درها را باز کنید، ما برای تان عدالت آورده‌ایم! | اعتماد


بخش بزرگ و پراهمیت جامعه امروز ِما یعنی قشر نوجوان، بسیار تشنه،‌ آشنایی با تاریخ و واقعیت‌های داستانی است. این ابزار و آشنایی در داستان، به کمک نویسنده‌ می‌آیند و شناسایی مسیرِ پیش‌رو و حرکت در آن را برای نوجوان تسهیل می‌بخشند. از مهم‌ترین مسائلی که در رمان کودک و نوجوان باید به آن پرداخت و بسیار قابل تامل است، نگاه نویسنده به نقد مسائل اجتماعی و دغدغه‌های والدین است. تنهایی، سرگشتگی و حکایت ظلم ناروایی که در طول تاریخ همیشه گریبان‌گیر کودکان و دختران بوده است. کشش و تاملی در مخاطب ایجاد می‌کند که نمی‌تواند نسبت به نتیجه ماجرا بی‌تفاوت باشد.

لالایی برای دخترمرده حمیدرضا شاه‌آبادی

داستان «لالایی برای دخترمرده» کنایه‌های نویسنده به این هنجارهای موجود در جامعه را به خوبی نشان می‌دهد. حمیدرضا شاه‌آبادی، زندگی در دو دهه متفاوت را روبه‌روی هم قرار می‌دهد، مطابق با یکی از دیالوگ‌های داستان، مردم در یک دهه، بیشتر از آنکه محتاج عدالت باشند، نیازمند خوردن نانند. این مردم با ظلمی که در حق‌شان شده، آنقدر بی‌چیز و تنگدست مانده‌اند که دختران خود را می‌فروشند و در دهه‌ا‌ی دیگر خانواده‌ای مانند خانواده زهره را داریم که آنها هم آنقدر مشغله گذران ِزندگی و امورات خود را دارند که پریشان‌حالی نوجوان‌شان را نادیده می‌گیرند.

آنچه گفتنی ا‌ست نویسنده به ‌قطع یقین نه از همان ابتدا که در ادامه مسیر، به اتمام یک ماموریت نیمه‌کاره و شفاف‌سازی یک موضوع در تاریخ می‌اندیشد؛ دادخواهی! مساله‌ای که همیشه زنده است. داستان در کنار تفسیر و تحلیل چارچوب‌های هر خانواده، پیامد‌های هر کدام را نیز برای والدین ِنوجوان بازگو می‌کند.

این اثر شاهکار و برنده لوح زرین نوشته‌ حمیدرضا شاه‌آبادی‌ داستان‌نویس و پژوهشگر تاریخ است، شاه‌آبادی که در کتاب «مقدمه‌ای بر ادبیات کودک» بر چیستی و کیستی دوران کودکی قدم گذاشته، بسیاری از مشکلات در این حوزه را به عدم آشنایی با مفهوم کودکی، مرتبط می‌داند.

داستان از زبان چهار شخصیت اصلی روایت شده است؛ زهره، مینا، میرزاجعفرخان منشی باشی و اولین راوی داستان که یک پژوهشگر است و با عنوان «من» داستان را روایت می‌کند و تا اواسط قصه، برای مخاطب شخصیتی مجهول است. نویسنده‌ به راویان داستان اجازه داده تا آزادانه و مستقل، به بیان تفکرات جهان خویش بپردازند. همین ویژگی چندروایتگری و درواقع چندصدایی که قصه را از زوایای مختلفی بازگو می‌کند، در ملموس بودن قصه تاثیر بسزایی دارد و تجربه‌ و جهان‌بینی متفاوتی را برای نوجوان امروز رقم می‌زند.

داستانی اثرگذار، زبانی شیوا، روایتی متفاوت و حکایتی تاریخی که کمتر به آن اشاره و پرداخته شده و خیلی چیزهای دیگر، داستانی قابل توجه و تامل را تحویل مخاطب می‌دهد. پیوند ماجرایی تاریخی با دغدغه‌های اجتماعی دختران نوجوان امروزی. داستان در فضایی دور از شهر و در شهرکی که خانه‌های خالی‌اش بیشتر از سکنه آن است، شکل گرفته است و همزمان، مخاطب را از شهرک ارغوان با خود به دوره میرزاجعفرخان می‌برد.

حکایتِ فروش دختران قوچانی در دست‌‌نوشته‌های میرزاجعفرخان منشی باشی که هرگز به تهران نرسید و در میان کتاب‌های کتابخانه عشق‌آباد به قعر فراموشی سپرده شد و حالا نویسنده می‌خواهد داستان، نماینده دخترانی باشد که فرصت دیده شدن نیافته‌اند و صدای‌شان را، پس از سال‌ها به گوش مردم برساند. سیاهه‌ای نیز در داستان آمده؛ از اسامی جمعی از دختران دوپارچه از دهات اطراف قوچان که از برای تادیه وجه مالیات حکومت خراسان، توسط اهالی یا ماموران مالیات به طوایف ترکمان ساکن در آن‌سوی سرحدات، نواحی آخال و عشق‌آباد فروخته شده‌اند که به احتمال قریب به یقین تعدادشان حداقل بین هشتصد تا هزار نفر بوده‌ است.

