مقدمه نسبتا جامعی که بر ترجمه «بچه رزمری» نوشتهاید، بهرسم بیشتر نوشتههایتان با طرح یک مسئله آغاز میشود، اینکه «اثر کلاسیک را کمتر میخوانند و بیشتر درباره آن حرف میزنند». بعد مخاطب را ارجاع میدهید به آثار افلاطون و ابنسینا و نیوتن و به «جنگ و صلحِ» تولستوی یا حتی رمان پرحجم و ماندگار «بینوایان» و مینویسید «جماعت کتابخوان وقتی هم به اثر کلاسیک توجه میکنند حوصله متن طولانی و قدیمی را ندارند و یکیدو ساعت تماشا را ترجیح میدهند.» همینجا دو پرسش به ذهن میآید: اینکه نخواندنِ متنهای طولانی کلاسیک خاصِ ما و دوران ما است یا سابقه بیشتر دارد؟ فکر نمیکنید تصویر یا هنرِ سینما، تجربهای کاملا متفاوت از مواجهه با متن را برای مخاطب رقم میزند و اگر اینطور است چرا بسیاری از آثار کلاسیک بهاعتبار اقتباسهای سینماییشان مطرحاند؟
روزگاری نبض زندگی کـُند میتپید و آدمهای باسواد تمام عصر و شب کاری جز کتابخواندن در نور شمع نداشتند. امروزه مشغله و سرگرمی و منابع اطلاعات بسیار متنوع است و کتاب فقط برای معدودی آدم فاضل همهچیزدان چاپ نمیشود. مثلاً «بینوایان» که رمانی است همچنان مردمپسند برای نیازهای آن روزگار نوشته شد و واقعاً دائرهالمعارف است. ژان والژان هنگام فرار از دست ژاور وارد کوچهای میشود. ویکتور هوگو روایت را قطع میکند و در یک فصل کامل به شرح تاریخچه ساختمانهای کوچه و آخر و عاقبت سازنده و خریداران و ساکنان بعدی میپردازد. یا دو تا دختر که از کنار قهرمان داستان رد میشوند آرگو صحبت میکنند و هوگو وارد این بحث میشود که گویش عوام مدرسهنرفته از کجا پیدا شد. این رمان قطور را، با پانوشتهها و توضیحات مفصل مترجمش حسینقلی مستعان فقید، کلاس ششم ابتدایی خواندم. حالا شاید فقط در حبس انفرادی طولانی که متن دیگری و کامپیوترم در دسترس نباشد حاضر باشم این همه اطلاعات و معلومات را در یک رمان قورت بدهم.
بله، درست میگویید. فیلم در دو ساعت توضیح میدهد و عیناً مجسم میکند آن ساختمانها و کوچهها و مردم چه شکلی بودند. یا متون سنگینی مانند آثار افلاطون را آدمی مطلع شرح میدهد وگرنه کسی جز معدود محققان متخصص نمینشیند به آن صفحات خیره شود ببیند آن بابا چه گفته و حرفش به چه درد میخورد.
فکر نمیکنم با توجه به نوع زندگی و فاصلهای که زبان معاصر از زبان قرنهای پیش گرفته این تبدیل بیان و رسانه چیز بدی باشد. چند سال پیش سیاستمدار بریتانیایی در نامهای به روزنامۀ لندن نوشته بود نمایش هملت را در تلویزیون دید و خیلی تعجب کرد متنی ملالآور که در مدرسه پدر محصلها را درمیآورند تا یاد بگیرند و از حفظ کنند اینقدر داستان گیرایی است. همین را میتوانید دربارۀ «شاهنامه» بگویید هرچند ادبا و فضلا عصبانی شوند که سینما و تئاتر کجا و ابیات حماسی مفاخر ملی کجا.
آدمها تا شخصاً دلشان نخواهد، به دلیلی لازم نبینند و شغلشان ایجاب نکند نمینشینند روزها و شبها چندین هزار صفحه رمان و چند ده هزار بیت شعر بخوانند فقط چون قدمای مهمی آنها را نوشتهاند. بسیاری میگویند به من چه، خواست ننویسد.
همانطور که شما هم اشاره کردهاید، رمان بچه رزمری را آغازگر ژانری از ادبیات وحشت میدانند، یا بهقول شما «ژانری در ادبیات عامهپسند آمریکا که همچنان پرخواستار است». با توجه به رویکردی که به خواندن ادبیات کلاسیک وجود دارد و اینکه بچه رزمری، رمانی «ادیبپسند» نیست و این ژانر هم در ایران تا حد بیشتری نسبت به دیگر ژانرها مغفول مانده، چرا این رمان را برای ترجمه انتخاب کردید؟ آیا علاقه شما به اقتباسهای سینمایی آن، در این انتخاب دخیل بود یا بنابر ضرورت ادبی آن را ترجمه کردید؟
این رمان کوچک از زمان دانشجویی میان کتابهایم بود. یک دوست ناشر متنی خواست و آن را ترجمه کردم (داستان «سقراط مجروح» برشت را هم که در همان سالها خوانده بودم بالاخره به فارسی برگرداندم).
سالهاست فرصت چندانی برای خواندن فیکشن ندارم. در خط خیالبافی نیستم و نیازم به متونی است که به کار نوشتنم بیاید. اما شکل روایت را در متنهایم به کار میگیرم. در خط موعظه هم نیستم و هیچگاه به خواننده نمیگویم چیزهایی فهمیدهام که حالا به شما ابلاغ میکنم. حتی زمانی که رمان و فیکشن خیلی بیش از امروز میخواندم به ژانر وحشت علاقه نداشتم، آنهم وحشت از نوع فراواقعی که موجودی با قیافه ترسناک و کریه از کانال کولر یا لوله بخاری یا از داخل کمد و پشت پرده بپرد وسط اتاق.
هراس در احساس ناامنی است. آدمهایی حتی وقتی میخوابند در تمام اتاقهای خانه چراغی روشن نگه میدارند چون برایشان تاریکی حاوی چیزهایی است ناشناخته. شخصاً اگر خط باریکی نور از زیر در اتاق پیدا باشد خوابم نمیبرد. برای آدمهایی تاریکی مطلق یعنی ظلمت قبر و احتمال جولان نیروهایی مجهول.
فیلم رومن پولانسکی توجه مرا به این رمان کوچک، یا داستان کوتاه بلند، کشاند. رزمری در موقعیتی گیر میکند هراسآور چون میان وقایع ارتباطی میبیند که او را به نتیجهای خوفناک میرساند. ما به این فکر که درست همزمان با دیدار پاپ از نیویورک و اعتصاب حملونقل عمومی و روزنامهها، شیطان رجیم با شاخ و دُم و سُم برای تولیدمثل در آپارتمانی در همان شهر حضور یابد، میخندیم اما درک میکنیم اگر زنی جوان و باردار دچار واهمه شود که همه یا در توطئه علیه او دست دارند یا نسبت به آن بیتفاوتند و یکی، دو نفر که باور دارند نقشهای شوم در کار است سربه نیست میشوند، در چه موقعیت بدی است. بسیاری از آدمهایی که در بیمارستان روانی اسیرند در چنین موقعیتی گیر افتادهاند که کسی باور نمیکند توطئهای شوم علیه آنها جریان دارد و قرصهای کرختکننده آقای دکتر مهربان و آمپولهای خوابآور پرستار وظیفهشناس بخشی از توطئه است تا نتوانند از خودشان دفاع کنند و مردم را به کمک بطلبند.
«بچه رزمری» جدا از «قصه سفر شیطان از دوزخ به آپارتمانی در منهتن برای تولید مثل» مضامینی فرعی دارد که «وابسته به فرهنگ آمریکاست و خردهفرهنگهای آن را دست میاندازند». شرایط جامعه آمریکا در دورانی که آیرا لوین این رمان را مینوشت چگونه بود و انتقادات این نویسنده در چه بخشهایی از رمان مطرح میشود؟
دهه 1960، جامعه آمریکا با به عرصهرسیدن نسل پس از جنگ جهانی دوم دگرگون شد. بیرونآمدن جوانها از محیط بسته شهرهای کوچک و دانشگاهرفتن در شهرهایی دور از زادگاه خویش، ارتباطات عصر جدید و صحنههای فجیع جنگ در جنگلهایی آن سر دنیا بر صفحۀ تلویزیون اتاق نشیمن خانهها نسلی پروراند که دیگر به شعارهایی در مایه «خدا، دولت فدرال، مزرعه بابابزرگ» اعتقاد نداشت و پرسشهایی کاملاً جدید مطرح میکرد. در کنار جنگ ویتنام که خشم جوانان را برمیانگیخت، واقعهای تاریخساز مانند ترور جان کندی ضربهای عظیم به اساس ایمان به وضع موجود وارد آورد و اندکی بعد، رئیسجمهورشدن ریچارد نیکسون سبب یأس و تردید عمیق در میان درسخواندههای آمریکا شد.
