق | آرمان ملی


«یادداشت‌های عراق» [Diario de Irak] را یک داستان‌نویس نوشته است، ماریو بارگاس یوسای بزرگ، برنده جایزه نوبل؛ و برای همین هم در این کتاب به یک شکل دیگری با واقعیت زمخت رنج زیستن در سیطره دیکتاتوریها و فقر و فلاکتها و جنگها و مردنها مواجه می‌شویم؛ یک شکلی میان قصه و واقعیت یا خوانشی قصه گون از واقعیت محض ولو اینکه ماریو بارگاس یوسا اینجا فقط یک مشاهده‌کننده، یک رهگذر است و قصدش نه قصه نوشتن که گزارش مستند نوشتن است.

خلاصه یادداشت‌های عراق» [Diario de Irak] ماریو وارگاس یوسا

گزارشی که او در این کتاب می‌نویسد، حاصل سفر کوتاهش به عراق است در دوران حمله آمریکا به این کشور در سال ۲۰۰۳. یادداشت‌های یک نویسنده از مشاهدات عینی‌اش بدون هرگونه نظم مشخصی در حالی که در دل این یادداشت‌ها به تحلیل درستی و نادرستی حمله آمریکا و مواجهه با دیکتاتوری در کشورهایی همچون عراق هم می‌پردازد. تحلیل‌هایی که آن را به گفت‌وگوهای بی‌واسطه‌اش با عراقی‌ها مستند می‌کند و معتقد است تحلیل‌های او نه تحلیل‌های یک تماشاگر دور از گود که نتیجه همزیستی با افرادی است که در دل بحران می‌زیسته‌اند و با او هم صحبت شده‌اند.

اما این همه بدین معنا نیست که ما در یادداشت‌های عراق با مجموعه مقالاتی سیاسی و ملال‌آور روبه‌روییم؛ در واقع در این کتاب ما با نگاه قصه‌وار یک داستان‌نویس به دل کوچه‌های بغداد می‌زنیم تا برای مدتی با این مردم که از دیکتاتوری رها شده‌اند و در دل جنگ و رنج به آینده امیدوارند زندگی کنیم. در همان صفحات آغازین کتاب یک عبارتی هست که فقط یک داستان‌نویس مردم‌شناس می‌تواند با این ظرافت به کارش بگیرد و البته که در این میان از ترجمه خوشخوان مترجم کتاب فریبا گورگین هم نمی‌توان و نباید گذشت؛ عبارتی که یک عراقی رنج‌دیده‌ی همچنان امیدوار که حرفه‌اش وکالت است و در کشوری بدون قاضی و قانون کارش را از دست داده با حرفهایش به ذهن نویسنده می‌اندازدش: «بدبینی بردبارانه» که یوسا می‌گوید نشانگر تمدن است. عبارتی دلنشین و موجز که به روشنی حیات انسان زیسته در رنجی مدام را، انسان زیسته در بحران‌های هر روز فزاینده خاورمیانه را توصیف می‌کند.

اما مهم‌ترین و دل‌انگیزترین ویژگی این یادداشت‌ها، نه تحلیل‌های سیاسی نویسنده که اطلاعاتی است که او با نگاه ژرفانگر خود از زندگی و سلوک مردمانی به دست می‌دهد که در تحریم و فقر و نابسامانی خود قصه‌هایی کوچک و شنیدنی‌اند یا اینکه می‌توانند ماده خام ده‌ها قصه بشوند؛ از آن جمله مردی که در خیابان المتنبی کتابهای کهنه می‌فروشد؛ کتاب‌ها را روی بدنه ماشینش می‌چیند و منتظر مردمی می‌ماند که در اندوه و رنج و فقر، هنوز هم دلشان می‌خواهد کتاب بخوانند و از این رو باید گفت که او و مشتریانش نماد همان بدبینی بردبارانه‌ای هستند که یوسا می‌گوید نشانگر تمدن است و از میان‌برنده‌ی افسردگی ناشی از رویارویی با بقایای دیکتاتوری و جنگ:

