روایت‌ نوآرگونه از امریکای معاصر | اعتماد


«شوهر عزیزم» [Dear husband] مجموعه 14 روایتِ نوآرگونه از جویس کرول اوتس [Joyce Carol Oates] است (ترجمه ربابه جلایر، نشر شورآفرین) که شِمای کلی کتاب به خوبی در عنوان کتاب تصویر شده و از همان ابتدا به خواننده هشدار داده می‌شود که «شوهر عزیز، باید بگویم که من بچه‌ها را کشته‌ام.» این جمله نشانگر زندگی امریکایی‌های سفیدپوست شهرنشین طبقه بالای جامعه امریکایی است که حتی در مقابل وحشت‌هایی که با یک خانه آن‌طرف‌تر یا یک تماس تلفنی فاصله دارد، مصونیت ندارد.

شوهر عزیزم» [Dear husband] جویس کرول اوتس کارول اوتس [Joyce Carol Oates] ا

به طور مثال، اوتس در داستان «سوترای قلب» از زندگی سیلویا پلات، شاعر امریکایی و آن سکستون دوست و شاعر هم‌میهن پلات که یکی با گاز خودکشی می‌کند و دیگری با دی‌اکسیدکربن، الهام می‌گیرد و روایتگر زندگی بانوی شاعر جوانی می‌شود که در تلاش برای یافتن مردی است که او را ترک کرده و پدر تنها فرزندش است.

در داستان «هراس»، اوتس به سراغ یک مشاور حقوقی ازخودراضی می‌رود که همراه همسر و بچه‌اش در اتومبیل نشسته، پشت اتوبوس مدرسه گیر می‌افتد و ناگهان می‌بیند کسی از توی اتوبوس اسلحه‌ای به طرفش نشانه رفته.

در داستان «گورستان زباله»، اوتس، مثل نویسنده‌های پیش از خود، یک تراژدی واقعی را مبنای داستان خود قرار می‌دهد. این داستان وقتی برای نخستین‌بار در مجله نیویورکر منتشر شد، سوالات زیادی را درباره تلفیق واقعیت و خیال برانگیخت. اوتس، در این داستان، مکان را از نیویورک به میشیگان منتقل می‌کند، درحالی که جزییاتی مثل تاریخ مرگ پسرک را در زباله‌دانی، طبق تاریخ واقعی حفظ کرده است: «هکتور پسر را در گورستان زباله تیوگا کانتی پیدا کردند. باقیمانده‌های جسدش زیر خاک‌و‌خل، آشغال و زباله‌های‌ تر دفن شده بود. دهانش پر بود از آشغال و جنازه‌اش بدجوری داغان و متلاشی شده بود. حتی اگر هم زنده بود نمی‌توانست داد بزند، چون توی آشغال‌ها دفن بود. بالای سرش پرنده‌ها سروصدا می‌کردند. توی این گورستان زباله بزرگ، کامیون‌های حمل زباله و بولدوزر و یک تیم تجسس از پلیس تیوگا کانتی با لباس‌های ایمنی در تکاپو بودند. سه هفته‌ای می‌شد که گم شده بود و توی همه روزنامه‌ها و تلویزیون هم خبرش اعلام شده بود. بیشتر دندان‌هایش از ته شکسته بود، ولی همان‌هایی که باقی مانده بود برای تشخیص هویت هکتور کمپوز اهل سوث‌فیلد میشیگان کافی بود.»

«دوران زیبای پرینستون»، داستان زنی به نام سوفی ریدل است که نویسنده داستان‌های کودکان است. این آدم از سر خوشی به جست‌وجوی کشف زندگی پدربزرگش، که یک منطقدان معروف بوده، می‌رود و به موریل کوبلیک، خدمتکاری که قبلا برای خانواده پدربزرگش کار می‌کرده نامه می‌نویسد. خدمتکار یک سری حقایق تکان‌دهنده را از طریق نامه‌های پی‌درپی در جواب سوفی می‌نویسد و در یکی از نامه‌ها، نام والتر کافمن فیلسوف و مترجم آثار نیچه به میان آورده می‌شود که عاشق موریل بوده. در پایان این نامه‌نگاری‌ها، سوفی ریدل با این چالش مواجه می‌شود که چطور یک خانواده ایده‌آل می‌تواند به این سادگی از هم ‌بپاشد. «سلام، من سوفی، نوه برتراند نیمارک هستم که آخرین‌بار من را در مارس 1969 دیدی. به‌خاطر اینکه «یک‌هو» بعدِ 36 سال برایت نامه می‌نویسم ببخش.