از نظر زمینه اجتماعی، کشور آمریکا قارهای است پهناور و بسیار متنوع بین دو اقیانوس. در کرانه شرقی آن روشنفکران دانشگاهرفته و نویسندههای معتبر و روزنامهنگاران پرنفوذ؛ در کرانه غربیاش صنعت فیلم و کارخانههای رؤیاسازی و یکشبه پولدارشدن و استخر سرپوشیده در سرسرای شیشهای خانههای مجلل؛ در جنوب آن پایبندی به سنت، تنفر از لیبرالیسم و میل به رهایی از انقیاد آدمهای الکیخوش و بیقیدوبند شمالی؛ و در میانه قاره عظیم کشتزارهای پهناور با شهرهایی کوچک دور از ازدحام کرانه شرقی و ثروت و تجمل کرانه غربی.
شخصیت قصه از همین شهرهای وسط دشت و کشتزار به نیویورک آمده و با شوهرش دورخیز میکنند خود را به کرانه غربی برسانند. با وامگرفتن واژگان رایج در ایران، زنی اهل در و دهات پشت کوه اما بسیار باهوش که بهسرعت میآموزد «بچهتهرون» شود، خود را به سرزمین ازمابهتران آنچنانی در غرب برساند و سری میان سرها درآورد. در این روند یادگیری و ترقی پرشتاب، طبیعی میداند به «شهرستونی»های غربمیانه که خودشان را به نیویورک رساندهاند و در منهتن رسوب کردهاند از بالا و به چشم دهاتیهایی نگاه کند که هیچگاه نخواهند فهمید آدم درستوحسابی روی موکت ارزانقیمت زندگی نمیکند و سرویس غذاخوری و چایخوری خانواده متشخص باید شیک و از مارک مشهور باشد، نه هر پیشدستی و بشقابی از یک نوع و یک رنگ. گرچه از طبقه کشاورزان و کاسبهاست نمیخواهد اینجا، در میانه راه ارتقای طبقاتی، کنار خردهبورژواها بماند. مشتاق است هرچه زودتر به کالیفرنیا برسد و به بالاییها بپیوندد.
خوب که نگاه کنیم، طرز فکر اسنوبی و آرزوهای دور و دراز رزمری شوهرش را ترغیب میکند او را یک شب به محفل شیطانپرستها اجاره دهد و در عوض، بلیت ورود به هالیوود و حامی و پارتی برای هنرپیشه سینماشدن دریافت کند تا همسر زیبای بلندپروازش خشنود شود. زیادهخواهی و سلیقه مشکلپسند اوست که آنها را به ساختمان اسمورسمدار که هنرپیشههایی در آن سکونت دارند میکشاند وگرنه گای ظاهراً به آپارتمانی معمولی و بازی در تئاتر و در آگهیهای تجارتی قانع است. در ترکیبی از افسانه مار و... و نیز داستان «فاوست» گوته، وسوسه و وسواس زن برای بالارفتن از نردبان طبقات اجتماعی است که شوهر را وامیدارد زهدان و ناموس او و روح و امکان رستگاری خودش را به شیطان بفروشد و پدر (ظاهری) دجـّال شود ـ هبوط و لعنت ابدی در هر دو جهان.
این رمان پس از انتشار، رویکردها و نظرات متفاوتی را برانگیخت. برخی آن را دعوت به شیطانپرستی فهم کردند و برخی دیگر آن را انتقاد و موضعی در برابر این فرقه و فرقهگراییهایی از این دست دانستند. در این میان خودِ لوین آن را یکی از عوامل رواج بنیادگرایی دانست و از احساس گناه خود گفت: «احساس گناه میکنم که بچه رزمری منجر به ساختهشدن آثاری از قبیل جنگیر و طالع نحس شد و یک نسل را در معرض اعتقاد به وجود شیطان قرار داد. گمان میکنم بدون این کتابها بنیادگرایی تا این حد قوت نمیگرفت». از سوی دیگر پولانسکی، سازنده اقتباس سینمایی از بچه رزمری، خانهاش مورد هجوم شیطانپرستان قرار گرفت. چرا این رمان با چنین تلقیهای متفاوتی روبهرو شد، آیا زمینه تاریخی این اثر منجر به این برداشتها شد یا چنین ابهامی درباره موضع رمان، تا هنوز هم برجاست؟
تشخیص دقیق اینکه چه چیزی واقعاً وجود داشت و بعد وارد فیلم و فیکشن شد، یا برعکس، دشوار است. مثلاً در ایران کسانی بحث کردهاند فیلمفارسی تا چه حد انعکاس واقعیات خیابان بود و تا چه حد سبب شد پرسوناژ کلاه مخملی در جامعه تکثیر شود، آن هم در سالهای رواج کراوات و پوشش و رفتار رسمی. ماریو پوزو نویسنده رمان «پدرخوانده» گفت چنین لقبی پیشتر وجود نداشت اما پس از موفقیت کتاب و فیلمهای آن، اعضای مافیا شروع کردند به خودشان بگویند پدرخوانده ـ یعنی ما اینیم، خود اصل جنس، و چیزی از مارلون براندو کم نداریم.
در ژاپن هم فرقههایی دیده میشود اما در هیچ جامعه توسعهیافتهای بهاندازه آمریکا فرقهبازی و محفل سرّی و جلسه دربسته رواج نداشته است. همینطور اعتقاداتی عجیبوغریب که بشقاب پرندهها در صحراهای نوادا و نیومکزیکو و اُریزونا به زمین نشستند و سرنشینان آنها خودشان را گریم کردهاند و دارند در خیابانهای آمریکا راه میروند. حالا چرا آن موجودات فضایی یک بار هم به دشتهای مغولستان و نامیبیا و سیبری سر نزدند و هر بار صاف بیخ گوش پایگاههای نیروی هوایی آمریکا فرود آمدند، والله اعلم.
کار راهگشای آیرا لوین تازگیاش در این بود که ماوراءطبیعه و جادوی سیاه را از قصرهای دورافتاده بالای تپه و میان کاجهای انبوه و خانههای تاریک و سایهروشن وهمآور سردابها و راهروهای طولانی و غژغژ درهای بزرگ سنگین و شعله لرزان شمع و هوهوی باد و زوزه گرگها و رعد و برق به نشیمن آپارتمانهای شیک محله مرفهان آورد، انگار که شیطان هم با تاکسی و آسانسور به خانه پیروانش رفتوآمد میکند، و همسر رئیس محفل مریدهای شیطان جلو مهمانها سر او داد میزند دستوپاچلفتی است و گند زد به موکت نوِ نو. بدعت لوین سبب شد بسیاری سازندگان اینگونه آثار فضاهای قدیمی و سنتی آن داستانها و فیلمها را رها کنند. در جامعهای مستعد فرقهبازی، افرادی نامتعادل و اهل مواد روانگردان ممکن است دست به چنان کارهایی بزنند. نخستین و آخرین بار نبود در آمریکا جنایتی هولناک در سرسرای خانهای شیک اتفاق میافتاد اما دریدن شکم شارون تیت، همسر باردارِ زیبا و مشهور پولانسکی، سروصدا بهپا کرد و در یادها ماند.
وقتی لوین میگوید از این بابت احساس گناه میکند منظورش تعریفازخود است و با مطایبه میافزاید با وجود تقلیدهایی که از کارش شد و جماعت را به این مسیر انداخت، حقالتحریر کتاب را پس نداد. یعنی شما هم اگر میتوانی نوآوری کن و حالش را ببر.
به نظر شما، رمان بچه رزمری، جدا از جنجالهای تاریخی در زمانه خودش و اینکه سرآمد داستانهای ترسناک آمریکا شد، اکنون در میان آثار کلاسیک ادبی چه جایگاهی دارد؟ بهبیان دیگر این رمان، گذشته از ارزش تاریخی، تا چه حد ارزشهای ادبی و زیباییشناختی دارد؟
شاید حتی برای کسانی که ژانر جادوی سیاه را جدی نمیگیرند این رمان کوچک ممکن است از نظر ایجاز در بیان و دولایهبودن روایت جالب باشد. برای من که دانشجوی روانشناسی بودم از این نظر جالب بود که شخصیت ماجرا جزئیات روزمره پیرامونش را به هم پیوند میزند و نتیجه میگیرد شخصاً هدف توطئه و در قلب واقعهای است که تاریخ جهان از زمان آدم ابوالبشر تا امروز و تا ابد را دو بخش میکند: قبل از تولد دجـّال و بعد از آن. اشاره کردم بامزهبودن داستان در این است که در اتاق نشیمن گرم و روشن آدمهایی اداریمسلک و مبادی آداب اتفاق میافتد که درباره خرید از سوپرمارکت صحبت میکنند و دسر میخورند، نه در دهلیزهای سرد و تاریک جایی دور از چشم همگان.
کارنامه شما همواره در رفتوبرگشتی میان ادبیات و تاریخ بوده و دستکم در حوزه تألیفات، با شخصیتهای تاریخی برخوردی روایتگونه داشته است، نه گزارشی از زندگی و سرگذشت آدمها در بستری از تاریخ (دفترچه خاطرات و فراموشی، شاید بارزترین نمونه این رویکرد باشد). با این تعریف، اگر بپذیریم که متنهای تاریخی، همه با واقعیتهای تاریخی سروکار دارند اما تاریخ، ژانر دارد و بخواهیم برای متنهای تاریخی ژانری شناسایی کنیم، متنهای تاریخمحور شما در چه ژانری تعریف میشوند؟
در ژانر خودشان. مدرس و استاد و عضو انجمن و نامزد دریافت جایزه فضلا نبودن دستکم این حُسن را دارد که به ژانر و برَند و برچسب و تأیید و ترفیع احتیاج نداری. هرکس دوست دارد، بخواند؛ هرکس ندارد به سلامت. کتابهایی است ملایمـمداومفروش. نه قرار است غوغا بهپا کنند و نه فراموش میشوند. مال بد هم گفتهاند بیخ ریش صاحبش.
