وقتی بچه بودم برای بچه‌‌های دیگر داستان‌‌هایی تعریف می‌‌کردم که تویش روح داشت... فکر می‌کنم دراکولا شاهکار این ژانر باشد... نمی‌توانستم نوشتن را شروع کنم، چون نمی‌دانستم ته‌اش چه می‌شود... پشت بند «بچه‌ رُزمری» فیلم‌های «جن‌گیر» و «طالع نحس» آمدند... در مقابل این افزایش باور عمومی به ماورالطبیعه احساس گناه می‌کردم... هیچکاک را خیلی دوست دارم... فکر می‌کنم برد پیت اصلا به دنیا آمده که نقش پسر رزمری را بازی کند


نیلوفر رحمانیان | آرمان ملی


آیرا لوین [ira levin] (2007-1929) یکی از بزرگ‌ترین تعلیق‌نویس‌های ژانر ترسناک است که استیون کینگ او را این‌گونه توصیف می‌کند: «ساعت‌سازِ سوییسیِ رمان‌های سبک تعلیق؛ او کاری می‌کند که کارهای سایر ما مثل ساعت‌سازهای کم‌بها در دراگ‌استورها به‌نظر برسند.» لوین با رمان «بوسه‌ پیش از مرگ» که برایش جایزه ادگار سال 1954 را به ارمغان آورد، خود را معرفی کرد، اما رمان «بچه رزمری» (1967) بود که با فروش چهار میلیون نسخه در دهه شصت، او را به آوازه‌ای جهانی رساند و با اقتباس سینمایی آن توسط رومن پولانسکی این شهرت دوچندان شد. این رمان با ترجمه محمد قائد در نشر کتاب کلاغ سفید منتشر شده. آثار بعدی لوین مثل «پسران برزیلی» (ترجمه مینو جواهری، نشر چلچله)، «زنان محله‌ استپفورد» (ترجمه شیما طیبی، نشر خوب) و «روزگار بی‌عیب و نقص» (ترجمه جمشید نرسی، نشر نیلوفر) از او نویسنده‌ای جهانی ساخته است که در ژانر تعلیق و ترسناک، یکی از ستون‌های آن به‌شمار می‌رود. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با آیرا لوین درباره نوشتن در ژانر تعلیق و ترسناک است.

ira levin آیرا لوین

آیا اتفاقی وارد این زمینه شده‌‌اید؟ چرا توی این زمینه کار می‌‌کنید که مردم را بترسانید و نه در زمینه‌‌ دیگری؟ آیا این یک‌‌جورهایی به این معنا نیست که شما کم‌و‌بیش عجیب‌وغریبید؟
نه، ما هم مثل همه‌‌ مردم هستیم. من هم مثل خوانندگان داستان‌‌هایم از کارهایی که تولید می‌‌کنم لذت می‌‌برم. تنها فرقش این است که من می‌‌نویسم‌‌شان و آنها می‌‌خوانند. ولی من هم مثل بقیه با همان عواطف دست‌وپنجه نرم می‌‌کنم. یادم می‌‌آید که وقتی بچه بودم برای بچه‌‌های دیگر داستان‌‌هایی تعریف می‌‌کردم که تویش روح داشت.

آیا وقتی مدام در معرض نوشتن قصه‌‌های ترسناک باشید، نسبت بهشان بی‌حس نمی‌‌شوید؟
چرا، در حالت معمولی چرا. ولی اگر کار خوبی باشد شاید بیشتر از بقیه در ما اثر بگذارد.

از بچگی‌تان چیزی به‌خاطر دارید که خیلی ترسانده باشدتان؟
نه، چیزی یادم نمی‌آید، گمانم من بچه‌ شجاعی بودم. ولی حالا دیگر نه.

اولین چیزی که خواندید و مو به تن‌تان سیخ کرد؟
«دراکولا»ی برام استوکر.

نویسنده‌ ترسناک محبوب‌تان کیست؟
خب دوباره باید برگردم به «دراکولا»ی برام استوکر، فکر می‌کنم این کتاب شاهکار این ژانر باشد.

ایده‌ داستان‌ها از کجا می‌آید؟
برای من بیشتر به خوانده‌هایم برمی‌گردد. مقاله‌های روزنامه‌ها، ناداستان‌ها، بعد فکری توی سرم جرقه می‌زند.

