زینب مرزوقی | جام جم
کرونا که آمد شیوه زیست ما به طور کلی تغییر کرد. نه تنها ما بلکه کل جهان اما برای ما ایرانیها که همیشه جمع را به خلوت ترجیح میدهیم سختتر از سایر مردم جهان بود. رفتوآمدهای محدود، ابراز علاقههای کلامی و کم شدن دورهمیها از اتفاقات تلخی است که بیشتر خانوادهها ابتدای کرونا تجربه کردند اما از اینها تلختر تغییر شکل عزاداری و کم شدن سیل جمعیت هیأتها و عاشقان اباعبدالله بود.
بسیاری از پذیرفتن محدودیت سر باز زدند، بسیار هم کمرونق بودن را به تعطیلی کلی ترجیح دادند و با رعایت پروتکلهای بهداشتی و جمعیت کمتر باز هم سینهزن ارباب شدند. سمیه جمالی، نویسنده جوانی است که روزهای عزاداری مسجد ارک در اولین سال شیوع کرونا را در کتابی با عنوان «پرچم در اهتزاز» روایت کرده است. چند ماهی از انتشار این کتاب از انتشارات سوره مهر میگذرد و مرور آن شبها بهانهای شده است تا ما سراغ این نویسنده برویم.
شما اولین شخصی هستید که محرمهای کرونایی را روایت کردهاید یا باز هم کتاب مشابهی در این فضا وجود دارد؟
تا جایی که اطلاع دارم درباره محرمهای کرونایی من تا حالا تنها شخصی هستم که کتاب دارد. هر چند درباره کرونا نوشته شده، اما روایت همزمان محرم و کرونا نیست.
فکر میکنید پرچم در اهتزاز آغازگر روایت این دست از تجربههای زیسته باشد؟ تفاوت این کتاب با سایر کتابهایی که قرار است با این حال و هوا نوشته شوند در چیست؟
تصور من به طور کلی این است که میتواند شروعکننده نوشتن از این فضا باشد. نه تنها کتاب من، بلکه کتابهای مشابهی که درباره اتفاقی خاص نوشته میشوند و یک سوی آن اتفاق مربوط به یک بازه زمانی خاص در تاریخ است. مثلا اکنون کروناست و یک زمانی در دهههای قبل وبا بوده. یک نفر آغازکننده است و سایر افراد پس از آن به دنبال موضوع میروند و سعی میکنند بهتر و جامعتر از نفر اول بنویسند. اما این اتفاق اگر بیفتد، تفاوت پرچم در اهتزاز با کتابهای دیگر در این است که کتاب من در زمان خودش، یعنی نزدیکترین زمان به زمان واقعه نوشته شده است. من این روایتها را شب به شب نوشتم یعنی تا این حد نزدیک به واقع است و اکنون آن روایتها به صورت کتاب منتشر شده است. من این روایتها را در این روزها ننوشتهام. از این رو روایتهای من از منظر روایی و مستند بودن به اولین محرم کرونایی نزدیک است، اما وقتی زمان میگذرد، مسائل نیز تغییر میکند. در مواجهه با کرونا شیوهمان نسبت به روزهای ابتدایی بسیار تغییر کرده. اما به هر صورت فرصت برای تدقیق، تحقیق و اندیشیدن بیشتر است. مثلا خود من اگر این کتاب را الان مینوشتم یا اینکه مجدد برای روایتها وقت میگذاشتم شاید خروجی گستردهتری داشتم، اما دیگر آن شیرینی و جذابیت شب به شب نوشتن را نداشت.
کتاب شما تجربه زیسته یک دوره مهم در دوران معاصر است و روایت آن تجربه. اساسا تجربه زیسته برای من ارزشمند است. درباره اهمیت نقل این تجربهها نظرتان را میخواهم بدانم. فکر میکنم هر آدمی قصهای دارد و اگر کلمه را بشناسد قطعا روایت او خواندنی خواهد بود.
همانطور که شما گفتید تفاوت این روایتهایی که به داستان خودش را نزدیک کند، همین تجربه زیسته است. این کتاب را برخی دوستان و قدیمیهای ارک خواندهاند. در فضای ارک کتاب را آورده بودند وقتی کتاب به دستشان رسید با روایتی از یک زنی مواجه شدند که با خواهرزادهها، خواهر و فرزندانش در مراسم ارک شرکت کرده است. درصورتی که انتظار داشتند من تاریخ ارک را گفته باشم. اما این کتاب تجربه زیسته من است و من در این روایتها سعی داشتم خودم را در مراسم ارک دخیل کنم. آن چیزی که از من انتظار داشتند گزارش است. یعنی دیگر از داستان فاصله میگیرد و حالت شیرینی روایت را ندارد؛ بنابراین اکنون که از کلمه تجربه زیسته استفاده کردید، آنچه مخاطب را بسیار جذب میکند و در همه حوزهها جذاب است، همین روایتها و جستارهای روایی است که از آن قلم صرف گزارشگرگونه فاصله میگیرد وکمی ما نویسنده را میبینیم. از آن سمت هم از داستان فاصله میگیرد و خواننده متوجه میشود این روایتها واقعی و تجربه زیسته نویسنده است. برای همین جذابیت و کشش متفاوتی دارد. بهخاطر همین هم میبینیم اکنون بازار روایت و ناداستان بسیار بیشتر از داستان است و نویسنده از خودش چه چیزی دارد.