تاریخنگار و تاریخدان نیستم اما هر متنی موزائیکی است هرچند کوچک از تصویر دورهای که در آن نوشته شده. وقایع به نظرم عجیبتر از هر داستانیاند. تخیل و حاصل خیال را که بخشی مهم از فرهنگ بشر است البته دستکم نمیگیرم. اما به راه داستاننویسی هم نرفتهام و ترجیح میدهم بحث را از یک متن و یک موقعیت شروع کنم و به این بپردازم که پس و پشت و جوانب و جهات مختلفش چه میتوانسته باشد.
بارها به تجربه دیدهام پیرامون یک واقعه به اندازهای روایت و شرح و نامه و خاطرات و یادداشت زیاد است که نیازی به تخیل اضافی نیست: شاهدان و راویان و مورخان زحمتش را کشیدهاند و عجیبترین خیالها را روی کاغذ آوردهاند. بهعنوان خوشنشینی که قرار نیست به تاریخدانها و یا داستاننویسها جواب پس بدهد زیاد در بند ژانرهای ابداعی دیگران نیستم. ماکس وبر وقتی متهمش کردند از فیلد خودش خارج شده گفت «من الاغ نیستم که چراگاه و فیلد داشته باشم».
انسان به شکل جامعه و جامعه به شکل سرزمین درمیآید اما آدمها جوجه ماشینیِ یک رنگ و یک شکل و یک اندازه نیستند. نوع نگاه مورد علاقهام نگاه به انسانی است که به جامعه و سرزمین خودش و جامعه و سرزمین دیگران نگاه میکند، باضافه آنچه ما از آن زمان تاکنون تجربه کردهایم و آن ناظر و راوی نمیتوانست بداند. یعنی تاریخ اجتماعی فکر، سرگذشت فکر همگانی و امتداد فرضی عقاید فرد در روزگار پس از او. روانشناسی اجتماعی، برخلاف روانشناسی فردی، یعنی تأثیر طرز فکر ناظر بر موضوع نگاه او. فرد با تولدش و طی زندگی، ناخواسته در موقعیتی که انتخابش نکرده قرار میگیرد و متناسب با آن موقعیت ناچار از انجام اعمالی میشود و آنگاه افکار خود را با رفتارش منطبق میکند. این قالبی سنگی و ابدی نیست و گاه انسانهایی تا حدی از چهارچوب آن توالی و موقعیت موجود فراتر میروند. اما بهطور کلی اینگونه نیست که فرد فکر کند، تصمیم بگیرد و براساس اراده مطلقاً آزاد خویش دست به عمل بزند. اسمش را بگذاریم دترمینیسم، جبر ِعلـّی یا هرچه. این برچسبها هم مثل قضیه فیلد و ژانر است.
و چون نه تاریخنگارم و نه رماننویس، میتوانم کوتاه و فشرده بنویسم و بگذرم. به دو مورد اشاره کنم. در یک فصل کتاب «ظلم، جهل و برزخیان زمین» شرحی به دست دادهام از کشتار هیئت دیپلماتیک روسیه در زمان فتحعلیشاه. به تمام روایات قابلاعتنا و اسناد انتشاریافته در آن باره اشاره کردهام و برداشت خودم را هم به دست دادهام اما میتوانم ادعا کنم موجزترین روایت است از آن واقعه بدون ذرهای خیالات.
نیازی به خیالبافی نبود. واقعه خونالود سناریوی یک فیلم اکشن ِ نئولاتی ِ دبش و سرشار از حسرت چال خرکشی و طهرون قدیم در خود دارد: دعوا بر سر تملک زنان گرجی اسیر، طمع نیم کرور اشرفی که گمان میرود در عمارتی در پامنار باشد، توطئه، تهییج و اعزام رجـّاله، عربده، کارد، چاقو، ساطور، قمه، خون که تا سقف فواره میزند، چند دوجین شکم جرخورده و جنازه تکهپاره، سر بریده ایلچی روس در خاکوخـُل کوچه، درباریان وحشتزده که پشت دیوارهای کاخ گلستان و عمارت سلطنتی نفس در سینه حبس کردهاند تا غائله بخوابد.
در فصل دیگری از همان کتاب به «خاطرات و تألمات» محمد مصدق پرداختهام با نقل عین جملات او.
پرسیدند چرا درباره هر یک از آن موضوعها کتابی کامل نمینویسم. گفتم کتابها نوشتهاند و بحثها کردهاند و این فشردگی و ایجاز اگر نه بیش از یک کتاب که دستکم به همان اندازه وقت و نیرو برده. نکته این است که اصل قضیه برای بسیاری از هموطنان ما ناخوشایند و حتی ناراحتکننده است، حالا چه یک کتاب قطور یا در فصلی از یک کتاب. مثلاً یادداشتهای مصدق ناهمخوان با تصویر دوستدارانش از افکار و اعمال اوست. پس ترجیح میدهند نادیده بگیرند و ناگفته بگذارند و حرف جواسیس را تکرار کنند که فقط کودتا بود. و داستان کشتار در طهرونآباد دوستداشتنی قابل ارائه به عامه نیست مگر با تحریفهای اساسی و سانسور حسابی. اگر روزی ماجرای قتل گریبایدوف در پامنار را در تلویزیون وطنی فیلم کنند تعجب نکنیم که وزیرمختار بریتانیا را در آن دخالت دهند. بدون توسل به دست پنهان اینگیلیس توضیح وقایع ایران دشوار و دردسرساز است. در واقعیت تاریخی، رابطه دیپلماتیک ایران و بریتانیا بعدها در عهد محمدشاه برقرار شد. از یک سو نمیخواهند گفته شود، از سوی دیگر نمیخواهند بشنوند.
وقتی دوستی اهل قلم به من گفت ارتکابم پستمدرن است نگران شدم که منظورش چیست. توضیح داد که بدیع و خلاقانه است. و وقتی خوانندهای به من نوشت در روزگار اغتشاش و آشوب پستمدرنیسم، این نوشتهای است قابل اعتماد، قدری خیالم راحت شد که از فیلد خودم بیرون نرفتهام و اصلاً انگار نه فیلدی در کار است و نه حصار و پرچینی. سپهر اندیشه بهمثابه چراگاه و علفزار.
از کودکی و نوجوانی شعرهای میرزاده عشقی و مانیفست «عید خون» و «سه تابلو مریم» او را بارها خوانده بودم. سال 58 برخی کسان را که به تجویز آن مانیفست باید تکهتکه میشدند و خانهشان خراب میشد از نزدیک دیدم و مدتی با آنها به سر بردم. دهه 70 دست به کار نوشتن متنی درباره آن مانیفست و نتایج اجرایش شدم. دوره روزنامه «قرن بیستم» مرا به این نتیجه رساند که این بیستوچند شماره حاصل زندگی کوتاه و افکار پریشان عشقی است. بدون دسترسی به دوره « قرن بیستم» مطلب کافی برای پرداختن به دهه سوم و آخر عمر او وجود نمیداشت. بعدها خواهند توانست زندگینامهای مفصلتر درباره او بنویسند اگر نوشتههایی دیگر از او به دست آید. تا پیش از این کتاب، زندگینامهاش ده سطر هم نبود.
از نقل طبعآزمایی و ماده تاریخ و مرثیههایی که برای او سرهم کردند خودداری کردم جز تأییدیههای ملکالشعرای بهار که استاد ادبیات بود، به قریحه و طبع سرشار عشقی توجه داشت و ظاهراً در ماههای آخر عمر او کوشید از پریدن به این و آن و هجو آدمهایی درجهسه بازش بدارد. با این همه، خود بهار هم گاه به هجو و بدزبانی میافتاد و در حمله به یک روزنامهنویس چیزهایی سروده که در کتاب آوردهام. پس از آن دوره، زیر مشت آهنین حکومت، هتاکی ناموسی به همسر و خواهر و مادر افراد تا مدتی در جراید ناممکن شد. در دوره بعد عمدتاً محدود به امیرمختار کریمپور شیرازی و حسین فاطمی بود و عمر هر دو را کوتاه کرد.
به نظر میرسد در دهههای اخیر، دو پارادایم بزرگ در «تاریخ» شکل گرفته است، که یکی از «زوال» سخن میگوید و اینکه «ما حافظه تاریخی نداریم» و دیگری معتقد است ما بیش از حد گرفتار تاریخ هستیم، پس ناتوان از تغییرایم. هر دوِ این رویکردها در یک گفتمان مسلط، یعنی انتقاد از نوستالژی یا فانتزی قرار میگیرند. وضعیت موجود گویا میخواهد منتقد نوستالژی باشد، فکر نمیکنید همین تلقی مسلط است که غالب نوشتههای تاریخی ما را از «فراتاریخ»بودن یا روایتمندشدن دور کرده و صرفا گزارشی از آن به دست داده است (گزارشی که همچون دانای کل به گذشته مینگرد و از آن انتقاد میکند؟).
