نجم دایه خیام را بیچاره‌ای «دهری و طبایعی» می‌خواند که در «تیه ضلالت» گم گشته است... به حکمت و ریاضی و نجوم شهره بود. کسی او را به شاعری نمی‌شناخت... نظامی عروضی و بیهقی هر دو او را «حجة الحق» نامیده‌اند... خیام شاعر رباعی‌گوی اصلاً برای کسی مطرح نبود و آن خیام مورد تکریم و بزرگداشتِ خاص و عام، خیامِ حکیم و عالم و منجم بود


رباعیات منسوب به خیام را بر دو دسته می‌توان تقسیم کرد. نخست رباعیاتی که در آن‌ها از بن‌بست عالم آفرینش و کاستی‌ها و شرور جهان و بیچارگی‌ها و ناگزیری‌ها و تهی بودن‌ها سخن می‌رود و چون و چراها مطرح می‌شود:

«از آمدنم نبود گردون را سود/ وز رفتن من جاه و جلالش نفزود». «این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف/ می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش». «دارنده چو ترکیب چنین خوب آراست...» «کس می‌نزند دمی در این عالم راست/ کائن آمدن از کجا و رفتن به کجاست». «یک روز ز بند عالم آزاد نیم/ یک دم زدن از وجود خود شاد نیم». «بر شاخ وجود اگر بری یافتمی/ هم رشته خویش را سری یافتمی/ تا چند ز تنگنای زندان وجود/ ای کاش سوی عدم رهی یافتمی».

رباعیات خیام به سعی شمس | محمد علی موحد خمی از شراب ربانی

و از این قبیل، و دسته‌ای دیگر که به شادخواری و خوشگذرانی فرا می‌خواند و می‌گوید:
«چون عهده نمی‌کند کسی فردا را/ حالی خوش دار این دل شیدا را». «برخیز که پر کنیم پیمانه ز می/ زآن پیش که پر کنند پیمانه ما». «می نوش که عمر جاودانی این است». «می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای/ خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت».

پشت سر این هر دو دسته از رباعیات، خیامی هست که درست برخلاف شمس دنیا را تیره و تار می‌بیند و در هیچ چیز و در هیچ جا از این بن‌بست بی‌سرانجام امید نمی‌تواند بست.

خیام در دوران حیات خود شهرتی که داشت به حکمت و ریاضی و نجوم بود. کسی او را به شاعری نمی‌شناخت. قدیم‌ترین مأخذ درباره خیام رساله الزاجر للصغار عن معارضة الکبار از عالم معتزلی زمخشری صاحب تفسیر کشاف است. این مأخذ را علامه مرحوم بدیع‌الزمان فروزانفر یافته و در طی یک سخنرانی زیر عنوان «قدیم‌ترین اطلاع از زندگانی خیام» در دانشکده ادبیات تبریز مطرح کرده و متن آن سخنرانی در مجموعه مقالات و اشعار وی آمده است. زمخشری در این رساله از دو فقره برخورد خود با خیام بر سر مباحث لغوی یاد کرده و از او با القاب «حکیم الدنیا و فیلسوفها الشیخ الامام» نام برده است.

پس از زمخشری نظامی عروضی در چهار مقاله از ملاقات خود با خیام در ۵۰۶ در کوی برده فروشان بلخ یاد می‌کند و باز می‌گوید که در ۵۳۰ گور خیام را در نیشابور زیارت کرده است.

سومین کسی که از ملاقات خود با خیام خبر می‌دهد ابوالحسن علی‌بن زید بیهقی معروف به ابن فندق است در تتمه صوان الحکمه که در ۵۰۷ به همراه پدر خود خیام را دیده است.

در هیچ یک از این سه مأخذ دست اول که نویسندگان آن‌ها شخصاً خیام را دیده و با وی صحبت داشته‌اند اشاره‌ای به شعر و شاعری او نشده است. در نیمه دوم قرن ششم خطیب تبریزی در فریدة القصر چند شعر تازی به نام او آورده، و تنها در اواخر این قرن و اوائل قرن هفتم است که در کتاب‌های موجود از خیام پارسی‌گو و رباعی‌نویس سخن می‌رود.