مثالی دارید؟
مثلا قبل از نوشتن کتاب «زنان محله‌ استپفورد» کتاب «شوک آینده»ی الوین تافلر را خوانده بودم. کتاب یک بخشی داشت درباره‌ ربات‌های خانگی و پیش‌بینی می‌کرد که در آینده این ربات‌ها خیلی خوب کارهای خانه را انجام می‌دهند و بعد من فکر کردم شاید هم نه آنقدر خوب.

و همین تنها چیزی بود که نیاز داشتید.
و البته دو‌سه سال که خوب به‌اش فکر کنم.

جدا چند سال درگیرش بودید؟
برای من اینجوری است که یک ایده باید مدتی طولانی توی ذهنم بماند. ایده‌ای مدتی توی سرم می‌ماند که درست نمی‌دانم قرار است باهاش چه‌کار کنم و بعد کم‌کم راهش را پیدا می‌کند. و فکر می‌کنم این در مورد تمام نویسنده‌ها صادق است و ربطی به یک ژانر خاص ندارد. و فکر می‌کنم هر ایده‌ نابی در اصل متشکل از دو نیمچه ایده است که باهم دیگر جور درآمده‌اند و چفت شده‌اند. مثلا یک پروژه الف داریم و یک پروژه میم، و بعد که این دوتا را می‌زنیم به‌هم جرقه می‌زند. «بچه‌ رُزمری» را اول قرار بود کس دیگری بسازد. تهیه‌کننده رمان را خریده بود و می‌خواست خودش کارگردانی کند و راستش من هم خیلی از این بابت خوشحال نبودم. بعد یکهو یک روز زنگ زد و گفت که تصمیم گرفته خودش کارگردانی‌اش نکند و کار را رومن پولانسکی بسازد و بعد پرسید آیا من خیلی از این بابت دلخور شده‌ام؟ و من گفتم اشکال ندارد سعی می‌کنم باهاش کنار بیایم.

از اول کار پایانش را می‌دانید؟
برای من اینطوری است که حتما باید بدانم داستان به کجا ختم می‌شود. ممکن است ندانم که قرار است در طول داستان چه اتفاقاتی بیفتد که به آنجا برسد، اما پایان‌بندی باید برایم مشخص باشد. و بعد سعی می‌کنم راهم را به سمت آن پایان پیدا کنم.

آیا «بچه‌ رُزمری» هم مثالی از همین دست است؟ یعنی اولش نمی‌دانستید که دقیقا قرار است چه اتفاقاتی در طول داستان بیفتد، اما می‌دانستید پایان‌بندی کار به چه صورت خواهد بود؟
بله، من نمی‌توانستم نوشتن را شروع کنم، چون نمی‌دانستم ته‌اش چه می‌شود. اما بعد که با خودم قرار گذاشتم که آخر داستان بچه را قبول می‌کند، توانستم قلم دست بگیرم. اما خیلی در قیدوبند وسط‌هایش نبودم. فکر می‌کردم به موقعش می‌نویسمشان. همین هم شد. اما راستی‌راستی تا قبل از آن نمی‌توانستم نوشتن را شروع کنم. جدی می‌گویم. و نوشتن تازه وقتی شروع شد که با خودم فکرهایم را کردم و آخر کتاب را همان اول مشخص کردم.

درمورد کتاب «پسر رُزمری» برایمان بگویید. آیا این کتاب درباره‌ چیزهایی است که منتظریم رخ بدهند؟
نه راستش. فکر می‌کنم بیشتر درباره‌ی چیزهایی است که می‌ترسیم رخ بدهند. پشت بند «بچه‌ رُزمری» فیلم‌های «جن‌گیر» و «طالع نحس» آمدند و باعث شدند تصویری در فرهنگ عامه از شیطان شکل بگیرد و شاید کاری کردند که امروزه روز عده‌ بیشتری به آن تصویر ماورالطبیعی سینمایی از شیطان باور داشته باشند تا اگر این فیلم‌ها ساخته نمی‌شدند.

و آیا در این مورد احساس گناه می‌کنید؟
بله. و این یکی از فاکتورهایی بود که مانعم می‌شد که روی این کتاب کار کنم. راستش من قصد نداشتم دنباله‌ای برایش بنویسم. اولش اصلا حواسم نبود که عددها چه نقشی در داستان دارند. و بعد دیدم سال ۱۹۹۹ پسر رُزمری ۳۳ ساله می‌شود. راستش باور کنید یا نه، من آن موقع که داشتم می‌نوشتمش اصلا حواسم نبود که او در برج ششِ سال ۶۶ به دنیا می‌آید. تازه بعد از اینکه کتاب تمام شد متوجه عددی که انتخاب کرده بودم شدم. اولش وقتی فهمیدم برج شش سال ۶۶ به دنیا آمده یک‌دور شوکه شدم و بار دوم وقتی فهمیدم دوباره که دارم جلد دومش را می‌نویسم شده 33 سالش و شده سال ۱۹۹۹ یک‌بار دیگر شوکه شدم و بعد گفتم لابد قسمت این است دیگر. و البته که 33 سالگی سن مسیح بود وقتی به صلیب آویخته شد. بنابراین به‌نظر می‌رسد که این سن برای دَجال هم سن تعیین‌کننده‌ای باشد.