به نظریه و تحقیق و بررسی برای رسیدن به واقعیات اعتقاد دارم اما هیچ دیسیپلینی بهتنهایی نمیتواند تمام تحولات جهان و کیفیت زندگی و موقعیت بشر را توضیح دهد - نه انسانشناسی، نه جامعهشناسی، نه دانش ژنتیک، نه روانکاوی، نه علم اقتصاد و البته نه تاریخ- تا چه رسد که بر یک طرز فکر خاص و بهاصطلاح مکتب در یکی از آن رشتهها همانطور سرسختانه تکیه کنیم که مریدهای اقطاب دراویش معتقدند حضرت ایشان اسرار وجود و اسم اعظم در آستین مبارک دارد و چنانچه اراده کنند دهان باز بفرمایند جهان هستی کن فیکون میشود.
چسبیدن به یک شعار یا کلیدواژه یا ترجیعبند هم کاری در مایه ادعای وجود اسم اعظم است. وقتی اعلام میکنند «ما حافظه تاریخی نداریم» میتوان پرسید «ما» چه کسانیاند، حافظه چیست، حافظه تاریخی چه نوع حافظهای است، چه ملتهایی چهمقدار این نوع حافظه را دارند و داشتن آن در کجای زندگیشان نمود دارد؟ مثلاً آیا مردم دانمارک، مکزیک، صربستان، ترکمنستان یا مصر حافظه تاریخی فتوفراوان دارند، و اگر دارند شما از کجا تشخیص دادید؟ خودشان ادعا کردند؟ و اگر ندارند ما هم یکی از قماش بسیاری دیگر.
احمد شاملو، یکی از کسانی که در رواج این جمله قصار نقش داشت و گمانم آن را ساخت، بیش از طرح نظریهای آببندیشده که روی آن فکر شده باشد، منظورش تحقیر و سرزنش خلقالله بود که به نظر او پایشان مدام در چاله میرود. خودش سال 57 قطعهای چاپ کرد با عنوان «انسان ماه بهمن» که تاریخ بهمن 1329 زیر آن و کلماتی از قبیل «ویتنام» (با همین املا، بهسیاق یخچال و دانشجو)، اندونزی و «آدولف رضاخان» در متن آن دیده میشد، و در دهه60 شعرهایی به تاریخ سی سال پیشتر. شاید واقعاً همینطور بود اما خردهگیرها و شکاکان هم ممکن است بپرسند نشانه حافظه تاریخی است که تاریخ سرایش را چند دهه پسوپیش کنیم؟
ممکن است بگویند منظور حافظه جمعی تاریخی است، نه حافظه من و تو و ایشان. کنت گوبینو که زمان ناصرالدینشاه در تهران دیپلمات بود مینویسد توجه دائمی ایرانیهای کشاورز و کاسب و کارگر به تاریخ نیاکان و اسطورههای سرزمینشان با همتای فرانسوی آنها قابل مقایسه نیست و در کشور او قاطبه مردم عادی علاقهای به صحبت از شاهان و لوئیپوئیهای ماضی و این قبیل چیزها ندارند. و ممکن است بگویند همین دلمشغولی با گذشته بلای جامعه و مردم شده. بالاخره ریش را روی لحاف بگذارند یا زیر آن؟
فرد با تکرار روایت خاطره، خواسته يا ناخواسته تغییرهایی در آن میدهد. بهترین کاربرد تاریخ بازنویسی آن است. پیشتر بسیار نوشتهاند و بعداً هم بسیار خواهند نوشت. سیر افکار بشر دقیقه نود و سوت پایان ندارد. چنانچه سیاره یا شهابسنگی عظیم به کره ما بخورد، تردید نداشته باشیم تا پیش از محو کامل حیات همچنان کسانی درباره گذشته دور و وضع موجود و آخرزمانی که اتفاق افتاده خواهند نوشت و بحث خواهند کرد چطور شد که اینطور شد. پشت میزتحریرهای امروزی که جای خود دارد.
ادبیات داستانی ما مدتهاست گرفتار تاریخهای فردی است. هر کس خاطراتی دارد فکر میکند باید آن را بازگو کند، گویی آدمها یا سرنوشتشان ذاتا تاریخیاند. اما مسئله تاریخ در رویکردهای متأخر، نه وقایعنگاری، که انتخاب لحظهای ناتمام و تروماتیک از گذشته و روایتمندکردن آن است. با این مقدمه، میرزاده عشقی در نظر شما برگی از تاریخ ما است یا وجهی بیرونمانده و ناتمام از تاریخ که تا امروز ما تداوم داشته است؟
نوشتن هم شغل بوده و هم تفنن و امروز بیش از هر زمان دیگری کسبوکار است: اگر کسانی توانستند شرح احوالات موجوداتی خیالی بنویسند و مشهور و پولدار شوند چرا من خاطرات واقعیام را عرضه نکنم؟
عشقی مردی بود سودازده که با شتاب زیست و با عجله مرد. فقط سه سال در صحنه ادبیات و روزنامهنگاری ایران حضور داشت و جز تبلیغ فکرهایی آخرزمانی از قبیل «عید خون» بر سیر وقایع جامعه اثری نگذاشت. اما قتل پرسروصدای آدمی که میسرود «پیرپسند ای عروس مرگ چرایی» موضوعی تلقی شد مربوط به همه چون مشت آهنین آمر قتل او موضوعی بود عمومی که اعلام میکرد بساط چرتوپرتگفتن را جمع کنید.
اسفند 1300 رضاخان در متنی پرتهدید اعلام کرد شخصاً عامل کودتای سال پیش است و از حالا به بعد هرکس دراینباره که عامل کودتا کی بود حرفی بزند با او طرف است و پدرش را درمیآورد. و ضیاءالدین طباطبائی در ریاستالوزرایی صدروزهاش از احمدشاه خواسته بود به او لقب دیکتاتور اعطا کند اما شاه زیر بار نرفت. در دنیای آن روزگار عنوانهای کودتا و دیکتاتور خیلی شیک بود و اسباب افتخار فردی که با داشتن آنها مهم و پرجذبه و حتی مهیب به نظر میرسید و دیگران ماستها را کیسه میکردند.
در یادداشت بر چاپ سوم کتاب، از خوانندگان بالقوه آن نوشتهاید، اینکه اگر کتاب از چیزی رنج میبرد، کمبود نسخ است. «از سال 77 تنها دو بار چاپ شده و به دست خوانندگان بالقوه نرسیده است». در میرزاده عشقی چه چیزی میبینید که او را «تنها با سه، چهار سال حضور برقآسا در صحنه ادبیات و اجتماع» تا اکنون امتداد داده و سرنوشتاش هنوز مخاطبانی بالقوه دارد؟
شاعر، ترقیخواه و امروزی و روزنامهنگار بیپروابودن، نارضایی عمیق و غریو مخالفت بیقیدوشرط با وضع موجود، دفاع از حقوق و آزادی زنان، و جوان و رعنا و خوشتیپمُردن عوامل مهمی است در توجه ممتد جامعه. اگر درباره خواننده داشتن کتاب میپرسید، چون از موهبت فروتنی هم کمبهرهام اجازه بدهید بگویم کاری که در این متن شده بسیار فراتر از شخص عشقی و فکرهای پریشان و نوشتههای غالباً سطحی اوست. «سه تابلو مریم» نیای سناریوی فیلمفارسی است، پر از اغراق و غلو و شعار توخالی و وارونهدیدن موضوعها و کماطلاعی از واقعیات جامعه و جهان و گزافهای باورنکردنی. پیشتر هم در ستایشش کارهایی گذرا بیرون داده بودند اما معرفی جنبههایی کاملاً جدید از کارها و شخصیت و زندگی کوتاهش و کنارگذاشتن تحسین و بزرگداشت صرف او و نیز انشاهای احساساتی علیه سردار سپه از هر نظر تازگی دارد.
شاید برایتان جالب باشد که به من گفتند سردبیرهای دو روزنامه اصلاحطلب دستور دادهاند درباره این نگارنده و ارتکاباتش چیزی نوشته نشود. و در روزنامه دولت که در آن زمان بیشتر خواننده داشت از جمله با خانمی از خویشان عشقی مصاحبه کردند و ایشان گفت روشنفکرها نوشتهاند «سگکـُش شد» و اهانت کردهاند. آن روزنامه ننوشت کجا چنین چیزی نوشته شده اما از داخل آن خبر رسید گفتهاند به نام و کتاب من اشاره نشود، لابد تا حق پاسخگویی پیش نیاید. مطلب از این قرار بود که در مقایسه برشت و عشقی نوشتهام همتای آلمانی عشقی در همان روزگار نمایش موزیکال درباره گداها و میانپردههای سیاسی در کابارههای مردمپسند برلن اجرا میکرد و به پول و شهرت میرسید اما عشقی بساط مرثیهخوانی با سهتار درباره عظمت شاهان عهد بوق در گراندهتل اعیانی لالهزار راه میانداخت، زیان مالی تحمل میکرد و بیدرآمد و نومید و افسرده سگکـُش میشد.