تا چندی پیش گمان می‌رفت که مرصادالعباد نجم‌الدین دایه قدیمی‌ترین کتابی است که در آن شعری پارسی به خیام نسبت داده شده است. نجم الدین در دیباچه این کتاب که آن را در ۶۲۰ به پایان رسانیده دو رباعی از خیام آورده است: «دارنده چو ترکیب طبایع آراست...» و «در دایره‌ای کامدن و رفتن ما است».

اینک معلوم شده است که آن رباعی اول را ــ با اندک تفاوت ــ چندسالی پیش از نجم دایه، امام فخر رازی (متوفی ۶۰۶) نیز در کتابی به نام التنبیه علی بعض اسرار المودّعة فی بعض سور القرآن العظیم آورده است.1

چند سالی پس از نجم دایه نویسنده متفلسف صوفی مآب دیگری به نام عبدالقادر اهری در کتاب خود البلغة فی الحکمه هر دو رباعی را صریحاً به خیام نسبت داده و چند رباعی خیامانه دیگر بدون ذکر نام در اثنای مباحث کتاب آورده است.2 نجم دایه خیام را بیچاره‌ای «دهری و طبایعی» می‌خواند که در «تیه ضلالت» گم گشته است. اما اهری از او با احترام تمام نام می‌برد: «البحر الغامر عمرالخیام رضی‌اللّه عنه» یا«الحبر الهمام عمر الخیام قدّس اللّه روحه».

اما نجم دایه اولین کسی نیست که به خیام حمله می‌کند. پیش از او شیخ عطار را داریم که در مقاله هفدهم الهی‌نامه از قول بیننده‌ای که از جهان ارواح آگاهی می‌داده خیام را مردی ناتمام و مدّعی دانش خوانده که در آن عالم پای در گِل فرو مانده است:

جوابش داد آن مرد گرامی/ که این مردی است اندر ناتمامی
بدان درگه چو روی آورده بوده‌ست/ مگر دعوی دانش کرده بوده‌ست
کنون چون گشت جهل خود عیانش/ عرق می‌ریزد از تشویر جانش
میان خجلت و تشویر مانده است/ وزان تحصیل در تقصیر مانده‌ست
بر آن در حلقه چون هفت آسمان زد/ ز دانش لاف آنجا کی توان زد؟

می‌دانیم که سنایی و خاقانی هر دو از خیام با تکریم و احترام یاد کرده‌اند. نظامی عروضی و بیهقی هر دو او را «حجة الحق» نامیده‌اند. مردی چون زمخشری او را در زمان حیات خویش «حکیم الدنیا و فیلسوف‌ها الشیخ الامام» خوانده است. پس چه شده که عطار بیننده ارواح را بر سر گور خیام می‌برد تا پرده از کار آن لاف زنِ پر مدّعا بردارد و چه شده است که نجم دایه در دیباچه کتاب خود خیام را «سرگشته نابینا» می‌خواند و دشنام و بیغاره بر سر و روی او می‌پراگند.

روشن است در طول مدت نزدیک به یک قرن که خیام به شعر و شاعری شناخته نبود کسی کاری به کار او نداشت. خیام شاعر رباعی‌گوی اصلاً برای کسی مطرح نبود و آن خیام مورد تکریم و بزرگداشتِ خاص و عام، خیامِ حکیم و عالم و منجم بود که به روایت بیهقی با شمس‌الملوک خاقان بخارا بر یک تخت می‌نشست و مقرب ملکشاه سلجوقی بود و سرانجام نیز در حال سجده و مناجات پس از نماز عشا جان به جان آفرین تسلیم کرد.