لالایی برای دخترمرده

میرزاجعفرخان با روایت جگرسوزانه و پررنج خود از حادثه فروش دختران قوچانی که با وجود آگاهی‌اش از خطرات این راپورت، آن را به جان خریده است، تماما دادخواهی و ستاندن حق را طلب می‌کند.
مینا و زهره دو دوست و دو شخصیت اصلی داستان که در دنیای حال زندگی می‌کنند، هر کدام بیانگر و نمادی از خانواده‌های‌شان هستند که در مقابل هم قرار می‌گیرند. زهره عضوی از یک خانواده‌ پدرسالار، سنتی و پرجمعیت که کمتر به جنس زن توجه می‌کند؛ پدر و برادرهایی که همیشه مشغول کار هستند و مادری که تمام روز را برای رسیدگی به امور خانه و مردان خسته از کار برگشته، صرف می‌کند.

«نمی‌دانم وقتی کوچک بودم پدرم بغلم می‌کرد یا نه. سال‌ها بود جز حرف‌های خیلی معمولی چیزی به هم نگفته بودیم. پدر صبح زود می‌رفت و شب برمی‌گشت؛ شام می‌خورد و می‌خوابید و مادر با هیکل چاقش مدام توی خانه راه می‌رفت و نفس‌نفس می‌زد. می‌پخت، می‌شست، تمیز می‌کرد و اگر می‌شد شاید مرا هم به عنوان یک چیز اضافه که روی زمین افتاده، دور می‌انداخت.»

خانه‌ای که در آن هیچ گفت‌وگویی رد و بدل نمی‌شود و همه مشغول گذران زندگی خود هستند و از سویی دیگر مینا از خانواده‌ای فرهنگی می‌آید که اجتماعی‌ترند و در فضایی صمیمانه‌ از مسائل روزمره گفت‌وگو می‌کنند و البته پدری که بسیار دغدغه‌مند است و همیشه خود را مسوول به دوش کشیدن درد و رنج مردم دنیا می‌داند. «تو جوری رفتار می‌کنی که انگار در برابر تمام دنیا مسوولی، لازم نیست غصه اونا رو بخوری...»

قطعا حضور پررنگ این دغدغه در رفتار پدر، صحبت‌های زهره و دست‌نوشته‌های میرزا جعفرخان، مسبب تضعیف شدن شخصیت مینا در داستان هستند. نوجوانی که خودش را شاگرد درس‌خوان مدرسه و دختر حرف گوش‌کن پدر و مادر معرفی می‌کند، بعد از قرار گرفتن اتفاقی ِماجراها درکنار هم، زندگی‌اش، به‌رغم میل‌ باطنی‌ او دستخوش تغییر می‌شود. او دلش می‌خواست مانند بقیه نوجوانان سرش به کار و احوال خودش گرم باشد و رنج تاریخ بر دوش او نباشد.

«دلم می‌خواست فراموش کنم اما نشد. چرا زهره و میرزاجعفرخان و تمام آن دختران قوچانی که فروخته شدند، نگذاشتند که زندگی‌ام را بکنم؟ و پدر که همیشه انگار رنج عالم را برای خودش تکرار می‌کرد. انگار که همزمان بار همه مردم کره‌زمین از اول تا آن روز روی شانه‌هایش بود. از همان‌جا سعی می‌کرد به من حالی کند که آدم‌هایی هم هستند که فقیرند که گرسنه‌اند که خانه ندارند و هیچ‌وقت دلم برای آنها که توی قصه بودند نمی‌سوخت، فقط با دیدن‌شان می‌ترسیدم، می‌ترسیدم که یک روز من هم شبیه آنها بشوم.»

زهره دختر شوخ و خالی‌بند قصه، از همان ابتدا با دیدن دختری با دست‌های سوخته و موهای خاکستری، به یک‌باره پریشان‌حال و متوهم می‌شود، او که حرف‌هایش نه برای خانواده و نه دوستانش قابل باور نیست، به مرور با حکیمه، دوست جدید که موجودیتی فیزیکی ندارد و مربوط به صدسال گذشته است و با حکایت دختران قوچانی جور درمی‌آید، کنار می‌آید و همراه می‌شود. زهره در میانه‌های داستان، قصه‌ای را برای حکیمه روایت می‌کند از قهرمانی کودکی از طبقه فرودست که با شجاعت و نه قدرت، مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهد.

بخش پایانی داستان که قرار است همه تکه‌های این پازل داستانی درکنار هم قرار بگیرند، دوباره زخمی سر باز می‌کند که همان موضوع اصلی داستان را نشانه گرفته‌، آنجا که استاد دانشگاه، در پرسش‌های مکرر دختر فراری که «تو پدر منی» مستاصل گشته و در نهایت به او پاسخ مثبت می‌دهد و درست در همین زمان با سیلی دختر ناگهان هوشیار می‌شود: «ببین خوبه؟ خودت خوشت می‌آد؟ چرا می‌زدی سیاه و کبودم می‌کردی؟» و جان ِ کلام قصه، رنجِ دیگری را بر رنج‌های مخاطب می‌افزاید. به جرات می‌توان گفت کمتر داستانی را می‌توان پیدا کرد که به خوبی به جنبه‌های مختلفی بپردازد و یقینا از قلمِ پرتوانِ حمیدرضا شاه‌آبادی عزیز، انتظار دیگری هم نمی‌رفت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...