اگر جریده بهاصطلاح مدرن روزگار ما بایکوت و سانسور نکرده بود میتوانستم توضیح بدهم توصیف اینکه کسی را با تیر بزنند و در جوی آب یا وسط کوچه بیفتد تحقیر قربانی یا اهانت به او نیست، و درهرحال برای بحث در این نکته نیازی به آوردن قوموخویش عشقی از همدان و چغلیکردن ندارند.
باری، گذشتند و گذشت. این کتاب همچنان خواننده خواهد داشت بیآنکه کسی به یاد بیاورد برخی ارباب جراید دستور فرمودند اسم فلان شخص و کتابش را نبرید. ما همه بهطرز غمانگیزی ایرانی هستیم.
در روایت سرگذشت عشقی، آگاهانه از تندادن به روایتی حماسی یا تراژیک از یک شهید راه قلم و آزادی، پرهیز میکنید. «این تصویرهای درشت از شاعر و هنرمندی که روزنامهاش، بهنوشته خود او، تنها دو مشترک داشت، همان تصویری نیست که از ورای زمان در ذهن جامعه نقش بسته است». بعد ادامه میدهید که محال است مردم به روزنامه یک شهید در زمان حیاتش اعتنا نکرده باشند. اما در روایت شما خواهیم دید که واقعیت دارد. بلافاصله اعلام میکنید که هدفتان معیوب جلوهدادن تصویر شکوهمند عشقی یا ملامت اهل زمانه او هم نیست که هدف «غور در این پدیده پیچیده است که مجسمهای از مرمر یا برنز، بهرغم همه کجوکولگیهایی که از نزدیک در آن دیده میشود، ممکن است در چشمانداز تاریخی بسیار باابهت جلوه کند». پس در این کتاب تلاش میکنید تا حد ممکن به عشقی نزدیک و نزدیکتر شوید و سایه اسطورهای آن را برای منتقدان و معتقدانش، به یک نسبت کنار بزنید. و راهی برای خارجکردن اسطوره از جمود و انزوا بیابید، رابطهای که «نامها» را به واژهها (تاریخ را به روایت) تبدیل میکند تا تاریخ را از گاهشماری و مکانیکیبودن برهاند. چقدر این نگاه با تلقی شما از نزدیکشدن به شخصیت تاریخی یکی است؟ آیا دیدن کجوکولگیهای یک شخصیت همان نگاه انتقادی به تاریخ نیست؟
اول، در ایران اعتنا به نشریه لزوماً به معنی خریدن آن نیست. عشقی سخت گله داشت نسخههای «قرن بیستم» را از پسربچههای روزنامهفروش کرایه میکنند، و نوشت نکنید این کارها را. و از محمد محیططباطبائی نقل کردهام که زمان نهضت مشروطیت در بازار تبریز پول روی هم میگذاشتند تا یک نسخه از مجله مصور «ملانصرالدین» نیمساعت کرایه کنند.
نسلهای درسخوانده جدید ایران که امکانات مالی بیشتری دارند و تمام جریدهنگارها را بقال و کاسب نمیبینند دیگر آنقدر خست به خرج نمیدهند اما رفیق دانشجوی ما هم که دستی به قلم داشت مجله کرایه میکرد. امروز مجله را در کیسه پلاستیک سربسته میگذارند اما ظاهراً کماثر است. باز میکنند، میخوانند و پس میدهند. یعنی تو اگر روشنفکر فداکار و واقعی هستی نباید فکر پول باشی؛ نوشتی که ما بخوانیم، و خواندیم؛ حالا برو خوش باش.
جماعت از شعرهای تندوتیز عشقی علیه وزیروکیلها خوششان میآمد و آنها را حتی به خاطر سپردند و ضربالمثل کردهاند اما پول وقتی حاضر بودند بدهند که شکلک رئیس قشون را در هیئت خر چاپ کند، یا به اسمش چاپ کنند، و والسلام نامه تمام. دیدار به قیامت. نوشتهاند بهای آخرین شماره «قرن بیستم» به بیست تومان رسید که در آن زمان خیلی پول بود. کمتر کسی حاضر بود ده شاهی از این مبلغ برای بحث و مقاله آتشین او بدهد و بنشیند بخواند. فقط شفاهی و تصویری و سرپایی.
دوم، دنبالِ بهگفته شما «روایتی حماسی یا تراژیک از یک شهید راه قلم» نرفتهام. این اعتقاد فوراً جا افتاد که سردارسپه دستور قتل او را صادر کرد اما هرگز نخواهیم دانست کی به کی چه دستوری داد. در چنین مواردی روی کاغذ سربرگدار نمینویسند ترتیب فلان کس را بدهید و امضا کنند. احتیاجی نیست.
اساساً عشقی با سردارسپه سر دعوا نداشت. هیچکس سر دعوا نداشت. وقتی احمدشاه از اروپا او را تا اعلام نظر مجلس معلق کرد و سردارسپه گفت حرف مجلسیان در تفکیک وزارت جنگ از مالیه قابل اجرا نیست و رفت در خانهای که در رودهن تهیه کرده بود نشست، بزرگان خوشنام قاجار - از جمله، دکتر محمد مصدقالسلطنه- خدمت ایشان رسیدند و استدعا کردند مـُلک و ملت را تنها نگذارد. حرفشان این بود که ما وانمود میکنیم دستور میدهیم، شما وانمود کن اجرا میکنی - البته هرکدام را دلت نخواست، مثل همین دستور اخیر مجلس، اجرا نکنی هم نکردی- فقط دولتی مقتدر درست کن که بیرون از محدوده سعدآباد تا شاهعبدالعظیم خطش را بخوانند.
عشقی هم حرف از «مشروطه ناکام» و ناتمام میزد، حرفی که همچنان تکرار میشود. یعنی این خاندان را باید پی کارش میفرستادند و املاک فئودالها را میگرفتند، و معنی ندارد محمدعلیمیرزا را بردارند احمدمیرزا جایش بگذارند و سند مالکیت اراضی بدهند. اما وقتی بحث جمهوری مطرح شد گفت همین قاجاریه بد نیست و ادامهدهنده عظمت نیاکان باستانی است و رضاخان میخواهد رئیسجمهور شود («جمهوری ِ نقل و پشکل است این/ بسیار قشنگ و خوشکل است این»). و سردارسپه گفت حالا که جمهوری تا این حد بد است پس من شاه میشوم و املاک فئودالهای بد را هم میگیرم.
«آشفتگی در فکر تاریخی» یعنی همین. زمانی دراز در این فکر بودیم که اجرای هفت، هشت، ده تا برنامه ایران را مثل خارجه خواهد کرد. نوبت عمل که رسید دیدیم انگار نقشه رمزآمیز معمار هندسهدان را دست آدمی که تا حالا بنـّایی نکرده بدهی بگویی بساز. روشن نبود چی مقدم بر چی است، از کجا باید شروع کرد و چه چیزی مطلوب است و چه چیزی قابل حذف. نتیجه، به گفته بهار، «مخالفت مطلق با همهکس و همهچیز» بود.
سوم، تاریخدان و فیلسوف تاریخ نیستم و نمیدانم «نگاه انتقادی به تاریخ» دقیقاً یعنی چه. مثلاً اگر پدر و مادر من با هم ازدواج نکرده بودند و دو تا آدم دیگر در جایی دیگر ازدواج کرده بودند من در محیط بهتری پرورش مییافتم و آدم حسابی میشدم؟ وقایعی اتفاق افتاده و نتایج آنها در مواردی ادامه دارد. ممکن بود اصلاً اتفاق نیفتد یا جور دیگری اتفاق بیفتد.
آوردهاید که عشقی اعلان میکند روزنامهاش محتاج رمانی است که زمینه آن بهروی اساس سوسیالیسم باشد، اما چیز دندانگیری به دستش نمیرسد و اشاره میکنید که جامعه از نظر فرهنگی توسعهنیافته بود، اما نظرات عشقی درباره جمهوریت نیز نامربوط و بیپایه بود. مینویسید او فرصت نیافت تا مبانی نظری محکمی برای احساسات سیاسی خویش بیابد یا بپروراند، بااینحال ادامه طرز فکر او را در وقایع بعدی جامعه ایران قابل تشخیص میدانید. در کتاب هم هرچه پیش میرویم ضمنِ بیان نظرات و مواضع عشقی، به سطحیبودنشان کنایه میزنید و او را «آنارشیست»، «نیهیلیست»، «سوسیال-آنارشیست» و نه «انقلابی» (در مفهوم تازهاش از انقلاب فرانسه به بعد) میخوانید. آیا این تناقضات فکری یا عقیمماندن طرزِ فکری عشقی، همان رویکرد انتقادی شما در کتاب نیست؟
کتاب حاوی بحث نظری بسیار کم بود. میتوان گفت وجود نداشت. گذشته از دیوان شعر و غزل و امثال «کنت ِ مونت کریستو» و «سه تفنگدار» و یکی، دو اثر پلوتارک در زمینه تاریخ شاهان باستان و جنگهای ایران و یونان، تقریباً درباره هیچ موضوع مهمی متن ترجمه نشده بود، تألیف که جای خود دارد. معدود آدمهایی در جراید چاپ باکو و استانبول و در کتابهایی روسی، فرانسه یا ترکی چیزهایی خوانده بودند و عیناً پس میدادند و بقیه که نخوانده بودند از روی دست آنها رونویسی میکردند. نظر برخی اهل قلم را آوردهام که انتقاد میکردند بیفایده است تکرار یک مشت ستایش کلیشهای که در آنها فقط جای کلمات بروقره (پروگرس، ترقی) و قانون و حریت و مطبوعات و تعلیمات عمومی عوض شود و تصدیقهای بلاتصور را هر روز در جراید به خورد خواننده بدهند.