و پس از قرنی که رباعیات شکاکانه و ملحدانه او بر سر زبان‌ها می‌افتد مشایخ تصوف به مقابله برمی‌خیزند. فراموش نشود که رباعی و ترانه، بیش از هر جای دیگر، راه خانقاه‌ها را می‌جستند و این صوفیان جوان بودند که ترانه‌ها را دهن به دهن نقل می‌کردند و به آواز دف و چنگ می‌خواندند بخصوص که برخی از آن‌ها هم لحن و هم مضمون صوفیانه داشتند مانند این رباعی که عبدالقادر اهری به نام خیام آورده است :
در جستن جام جم جهان پیمودم/ روزی ننشستم و شبی نغنودم
ز استاد چو راز جام جم بشنودم/ آن جام جهان‌نمای جم من بودم

پس طبیعی است که رباعیهای دیگر نیز که رنگ انکار و الحاد دارد و از طعن و دق و تعریض در دستگاه خلقت عاری نیست در حلقه صوفیان مطرح باشد و چنین است که سخن از خیام به مقالات شمس نیز می‌کشد. شیخ ابراهیم نامی که از خواص و قدمای اصحاب مولانا بود و شمس تبریز او را بسیار دوست می‌داشت یک رباعی از خیام می‌خواند و در معنی آن اشکال می‌کند. آن رباعی عیناً در مقالات نیامده لیکن مضمون آن آمده است که «خیام در شعر گفته است که کسی به سرِّ عشق نرسید و آن کس که رسید سرگردان است».

شیخ ابراهیم می‌گوید این چه حرفی است که رسیده و نرسیده را سرگردان می‌خواند. کسی که نرسیده سرگردان نیست زیرا که او به دنبال هدفی می‌رود و می‌داند که رو به کدام مقصد در حرکت است. کسی هم که رسید مراد خود را حاصل کرده، پس سرگردانی در هیچ حال برای طالب مفهومی ندارد.

شمس در اینجا مداخله می‌کند و می‌گوید که آری سرگردانی برای کسی که می‌داند چه می‌کند و به کجا می‌رود مفهومی ندارد اما خیام هم مانند هر گوینده دیگر وصف حال خود می‌کند، از حال خود خبر می‌دهد «او سرگردان بود، باری بر فلک می‌نهد تهمت را، باری بر روزگار، باری بر بخت، باری به حضرت حق، باری نفی می‌کند و انکار می‌کند، باری اثبات می‌کند. باری «اگر» می‌گوید. سخن‌هایی درهم و بی‌اندازه و تاریک می‌گوید».3

عالم خیام عالم شک است و تردید و چون و چرا و اگر و مگر، عالم شمس عالم اطمینان است و یقین، به قول خود او «عیان در عیان». از مشرق تا به مغرب ملحدِ لا، گیرد و با من می‌گوید. در من هیچ ظنی در نیاید. زیرا معین می‌بینم و می‌خورم و می‌چشم. چه ظنم باشد؟4

آن عالم آشفته و درهم و بی‌اندازه (= بی‌قواره) و تاریک و نومیدی بار کجا و این عالم «نور در نور و لذّت در لذّت و فرّ در فرّ و کرم در کرم» پر عزّت و دولت کجا؟ این دو رباعی را از خیام بخوانید:
ماییم در این گنبدِ دیرینه اساس/ جوینده رخنه‌ای چو مور اندر طاس
آگاه نه از منزل امید و هراس/ سرگشته و چشم بسته چون گاو خَراس

از روی حقیقتی نه از روی مجاز/ ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز
بازیچه همی کنیم بر نطع وجود/ گردیم به صندوق عدم یک یک باز

این یک توصیف بسیار استادانه از وحشت‌سرایی است که هیچ نور در آن نمی‌تابد. نه به هیچ چیز در آن می‌توان دل بست و نه راه گریزی از آن متصور هست. خوشا به حال گاوِ خراس5 که از بی‌معنی بودن حرکت سرگشته‌وارِ خود آگاه نیست و خوشا به حال لعبتکان بی‌جان که در افت و خیز خود رنجی و دردی احساس نمی‌کنند و بدا به حال آدمی که می‌فهمد و درد می‌کشد.