شما یک‌بار گفته بودید که موقعی که داشتید «بچه‌ی رُزمری» را می‌نوشتید، فکر می‌کردید که نوشتن این رمان باعث افزایش شک‌گرایی بین مردم می‌شود.
بله، من فکر می‌کردم اگر با مقوله‌ شیطان به این صورت برخورد شود، کار ساده‌تر می‌شود و درک بهتری به دست می‌آید. اما موفقیت کار و به‌خصوص موفقیت فیلمش که به ساخت فیلم‌های دیگری از این دست منجر شد بازی را عوض کرد.

کمی درباره‌ «پسر رزمری» صحبت کنید.
خب، توی این داستان او بزرگ شده. و او را به چشم مسیح موعود می‌بینند. ولی داستان را از زاویه دید رُزمری دنبال می‌کنیم. یادمان هست که آخر «بچه‌ رُزمری» او تصمیم گرفته بود که بچه را نگه دارد و با عشق و محبت بزرگش کند تا آن سویه‌ تاریک وجودش را تعدیل کند. و من فکر کردم که او شش سال فرصت داشته تا چنین کاری بکند و بعد طلسم می‌شود و می‌رود توی کما. و تازه سال ۱۹۹۹ از کما می‌آید بیرون. و او وقتی بیدار می‌شود نمی‌تواند بفهمد که آیا در آن شش سال توانسته تغییری در او ایجاد کند یا اینکه بچه راستی‌راستی به پدرش کشیده. خلاصه که او درگیر حل این ابهام است.

به‌نظر می‌آید شما پازل دوست دارید. در «بچه‌های برزیلی» هم با یک پازلی روبه‌روییم. و انگار کل داستان یک پازل بزرگ است برای بازآفرینی تجربیات کودکی هیتلر. سوال من این است که این پازل‌ها پیش از شروع به نوشتن در ذهن شما نقش می‌بندند؟
نه. راستش من اول به تم داستان فکر می‌کنم و بعد می‌بینم که چطور می‌شود آن را به صورت پازل درآورد. فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که تاثیر به‌سزایی روی من داشته فیلم‌های معمایی دهه‌ سی بودند که توی همه‌شان چیزی جلوی چشم مخاطب بود که هنوز نفهمیده بود باید چطور نگاهش کند تا به رموز داستان پی ببرد. و من دوست دارم چنین موقعیت‌هایی خلق کنم.

جایی می‌خواندم که شما از مدتی قبل دوست داشته‌اید دنباله‌ای برای «بچه‌ی رُزمری» بنویسید، اما به دلایلی دست نگه داشته بودید.
بله، همان‌طور که گفتم مدتی برایش نُت‌برداری می‌کردم و چیزهایی می‌نوشتم و حذف می‌کردم. اما واقعا دلیل اصلی مقاومتم همین بود که در مقابل این افزایش باور عمومی به ماورالطبیعه احساس گناه می‌کردم. اما بعد فکر کردم شاید بد نباشد که به مدل خودم داستان را بسط بدهم. و ناشر به من گفت که بعد از روی آن فیلمی می‌سازیم که تو بتوانی رویش کنترل کامل داشته باشی.

و این یعنی چه؟
من تا‌به‌حال هیچ نقشی در اقتباس‌هایی که از کتاب‌هایم شده بود نداشتم.

اما شما نمایشنامه هم زیاد نوشته‌اید.
برای تئاتر بله. اما در فیلمنامه‌ها نقشی نداشته‌ام.

فیلمنامه‌نوشتن با نمایشنامه‌نوشتن خیلی فرق می‌کند؟
نه. فرقش این است که در تئاتر نویسنده قدرت کامل دارد. بی‌اجازه‌ او حتی یک کلمه را هم نمی‌شود تغییر داد. اما در مورد فیلم قضیه کلا برعکس است. هیچ‌وقت دوست نداشتم در چنین موقعیتی قرار بگیرم. ولی خب این‌بار به من گفتند که به من قدرت کامل می‌دهند. حتی برای انتخاب کارگردان و بازیگرها.