در این دست از روایتها، نویسنده چگونه میتواند از درازگویی در امان باشد و شما در پرچم در اهتزاز چگونه از این موضوع در امان ماندید؟ چرا که وقتی کتاب را خواندم در بعضی روایتها فکر میکردم قرار است روایت اوج بگیرد یا نقطه عطفی داشته باشد، اما یکباره چیزی در روایت پیدا نمیکردم. این شیوه شما بود که مخاطب خسته نشود یا شما روایت کردید و ممکن بود در آن شب هیچ اتفاقی نیفتد؟
درباره اینکه میگویید برای یکنواخت نشدن چه ایدهای داشتم، راستش اگر بخواهید به ۱۰شب اول محرم نگاه کنید، فقط ۱۰شب عزاداری است. ۱۰شب آن عین همدیگر است و تنها نوحهها عوض میشوند؛ بنابراین من تنها آمدم از حضور خودم، شیرینی حضور کودکان و دوستان به آن ۱۰شب عزاداری و آنچه اتفاق افتاده اضافه کردم، اما از دید جزئینگری خودم استفاده کردم تا آن حالت گزارشگونه را نداشته باشد و یکنواخت هم نباشد. ترفندی که برای آن به کار بردم این بود؛ خودم، بچهها و اطرافیان را با عزاداری دخالت دهم و خود آداب و رسوم عزاداری هیأتی را که در آن بودیم نشان دهم. مثلا بگویم شب ششم به دیوار گل میزنند و در شب سوم به دختر بچهها هدیه میدادند. درباره کرونا هم، چون اولین تجربه است و اولینبار بود که هیأتی به این اندازه قرار بود با پروتکل و محدودیت برگزار شود؛ بنابراین تجربهای نداشتند و هر روز برای رعایت پروتکل و محدودیتها آزمون و خطا میکردند. اما اینکه میگویید یکباره تمام میشود، بله اینگونه بود. چرا که دلم میخواست همانگونه که من دلم را آن شب در هیأت جا گذاشتم، مخاطب هم در آن شب جا بماند. از پس ادامه روایت هم برمیآمدم، چرا که من در آن فضا بزرگ شدهام و میتوانستم به آن تصویر، روایت و از عواطفم اضافه کنم. ولی احساس کردم روایت باید جاهایی کات شود و مخاطب با تخیل و سفیدخوانی، روایت را برای خودش ادامه دهد.
درخصوص بخش اول پاسخ به سؤال قبلی، اینگونه متوجه شدم که به نظر شما جزئیات روایت، در قصه تفاوت ایجاد کرده است؟
بله. چون کلیت عزاداری ۱۰شب محرم مثل همدیگر است. سخنران سخنرانی میکند و مداح مداحی میکند و مراسم هم به پایان میرسد.
میتوانم بگویم پس این ایده شما نبود و جزئیات روایت را متفاوت کردهاند؟
بله. اما جزئیات اتفاق را من وارد کردم و اگر میخواستم تنها کلیات را بهکار ببرم صرفا گزارش میشد. جزئیات از ذهن من نبود، اما باز هم من آنها را وارد کردم. تلاشم این بود که اطرافیان را ببینم و هر قدر بتوانم آنها را در روایت دخیل کنم.
من احساس میکنم ناداستان در عصر ما توانسته تا حدودی کنجکاوی انسان معاصر را برای دانستن از همنوع و شیوه زیست او ارضا کند. نظر شما چیست؟
بله. ناداستان با آن شیوهای که روایت شخصی نویسنده است و نویسنده را نیز خوانندگان تا حدی میشناسند، نمیتوانم ادعا کنم نویسنده مشهوری هستم، اما در جهان نویسندگانی وجود دارند که پس از انتشار چند داستان، آن وقت یک ناداستان از زندگیشان منتشر کردهاند و برای مخاطبانش جذاب است، زیرا دریچهای است که مخاطب میتواند به جهان نویسنده ورود پیدا کند. من میتوانم درباره عقایدم واقعیت را نگویم و مانند بازیگر صحنهها را بسازم، اما وقتی روایت مینویسم تا حد زیادی بیپرده و بیحجاب مینویسم و برای همین است که مخاطب دوست دارد بداند زندگی این فرد چه شکلی است. در صفحه اینستاگرامم نوشتم وقتی این کتاب چاپ میشود برای بسیاری از شما که مرا نمیشناسید شبیه اعتراف بازی است. انگار که اعتراف کردهام. من جنبه دیگری از زندگی را در مسجد ارک دارم و شما آن را ندیدهاید. برای همین کسی که فرد را نمیشناسد این دست از روایتها عجیب و جالب است.
فکر نمیکنم ناداستان جای داستان را در ادبیات جهان بگیرد؛ چرا که داستان و تخیل قدرتمندتر است. درست است که ناداستان جذابیت خاصی دارد، اما داستان هیچوقت بهخاطر تخیل و پرواز ذهنی نویسنده و مخاطب، جایش را به ناداستان نمیدهد. همه ما که ناداستان مینویسیم هم درحال نوشتن داستان هستیم و در تلاشیم آنچه در ذهنمان است را بتوانیم پر و بال بدهیم. در روایت تا اندازه زیادی باید به واقعیت وفادار باشی، اما در داستان در ذهنت امور را مرتبط میکنی و قصه را جلو میبری. مخاطب هم فکر میکنم اگر یک وقتهایی ناداستان را دوست دارد قصد تغییر فضا کرده است.