«نمایشگاه کتاب‌های کهنه خیابان المتنبی در حال احیا شدن است. در دوره‌های آخر صدام حسین و حزب بعث خریداران تقریبا نمی‌آمدند، آنها وحشت‌زده از خبرچین‌های استخبارات که از اینجا می‌گذشتند و فروشندگان و خریداران کتابهای ممنوعه را دستگیر می‌کردند وحشت داشتند. اکنون دیگر هیچ چیز در عراق ممنوع نیست. تمام کتاب‌های مخفی ظاهر شده‌اند؛ از تعالیم خردمندانه رهبران شیعی تبعیدی در عراق تا جزوات کمونیست‌ها. از آنجا که تقریبا همه بیکار شده‌اند مردم کتابخانه‌هایشان را حراج کرده‌اند و یک کتابفروش با شامه‌ی قوی مثل من می‌تواند معامله‌های خوبی انجام دهد. خریداران کم نیستند، کتابفروشی سیار من هنوز پر است چون هنوز ساعت هشت صبح نشده است. ساعت دو بعدازظهر وقتی نمایشگاه تمام می‌شود ستونی از نور خورشید به خودروی من خواهد تابید؛ چون تا آن زمان احتمالا تمام کالاهای خود را فروخته‌ام.»

بعد ماریو از علی حرف می‌زند، پسربچه‌ای که در دجله شیرجه می‌زند و می‌گوید که دوستانش به او می‌گویند: «پرنده» چون هیچ کس به‌اندازه او بلند نمی‌پرد. بعد هم نویسنده پسری کبوتر به دست را می‌بیند و از کبوترهای بغداد می‌گوید که دیگر نمی‌توانند پرواز کنند؛ بیمار هستند و ناگهان بال‌هایشان در هوا به هم می‌خورد و مانند شهاب‌ها به زمین می‌افتند و آن بچه که می‌گوید: «این دو تا را - دو کبوتر را- از زباله‌دانی پیدا کردم، وقتی که با لغزیدن از میان سیم‌های خاردار برای اینکه ببینم چیزی برای خوردن پیدا می‌کنم یا نه خود را در آن فرو کردم. به هم فشرده و در حال مردن بودند اگر می‌توانستم از آنها مراقبت می‌کردم ولی نمی‌دانم چگونه. اگر آنها را در اینجا بگذارم، سگهایی که در خرابه‌ها می‌گردند آنها را تکه تکه خواهند کرد. به این سرباز گفتم که دلش به رحم آید و آنها را با یک گلوله بکشد، برای اینکه حداقل بیشتر رنج نکشند؛ ولی او حرف مرا نفهمید و به گمان اینکه از او پول می‌خواهم جیب‌های خالی خود را به من نشان داد.»

به جز این کتابها و کبوترها ماریو بارگاس یوسا از یک نانوا هم حرف می‌زند که او هم مثل آدم‌های توی قصه‌هاست، چنانچه کتابفروش و پسر پرنده و پسر کبوتر به‌دست چنین بودند: «نانوایی من حتی یک روز هم به دلیل بمباران و غارت‌ها دست از کار نخواهد کشید. الله که بزرگ است از ما محافظت کرد. نانوایی من به وسیله خمپاره‌ها ویران نشد، تمام کارگرانم و شاگردان نوآموزم نجات یافته‌اند. نانی که از کوره‌های من در می‌آید، همچنان مغذی‌ترین و خوشمزه‌ترین نان بغداد است.» بعد هم از عطر چای معطری می‌گوید که در خیابانِ «کراده داخل» می‌شود پیدا کرد و این عطر کاغذهای کتاب و کودکانی که به آب و کبوتر پناه می‌برند و بوی نان گرم و چای عطرآگین از دهشت‌بارگی اطلاعاتی که نویسنده به ناچار از فجایع جنگ در عراق ضمیمه می‌کند تا حد زیادی می‌کاهد و به این ترتیب این کتاب او هم مثل رمان‌هایش می‌رود می‌نشیند در قفسه کتابهای ادبیات.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...