عشقی مرام سوسیالیستی را می پسندید و تبلیغ میکرد و هوادار سلیمانمیرزا اسکندری نماینده سوسیالیست مجلس بود. اما حرفهایش مانند بسیاری آدمها پیش و پس از او بیشتر احساسات سیاسی بود تا درک و شناخت. مثلاً در رد فکر جمهوری استدلال میکرد تا افکار لـُرد انگلیسی برای چوپان کردستان قابل فهم نباشد هر تلاشی برای بهبود وضع مملکت بیفایده است. یکی گرفتن وزیر وکیل لندنی، که در ایران خدای مکر و سیاست تلقی میشود، با متفکران آن جامعه شاید خوانندگانی را مرعوب کند اما نمیتواند توضیح دهد لـُرد انگلیسی چهجور موجودی است و افکارش چیست، و عشقی توجه نداشت افکار مفروض جناب لـُرد در باب مستعمرات ماوراء بحار را چوپان اسکاتلندی هم قرار نیست بفهمد، و این قیاسی است بیربط.
بهاصطلاح امروزی، مهندسی وارونه را چاره کار میدیدیم: دارندگان صنعت قوی و بانک پر پول و نیروی دریایی مهیب پارلمان هم دارند و اگر ما از اینجا شروع کنیم به آنجا میرسیم. در عمل وقتی مجلس ملی جایی برای استیضاحهای پیاپی و بیحاصل شد، عشقی هم نتیجه گرفت باید مردم بریزند معدود آدمهای ناجور را که چوب لای چرخ میگذارند تکهتکه کنند. در جامعهای بیثبات و دستخوش آشوبهای ادواری، شعار «خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد» البته ریشه قدیمی دارد اما اینکه از فکر پارلمانتاریسم به «راهحل نهایی» بپری و خیال کنی اگر یک مشت آدم بد را بگیرند بکشند باقیمانده جامعه یک بار برای همیشه اصلاح میشود یعنی نیهیلیسم و آنارشیسم در بدویترین شکل.
در همان فصل ابتدایی وجوهی از افکار سیاسی، مشرب فلسفی، طرز شاعری و روزنامهنگاری عشقی را برمیشمارید، بعد مینویسید اگر همه اینها برای ماندنیشدن او در عرصه ادبیات سیاسی کافی نباشد، تمایز بیچونوچرای او - قرارگرفتن در سرحلقه قربانیان خشونت سیاسی- جایگاه خاص به او میبخشد. جدا از این، عشقی را در نسبت با دیگر مبارزان معاصرش مینشانید. اینجاست که خواسته یا ناخواسته تمایزی مهمتر پیش کشیده میشود. اینکه عشقی برخلاف همفکران و معاصرانش هیچ نسبتی با قدرت نداشت. اگر پسیان یک نظامی بود که در نتیجه تمرد در برابر قدرت مرکزی به خاک افتاد و خیابانی در کشمکش برای کسب قدرت سیاسی جان باخت، عشقی نخستین فردی بود که بهعنوان شاعر، روزنامهنگار، نویسنده به میدان آمد و ترور شد، بدون هیچ انگیزه یا سابقهای مربوطه به کسب قدرت، از نوع داخلی یا خارجیاش. فکر نمیکنید تمایز اخیر است که میرزاده عشقی را به رفیقِ مورداعتماد مهمترین شاعر معاصر ما، نیما بدل کرده و جایگاه او را بهعنوان روشنفکر ترقیخواه عصر مشروطه در ذهن مردم تثبیت کرده است؟
ماندگاری نام عشقی تا حدی به سبب جوانمرگی و، مهمتر، از اینروست که نخستین قربانی ظهور و صعود سردارسپه شناخته شد. تیرخوردن مرد پرخاشگر و خوشسیما ربطی به مشروطیت نداشت. حتی به سرودههای خودش هم ارتباط چندانی نداشت. به فکر برپایی جمهوری در ایران میتاخت اما به شخص رضاخان نه. با این همه، ابتدای سال ۱۳۰۳ ترجیعبند «جمهورینامه» علیه سردارسپه، که اساساً و عمدتاً کار بهار بود، به اسم او در رفت. چند ماه بعد روزنامه تعطیلماندهاش را به شخصی که چیزی درباره او نمیدانیم واگذاشت و آن شخص چند مضحک قلمی چاپ کرد، از جمله یکی که جمبول (John Bull، نماد بریتانیا) را نشان میداد سوار بر خری که فوراً کنایه از سردارسپه تعبیر شد. کاریکاتورها ربطی به عشقی نداشت اما او را مسئول میشناختند. ظهر شنبه روزنامه درآمد و ظهر پنجشنبه زندگی عشقی پایان یافت. بیشتر شهید راه سوءتفاهم شد تا مشروطیت یا هر چیز دیگر.
کتاب «عشقی» روایتی گاهشمارانه از سرگذشت یک شخصیت تاریخی نیست. از همان مقدمه شما از آنچه شما را به نوشتن از عشقی ترغیب کرده است مینویسید: «شخصیت قلمی عشقی». شاعری و کار روزنامهنگاریاش، که بخش نادیدهمانده او است. اما در کتاب بخشهایی نسبتا مساوی را به شاعری، روزنامهنگاری، فعالیت و تفکر سیاسی و حتی حاشیههایی از زندگی او مانند رفاقتش با نیما، اختصاص دادهاید تا درنهایت با نقادی جهانبینی او، سیمای تازهای از او را ترسیم کنید و خودِ عشقی را به آثارش اضافه کردید و تکههایی از واقعیتهای تاریخ را کنار هم گذاشتهاید تا بدون بیطرفی، روایت خود را از عشقی بسازید. این تلقی را میپذیرید؟ به نظر شما کدام وجه از میرزاده عشقی، وضوح بیشتری به سیمای او میبخشد و او را از زیر سایه اسطورهایاش بیرون میآورد؟
با استفاده از گفته مشهور درباره برتری عرض عمر بر طول آن، جوشوخروش ده سال سوم و آخر زندگیاش تصویر عمری درازتر به او میدهد. اگر نمرده بود شاید باز هم پیشرفت میکرد و چیزهای جدید یاد میگرفت و یاد میداد. شاید هم با توجه به علایم ادوار
شور-افسردگی و توی لاکرفتن گهگاه و پیگیرینکردن کار ناموفق نمایش و تئاتر و رهاکردن روزنامه کمخوانندهاش، از خلق و جامعه کنار میکشید. شاید هم به نوآوری در شعر ادامه میداد و صاحب مکتبی میشد. مردن بر سر یکی، دو سوءتفاهم مهلک نامش را ماندگار کرد. مرگ او مهمترین اثرش بود.
میرزاده عشقی مخالف سرسخت قوام بود، تا جاییکه در مقالاتش او را دسیسهباز و خائن نیز میخواند. این نگاه را در جایجای کتاب «عشقی» میتوان دید. از روایت شما اینطور برمیآید که با عشقی درباره قوامالسلطنه همنظر هستید.
احمد قوام هم ستایشگران و مخالفانش را دارد اما مطمئن نیستم سفرا و مقامهای شوروی و بریتانیا و آمریکا او را مهمتر از بقیه وزیروکیلهای ایران تلقی میکردند. موضوع مهم و جدی آن روزگار در درجه اول شکست ارتش مهیب رایش سوم بود و بعد تقسیم جهان و آنچه از اروپا باقی ماند. و بریتانیا باید مقادیری قابل توجه از آنچه را در خاورمیانه مالک بود، از جمله نفت جنوب ایران، به نجاتدهندهاش ایالات متحده میداد. اینکه در تهران چه کسی نخستوزیر باشد برای مردم کرمان و فارس و خراسان مهم بود، برای فاتحان جنگ نه تا آن حد.
پس از شکست عثمانی و اکتبر 1917 وقتی حکومت انگلیسی هند دنبال کسی میگشت که ایران را اداره کند، در هیئت حاکمه قاجار همدیگر را یا جنتمکان و بیخاصیت میدیدند یا مارمولک و توطئهگر، و درهرحال تن به جلوافتادن و سرآمدشدن کسی حتی از خودشان نمیدادند و روحیه غالب این بود که یا من رئیس شوم یا هیچکس. بعد که آدمهایی از بیرون هیئت حاکمه آمدند بر آنها مسلط شدند، مسئله قوام و مصدق و بعدها امینی این بود که اینها، یعنی پهلوی، از ماها و خصوصاً من پایینترند و تازهبهدورانرسیدهاند.