آن دو رباعی را مقایسه کنید با دو نمونه از مولانا:

مثال ده،6 که نروید ز سینه خار غمی/ مثال ده که کند ابر غم گهرباری
مثال ده، که نریزد گلی ز شاخ درخت/ مثال ده که کند توبه خار از خاری
مثال ده، که رهد حرص از گدا چشمی/ مثال ده که طمع وارهد ز طراری
نمی‌شناسی، باشد که خار گل باشد/ اگرچه می‌خلدت عاقبت کند یاری
درون خار گل است و برون خار گل است/ به احتیاط نگر تا سرِ که می‌خاری
تنا ز کوه بیاموز، سر به بالا دار/ که کانِ عشق خدایی نه کم ز کهساری
چو غوره از تُرُشی رو به سوی انگوری/ چو نی برو ز نیی جانب شکر باری
مطرب و یار، من و شمع و شراب/ این چنین عیش مهیا خوشک است
بجهم حلقه زلفش گیرم/ که در آن حلقه تماشا خوشک است

این آن جهان شادمانه پر نور و شوق شمس است. خیام بر شاخ وجود بری نمی‌بیند و یک دم زدن از وجود خود شاد نیست و آرزو می‌کند که ای کاش از تنگنای زندان وجود راهی به سوی عدم می‌یافت. او در گل خار می‌بیند و از آواز فاخته ندای نیستی و زوال می‌شنود و خود را در جهان بازیچه‌ای زبون و ناتوان در دست فلک بی‌نام و نشان می‌یابد. اما مولانا در خار گل می‌بیند و می‌داند که گل از خار می‌روید. جهان را زیبا و آراسته می‌یابد و می‌خواهد که زیباتر و آراسته‌تر باشد. می‌خواهد هیچ گلی از شاخ درخت نریزد و می‌خواهد که خار از خاری توبه کند. می‌خواهد حرص از گداچشمی و طمع از طراری دست بردارد. می‌خواهد از کوه بلندی و سرفرازی فرا گیرد و از غوره انگور شدن و شیرین گشتن بیاموزد...

گفتیم که رباعیات منسوب به خیام را بر دو دسته می‌توان تقسیم کرد. دسته دوم رباعیهایی است که در برابر بن‌بست زندگی و ناگزیری و لاعلاجی و قساوت آن، پناه بردن به خوشگذرانی و لذّت‌جویی و عشرت‌طلبی را تجویز می‌کند. اما این نه آن خوشی و لذّت و عشرتی است که شمس و مولانا دارند. مستی و خوشگذرانی در اینجا مخدِّری است که آدمی را لحظه‌ای چند از خود و درد خود غافل می‌گرداند:

«می نوش که عمری که اجل در پی اوست / آن به که به خواب یا به مستی گذرد»، «می نوش که بعد از من و تو ماه بسی / از سَلْخ به غُرّه آید از غره به سلخ»7 .
«می خور که هزار بار بیشت گفتم / باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی». «می خور مخور اندوه که فرمود حکیم / غم‌های جهان چو زهر و تریاقش می».

این خوشی قلّابی زودگذری است که از پس آن غول مهیب آفت و مخافت همچنان سرک می‌کشد.

این در واقع دعوت به یک نحوه لاابالیگری و بی‌بندوباری بی‌سرانجام است. و ما معتقدیم که بسیاری از این دست رباعیها ساخته و پرداخته قلندرپیشگان و اباحتیان قرون بعدی است. مثلاً در بین رباعی‌های نقل شده در مرصادالعباد و بلغه چیزی از این قبیل نیست. خیام خود نیز زندگی را به خواب یا به غفلت نگذرانیده است. بیهقی که از بخل او در علم‌آموزی سخن می‌گوید کمترین اشاره به باده گساری و بی‌بندوباری وی ندارد. عطار و نجم دایه و شمس تبریز هم که او را گم‌گشته و سرگردان خوانده‌اند نسبتِ لاابالیگری به او نداده‌اند (برخلاف منتقدین جدید مانند کسروی که از بدآموزی‌های وی در این باب گله دارند).

....

1. مراجعه شود به مقاله شادروان مجتبی مینوی: «از خزاین ترکیه ــ عمر خیام شاعر» درشماره دوم از سال چهارم مجله دانشکده ادبیات تهران.
2. برای اطلاع بیشتر مراجعه شود به مقاله نویسنده در مجله راهنمای کتاب. سال بیستم،شماره‌های ۳۴.
3. مقالات، ص ۳۰۱.
4. همان، همان.
5. خراس (خر ـ آس) آسیابی که به نیروی محرکه خر یا گاو می‌گردد. گاو خراس: گاوعصّاری.
6. مثال ده: فرمان ده.
7.  غُرّه و سلخ اوّل و آخر هر ماه قمری را گویند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...