موقعی که می‌نویسید چقدر به واکنش مخاطب و استقبال بازار فکر می‌کنید؟
نه زیاد. راستش آن چیزی که برای من در اولویت است این است که خودم لذت ببرم. همیشه با خودم فکر کرده‌ام اگر خودم از چیزی خوشم بیاید مخاطب هم حتما خوشش می‌آید. نه که همیشه اینطور باشد ولی خب... موقع نوشتن خودم را درگیر بازار و تبلیغات نمی‌کنم.

ردپای آثار هیچکاک و تعلیق مختص او را می‌شود در کارهایتان دید.
بله، من هیچکاک را خیلی دوست دارم. و واقعا دوست داشتم می‌شد که او یکی از کارهایم را بسازد. راستش یک‌بار تا نزدیکش هم رفتیم، اما نشد.

شما جلد دوم کتاب را به میا فارو تقدیم کرده‌اید.
بله، او رُزمری را به نحو احسن بازی کرد، طوری‌که حتی من وقتی می‌خواستم به رُزمری فکر کنم می‌دیدم که دارم به چهره‌ میا فارو فکر می‌کنم.

نظرتان درمورد اقتباس از «پسران برزیلی» چیست؟
کار خوبی بود. هرچند بخش‌های بسیاری از آن با کتاب تطابق ندارد. اما بازیگرهای بسیار خوبی در آن نقش‌آفرینی کرده‌اند. البته من نقش را توی ذهنم برای آنها ننوشته بودم.

همیشه به اینکه چه کسی بازیگر کارتان باشد فکر می‌کنید؟
نه دقیقا. اما خب گاهی پیش می‌آید که آدم حین نوشتن به یاد یک بازیگر می‌افتد و بعد با او پیش می‌رود. مثلا فکر می‌کنم برد پیت اصلا به دنیا آمده که نقش پسر رُزمری را بازی کند. آن نگاه تخس و شیطان را توی چشم‌هایش دارد.

بخشی از موفقیت اولیه‌ شما مرهون اقتباس‌هایی است که برای تئاتر نوشته‌اید. مثلا از رمان «روزگار بی‌عیب و نقص»تان. یک کار کمیک هم بود. اما راستی چرا تابه‌حال رمانی کمیک ننوشته‌اید؟
راستش اگر ایده‌ی خوبی به ذهنم رسیده بود می‌نوشتم. اما همین که احتمال نوشتن چنین رمانی را به ویراستارها گفته‌ام گفته‌اند: نه، نه، توی همین ژانر خودت بمان و کارهایی بنویس که ترسناک باشند یا درشان تعلیق وجود داشته باشد.

حس می‌کنید بین گوتیک ملودرام و معمایی‌نوشتن گیر افتاده‌اید؟
نه. چون از هردوشان لذت می‌برم. همانطور که گفتم اگر ایده‌ خوبی برای یک رمان کمیک به ذهنم برسد معطل نمی‌کنم.

اینی که کارهایتان را برای اقتباس سینمایی تغییر می‌دهند اذیتتان نمی‌کند؟ بسیار شنیده‌ایم که کارهای یک نویسنده مثل بچه‌هایش هستند. و بعد یک‌دفعه یکی می‌آید و این بچه را می‌برد. و بعد چنان تغییرش می‌دهد که دیگر نمی‌شناسیدش. اما هنوز هم اسمتان را یدک می‌کشد.
بله، احساسات متناقضی را در آدم بیدار می‌کند. حتی درمورد «بچه رُزمری» که تا این حد به متن وفادار است، وقتی آن چند لحظه‌ای را که از متن من تخطی شده بود می‌دیدم ناراحت شدم. و مجبور شدم چندبار دیگر کار را ببینم که تازه بتوانم قدردان این‌همه وفاداری باشم.

شاید به همین خاطر باشد که خیلی‌ها مخالفند نویسنده‌ رمان نقش به‌سزایی در اقتباس سینمایی داشته باشد. چون بیش از حد با متن اصلی خودش آمیخته.
بله. کارگردان نگاه نویی به اثر دارد. و یاری‌بخش هم هست. مثلا با اینکه نقدهایی در این مورد به «زنان محله‌ استپفورد» دارم اما باید بگویم که سر آخر فکری به ذهن کارگردان رسید که من خودم را حسابی شماتت کردم که چرا این فکر به ذهن خودم نرسیده بود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...