از پسر سلیمان بهبودی، رئیس تشریفات دربار رضاشاه، شنیدم قوام دوست داشت همهجا بعد از شاه وارد شود و روز افتتاح یکی از ادوار مجلس، در میدان بهارستان بیآنکه پیاده شود از پنجره ماشین خطاب به رئیس شهربانی که منتظر ورود شاه ایستاده بود با صدای بلند پرسید: این بابا هنوز نیامده؟ و روایت میکنند بعد از شهریور 20 و بازگشت به ایران به محمدرضاشاه گفت: ماشاءالله چه بزرگ شدین. اینها کار سیاسی نیست. بهاصطلاح عامیانه، متلک کلـُفت بار دیگران کردن است. ماجرای آذربایجان را هم کسانی زیادی بزرگ میکنند. دنیا را فاتحان جنگ در کنفرانس یالتا تقسیم کردند، شوروی باید خطکشیها و توافقها را رعایت میکرد و کل دولت مفلس و بهاصطلاح ارتش ایران را کسی جدی نمیگرفت.
قوام مبتکر حزب دولتی و توقیف دستهجمعی جراید بود اما موافق عشقی هم نیستم وقتی مینوشت فرمانفرما کلی بچه پس انداخته و بلای جان مردم ایران کرده اما خوشبختانه قوامالسلطنه و وثوقالدوله اولاد ندارند و وقتی مـُردند از دستشان راحت میشویم. هزل بددلانه و بیرحمانهای است.
کتاب «عشقی، سیمای نجیب یک آنارشیست»، نوعی انتقاد علیه منتقد است. محمد قائد همواره بهعنوان «منتقد» شناخته شده. آیا میتوان گفت شخصیت و روحیه انتقادی، شما را تا حدی به عشقی شبیه کرده است؟
ما از فراز سالیان میتوانیم تصویر آن روزگار را هم در تصور آدمهای آن عهد و هم در چشمانداز وقایع ببینیم. عشقی هم مانند بسیاری دیگر در طرز فکر رایج شریک بود که چندتا آدم ناجور نمیگذارند ایران مثل خارجه شود. ایران تغییرهایی چنان اساسی کرده که کمتر شباهتی به یک قرن پیش دارد اما فکر نمیکنم میتواند یا قرار است مثل خارجه شود. منظور از خارجه البته آلمان و اتریش و هلند است، نه هند و مصر و ترکیه. باید توجه داشت در جامعه با هر تغییری، یا ایجاد هر تغییری، مسائلی ممکن است حل شود اما جای خود را به مشکلاتی جدید میدهد. ناظرانی مانند عشقی و بسیاری از مردم ایران طی صدوپنجاه سال گذشته فکر میکردهاند اگر جامعه آنها با چند تغییر اساسی عین خارجه شود تا ابد همانجوری میماند.
چنانچه ایران با عصایی جادویی عین سوئیس شود آیا عشقی و بسیاری دیگر احساس راحتی خواهند کرد؟ در خود سوئیس البته، اما تردید دارم در ایرانی که فقط ساعت و پنیر و شکلات و شراب تولید کند و مردم اهمیت ندهند کی وزیر است و کی وکیل، احساس خشنودی کنند. تکلیف عنعنات و مفاخر و شعائر چه خواهد شد؟
در آخر کتاب دو نامه از نیما به عشقی آوردهاید. نامههایی که نیما در دورانِ نوشتن «افسانه» به میرزاده نوشته و از عقایدش درباره نظم و نثر و چگونگی ساخت شعری نو یا انقلابِ شعری گفته است و اینکه خطاب به میرزاده نوشته «در این تجدید بالاخره خرسندی من به تحسین تو است». هر دوِ اینها مورد غضب و انکار ادبای سنتگرای زمانهشان بودند و معتقد به «ضرورتِ عزیمت از عرصه تنگ ردیف و قافیه»، آوردن زبانِ کوچهوبازار به شعر و بهتعبیر نیما «نزدیککردن نظم به نثر و نثر به نظم». سپانلو معتقد بود اگر میرزاده بیشتر میزیست رقیبی جدی برای نیما بود. اما شما بنابر قضاوت تاریخ، نیما را شاعری میدانید که بیش از سی سال پس از «افسانه» زیست و در زبان شعر تأمل کرد، و میرزاده را شاعری که سه ماه بعد از «ایدآل» نابود شد. از نسبت و تأثیر میرزاده و نیما و تفاوت سبک کارشان بگویید؟
ادامه دادن خیالی خطی که در جایی قطعاً به انتها رسیده نه معقول است و نه فایدهای دارد. عشقی شاید سرایندهای سرآمد در شعر جدید میشد، شاید هم نمیشد.
اما با توجه به آنچه او و نیما همزمان سرودند، به نظرم قریحه عشقی بیشتر و طبع شعرش روانتر بود. سرودههای نیما از ابتدا پردستانداز بود و چنین ماند. بهار چند بند مشخصاً سروده عشقی را در ترجیعبند روان و رسا و همهفهم «جمهورینامه» که ظاهراً کاری گروهی بود گنجاند. نیما، گذشته از ناسازگاری حتمیاش با بهار، به نظرم بینهایت بعید میرسد قادر بود چند بیت روان و رسا و بدون سکته در قالب «بگویند از سر شه تاج بردار/ به فرق خویشتن آن تاج بگذار/ همان کاری که کرد آن مرد افشار/ دریغ از راه دور و رنج بسیار» بسراید. اصلاً اینکاره نبود.
و گذشته از محتوا و پیام هر یک، نثر پرشور و جاندار عشقی را بهمراتب بیش از مطالب آموزشی و خطابی و خیلی جاها تصنعی و سرد و بیروح نیما میپسندم. نیما یوشیج بیتردید انسانی بزرگ و بلندپرواز بود اما تا حد بسیار زیادی به برکت شمعهایی که شاملو و اخوانثالث و دیگران در مرقدش روشن نگه داشتند بزرگ شد. طی دههها اتلاف وقت و نیروی فکری جوانان مملکت در وررفتن با شعر نو باید یکی را قافلهسالار معرفی میکردند.
از حضور میرزاده عشقی در عرصه تئاتر که نوشتهاید بهقیاس جالبتوجه و مهمی بین عشقی و برشت دست زدهاید. عشقی نمایش «رستاخیز پادشاهان» را روی صحنه میبرد که جز ضررهای اقتصادی عایدی دیگری برایش نداشت. نوشتهاید تردیدی نیست که عشقی شور هنر داشت اما گزنکرده پاره میکرد. و اینکه درست زمانی که برشت به سینما توجه داشت و سنت اپرا را با تحقیر دور میانداخت، عشقی آستین بالا زد تا از صفر شروع کند و تازه عشقی آدمی است یک سر و گردن بالاتر از جامعهای بدوی و مفلوک.
مرد بااستعداد و پرشور انگار همدم و مشاوری نداشت که برایش توضیح دهد اپراساختن و به صحنهبردن دشوار و پرخرج است و همهجای دنیا با بودجه دولت اداره میشود. در مطالب روزنامهاش درباره اپرابازی نشانهای نیست که به او گفته باشند هرکس بلیت چاپ کند و بفروشد باید طبق قانون به اداره مالیه مالیات و به بلدیه عوارض بپردازد و برای اردشیر بابکان و خسرو انوشیروان و عظمت ایران باستان هم تخفیف قائل نمیشوند مگر اینکه پیشتر با مقامهای ردهبالا صحبت کنی و معافیت کتبی و رسمی بگیری.
در همان روزگار، قمر هم بدون حجاب در گراندهتل لالهزار آواز خواند و لابد مشتری و خواستار داشت. اما اجارهکردن سالنی که قلب جامعه اعیانی تهران بود، بلیت «همت عالی» دست جماعتدادن و بعد اعلان چاپکردن که لطفاً تشریف بیاورید پول تماشای نمایش بیسروته آن شب را بدهید، بیش از آنکه عشق به هنر باشد ندانمکاری بود. نمایش ابتدایی و آماتوری را دو ماه پیشتر در انتهای سال 1299 در اصفهان به صحنه برده بود اما ننوشته آیا بلیتی بود یا دعوتی. درهرحال، در تهران باید سالن دبیرستانی میگرفت و برای کسانی کارت دعوت میفرستاد، بدون حرفی از فروش بلیت.
در شماره سوم روزنامهاش مینویسد «بواسطه کسالت روحی که بر مدیر ما از شب نمایش اهنگی رستاخیز سلاطین ایران عارض شده در این شماره و شماره 2 موفق به انتشار مقالات سودمند اجتماعی نشدیم». جای تأسف دارد که آدمی شریف از فرط ناراحتی و زیر فشار مالی (بهبیان شیرازیها) دیسپرس بگیرد و ناخوش شود اما پیداست پیشتر تصوری نداشت که برای سالن گراندهتل لالهزار (معادل بالروم هتل مجلل امروزی) بلیت چاپ کنی پوستت را میکنند و چیزی هم بدهکار میشوی. کار دنیا حساب دارد.