خانم کوبلیک، آخرین‌بار که من را دیدی، یک دختر تپل‌مپل هفت‌ساله بودم که لپ‌هام چال داشت. حالا هم یک دختر بزرگ تپل‌مپل 43‌ساله‌ام که لپ‌هام چال دارد. نمی‌دانم پدربزرگ و مادربزرگم که آنقدر عاشق سوفی کوچک‌شان بودند حالا می‌توانند من را بشناسند یا نه.»

داستان‌های اوتس، ریشه‌ای عمیق در سنت‌های ادبی و روشنفکری امریکایی دارد و دیدگاه‌های برجسته‌اش درباره فرهنگ معاصر امریکا موجب شده تا این پروفسور علوم انسانی دانشگاه پرینستون جایزه ادبی نشریه شیکاگو تریبیون را از آن خود کند. شخصیت‌های داستانی وی نیز کاملا ملموس و عادی‌‌ است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

دغدغه‌ی اصلی پژوهش این است: آیا حکومت می‎تواند هم دینی باشد و هم مشروطه‎گرا؟... مراد از مشروطیت در این پژوهش، اصطلاحی است در حوزه‌ی فلسفه‌ی حقوق عمومی و نه دقیقاً آن اصطلاح رایج در انقلاب مشروطه... حقوق بشر ناموس اندیشه‌ی مشروطه‎گرایی و حد فاصلِ دیکتاتوری‎های قانونی با حکومت‎های حق‎بنیاد است... حتی مرتضی مطهری هم با وجود تمام رواداری‎ نسبی‎اش در برابر جمهوریت و دفاعش از مراتبی از حقوق اقلیت‎ها و حق ابراز رأی و نظر مخالفان و نیز مخالفتش با ولایت باطنی و اجتماعی فقها، ذیل گروهِ مشروعه‎خواهان جای م ...
خودارتباطی جمعی در ایران در حال شکل‌گیری ست و این از دید حاکمیت خطر محسوب می‌شود... تلگراف، نهضت تنباکو را سرعت نداد، اساسا امکان‌پذیرش کرد... رضاشاه نه ایل و تباری داشت، نه فره ایزدی لذا به نخبگان فرهنگی سیاسی پناه برد؛ رادیو ذیل این پروژه راه افتاد... اولین کارکرد همه رسانه‌های جدید برای پادشاه آن بود که خودش را مهم جلوه دهد... شما حاضرید خطراتی را بپذیرید و مبالغی را پرداخت کنید ولی به اخباری دسترسی داشته باشید که مثلا در 20:30 پخش نمی‌شود ...
از طریق زیبایی چهره‌ی او، با گناه آشنا می‌شود: گناهی که با زیبایی ظاهر عجین است... در معبد شاهد صحنه‌های عجیب نفسانی است و گاهی نیز در آن شرکت می‌جوید؛ بازدیدکنندگان در آنجا مخفی می‌شوند و به نگاه او واقف‌اند... درباره‌ی لزوم ریاکاربودن و زندگی را بازی ساده‌ی بی‌رحمانه‌ای شمردن سخنرانی‌های بی‌شرمانه‌ای ایراد می‌کند... ادعا کرد که این عمل جنایتکارانه را به سبب «تنفر از زیبایی» انجام داده است... ...
حسرت گذشته را خوردن پیامد سستی و ضعف مدیرانی است که نه انتقادپذیر هستند و نه اصلاح‌پذیر... متاسفانه کانون هم مثل بسیاری از سرمایه‌های این مملکت، مثل رودخانه‌ها و دریاچه‌ها و جنگل‌هایش رو به نابودی است... کتاب و کتابخوانی جایی در برنامه مدارس ندارد... چغازنبیل و پاسارگاد را باد و باران و آفتاب می‌فرساید، اما داستان‌های کهن تا همیشه هستند؛ وارد خون می‌شوند و شخصیت بچه‌های ما را می‌سازند ...
نقطه‌ی شروع نوشتن، همیشه همین است: یک جمله‌ی درست و واقعی... می‌دانی، همه‌ی ما هر روز، هر کدام به شکل و شیوه‌ای، لت‌وپار می‌شویم... او از جنگ منزجر بود و هم‌زمان جنگ وی را به هیجان می‌آورد... هنوز «گذشته» برایت نوستالژیک نشده تا در دام رمانتیک کردن گذشته بیفتی... برای بسیاری «برف‌های کلیمانجارو»، روایت حسرت و پشیمانی است. اما برای جان مک‌کین، این داستان، روایت پذیرشِ همراه با فروتنی و امید بود و مُهر تأیید دیگری بر این که «زندگی، ارزش جنگیدن دارد.» ...