اشاره کردهاید که عشقی بهرغم ناتوانی از ساماندادن به عقاید سیاسیاش دارای اصولی بود هرچند بدون چارچوب مشخص: نویسنده-روشنفکری که در زمانه تجددخواهی میان سنت و تجدد بود و میان انقلاب و کودتا، همواره در حد فاصلی ناگزیر. بهاعتقاد شما این در حدفاصلبودن خاصِ زمانه عشقی بود یا روشنفکری ما - با اقتضائات دورانش- چنین تجربهای داشته است؟ گفتمان اخیری که بنا دارد روشنفکری را از جایگاه روشنفکری به نقد بکشد شاید از دو دهه پیش آغاز شده باشد، اما امروز به جریانی انتقادی یا حتی انکاری نسبت به تفکر و روشنفکری در جامعه ما منجر شده است. شما نیز در مقاله «گزارش یک قتل یا مرگ» نوک پیکان انتقادات را بهگونهای دیگر سمت روشنفکران، «پدیدآورندگان کتابها که قرار است بگشایند از رخ اندیشه نقاب» برمیگردانید.
در ایران، روشنفکر برچسبی است ژنریک برای یککاسهکردن درسخواندههای صد و پنجاه سال گذشته، تکنوکراتها، بورژوامآبها و شیکپوشها یا افرادی با پوشش نامتعارف، کسانی از گرایش چپ، متجددها، هنرمند و نویسنده و روزنامهنگار و کتابساز و شاعر و فیلمساز و نقاش و موسیقیدان و کلاً اهل قلم و هنرهایی غیر از خاتمسازی و قلمکاری.
در بسیاری موارد برای تحقیر و تخطئه موجود فرضی پرمدعایی بهکار میرود آماده دخالت در بحث بر سر هر موضوعی؛ که با هرکس و هرچیز، هم با مالدار و قدرتمند و هم با مردم عامی، بهطور مطلق مخالف است درعینحال که مدعی سخنگویی از طرف دسته اخیر است، و برای هر مسئلهای راهحل معجزهآسا دارد. این تصویر شترگاوپلنگ حتی کاریکاتور هم نیست، فقط بیمعنی است. دو، سه دوجین اعضای یک فامیل را هم نمیتوان چنین یکدست گرفت. منش و قیافه دو برادر ممکن است بسیار متفاوت از یکدیگر باشد، تا چه رسد به بیست سی چهل پنجاه جور آدم در زمانها و محیطهای مختلف.
در هجمهها، فرد تازنده با استعمال کلمه روشنفکر علامت میدهد منظورش چه کسانی نیستند: زمیندار و ملاک نیستند، نظامی نیستند، بازاری و دکاندار نیستند، کشاورز و کارگر نیستند، نجیب و سربهراه و خانوادهدوست نیستند. زمانی بهار در رشتهمقالههای «نسل معاصر» در مطلبی با عنوان «نسل انقلاب ــ نسل هوچی» درباره جوانان پس از صدر مشروطیت نوشت «این نوجوان که ما شرح احوال او را مینویسیم از همان کودکی سیگارکشیدن و عرقخوردن و فحشدادن و روزنامه خواندن و شعر مهملگفتن شروع نمود!» عشقی اتهامها را به خودش گرفت و چنان آتشی شد که مقالهای تند علیه بهار منتشر کرد. بهار که عشقی را دوست داشت و قریحه سرشارش را میستود در پاسخی ملایم کوشید از او دلجویی کند و به سوی فراکسیون مخالف صعود سردارسپه در مجلس بکشاندش. خلاصه مقالهها و شرح مناقشه و رفاقت بعدی آنها را در کتاب آوردهام.
در مقالاتی زیرعنوان «شبهمعمای کتاب» مسائل حوزه کتاب را برشمردهاید. از شمار بیشتر ناشران از کتابفروشیها، دخالت دولت در صنعت کتاب، لزوم یارانه مستقیم و کافی به نشر، توزیع یارانه و پاگرفتن ناشران خردهپا و سرآخر کمشدن شمار خوانندگان. از این میان «پدیده غریب بالازدن شمار ناشران از شمار کتابفروشیها» جالبتوجه است. معتقدید این پدیده با اقتصاد ایران همخوانی دارد و درک صنعت نشر ایران را بر پایه آمارها در حکم «شکار سایه» میدانید. بهاعتقاد شما چرخه مالی نشر یا همان وجه درسایهمانده آمارها را از کجا میتوان دنبال کرد؟
از هیچ جا. میتوانید پیش خودتان حدسی بزنید که به اندازه سایر حدسها اعتبار دارد. حرفم در آن بحث این است که پديده غريب بالازدن شمار ناشران از شمار کتابفروشيها با نوع اقتصاد ايران همخوانی دارد، «اقتصادی که در آن بخش پنهان هر چيزی بزرگتر و مهمتر از بخش پيدای آن است.» به دلایل له و علیه یارانه به صنعت چاپ و انتشار اشاره کردهام و گمان میکنم حرفم روشن باشد، همان حرفی که اتحادیه ناشران رسماً و صراحتاً و کتباً اعلام کرده: پمپاژ پول و سهمیه کاغذ از بیتالمال به افراد غیرحرفهای را متوقف کنید و بگذارید هر بنگاهی قادر به تولید کتاب است بماند و هرکس نیست پی کاری دیگر برود. دستگاه اداری به هزار زبان میگوید به ناشرهای واقعاً حرفهای که چند ده تایی بیشتر نیستند از نظر فکری اعتماد ندارد و لازم میبیند افراد قابل اعتماد و خودی را تقویت کند. سؤال من هم این است که تولیدات هزارها ناشر «مورد اعتماد» کجا میرود؟ عمدتاً به مقواسازی.
مسئله مهم دیگری که پیش میکشید، تکیه بر کتابهای روشنفکرپسند و خواصخوان است. فکر نمیکنید رسیدن تیراژ این کتابها به کمتر از پانصد نسخه یا تیراژ متوسط هزارتایی همزمان با افزایش تعداد عناوین و ناشران، خود پدیده غریب دیگری است؟
به چندین نکته در این زمینه اشاره کردهام: «تصويرهايی که از تيراژ به دست میدهند غالباً دقيق نيست. مثلاً اگر سال ۴۴ هر سال يک کتاب دربارۀ اروپای قرن نوزدهم چاپ میشد و اگر امروز هر هفته يک کتاب در اين زمينه بيرون میآيد، پس تيراژ سههزاری چهل سال پيش درواقع از صدهزار گذشته است». و بیفزایید تجدید چاپ را. در همان دهه چهل کتاب خواصخوان ندرتاً به چاپ سوم و حتی دوم میرسید. امروز انبارکردن هزارها نسخه از عنوانهای قدیمی در مکانهایی که بهای آنها سر به آسمان زده عملی نیست. مهم این است که کتاب همواره برای خواننده بالقوه قابل دسترسی باشد.
در مقاله اخیرِ «از نشر و ناشرون در اینجا و جاهای دیگر» به امر ناممکنِ پولدرآوردن با نوشتن در اینجا اشاره کردهاید. از دهه چهل مثال آوردهاید که برخی کتابهای آلاحمد و نیما با جلد سلوفان (سخت) منتشر میشد و بهای کتاب را بالاتر میبرد و حتی کتابفروشهای پیشرو شهر را به متلک انداخته و خوانندهها را ناراضی کرده بود. این وضعیت تا امروز هم ادامه دارد. اگر کتاب کیفیت چاپ بهتر داشته باشد، قیمتش بالاتر میرود و بعد هم حقالتألیف بیشتر و خریدار کمتر و برعکس. فکر نمیکنید تمام این مشکلات بهنوعی مربوط به همان سهمِ ناچیز مؤلف از اثرش است؟
حرفی از «امر ناممکن» نزدهام. برعکس، در ایران برای نخستینبار با قلمزدن تماموقت و البته موفق و دارای خواننده میتوان شناور ماند. در دهههای پیشین تقریباً تمام نویسندهها و مترجمان کارمند جایی بودند. در آن مقاله به پارهای وجوه مشترک نشر در ایران و آلمان به روایت یک ناشر قدیمیاش که در آمریکا هم کتاب منتشر میکرد اشاره کردهام؛ و به شباهت ادبای ایران و آلمان که اعتقاد دارند شعر بدون وزن و قافیه را باید گذاشت در ِ کوزه؛ و به مؤلفان و مترجمانی که اصرار دارند عنوانهای گاه خودساخته آکادمیکشان از قلم نیفتد.
شماری فزاینده از ناشران ما هم کتاب را در دو نوع شمیز و سلوفان منتشر میکنند. یک راه دیگر برای کمک به خوانندهای که فقط میخواهد بخواند کتابخانه عمومی است. اما در ایران کتابخانه عمومی کتابهایی معین در قفسه میگذارد.
در زمینه نارضایی برخی خوانندهها از قیمت کتاب، در کله ما تهنشین شده که نویسنده شریف، برخلاف آدم قلم به مزد، حرف پول نمیزند. درهرحال، شخصاً تا آن حد که بتوانم متنم را روی سایت میگذارم مجانی بخوانند. یا به خوانندهای که از قیمت پشت جلد گله دارد، مرا شریک جرم میداند و اهل خواندن روی مانیتور نیست پیشنهاد میکنم کتاب را بدهم بخواند و برگرداند. چندتایی جواب میدهند «خیلی شیک است، دلمان میخواهد داشته باشیمش». شما جای ناشری بودید که با کلی خرج و زحمت کتاب جلد سلوفان خوشدست منتشر کرده، چه میگفتید؟