داستانی چندوجهی، رازآلود و درهم آمیخته | کافه داستان

«در قند هندوانه» [In watermelon sugar] داستانی پست مدرن از ریچارد براتیگان [Richard Brautigan] نویسنده آمریکایی است که در سال ۱۹۶۴ نوشته و در سال ۱۹۶۸ به چاپ رسید. داستان از مکانی آرمانی به نام iDEATH می‌گوید که در آنجا تقریباً همه چیز از قند هندوانه ساخته شده است. در این سرزمین که بیشتر به روستایی دنج شبیه است، صدها رود وجود دارد که با پهناهای متفاوتی در جریان است و روی آنها، پل‌های فراوان و ماهی‌های قزل‌آلای زیادی مشعول شنا و شیرجه هستند. در بستر رودخانه، تابوت‌های شیشه‌ای با کرم شب‌تاب‌هایی در شب می‌درخشد.

در قند هندوانه» [In watermelon sugar]  ریچارد براتیگان [Richard Brautigan]

زندگی در این سرزمین زندگی خاصی است. خورشید هر روز با رنگ متفاوتی می‌تابد و هندوانه‌ها هم به رنگ‌های مختلفی مشابه رنگ‌های خورشید وجود دارند. مجسمه‌های متفاوتی از سبزیجات و حیوانات در گستره دهکده جاسازی شده‌اند. در اینجا ساکنین در کلبه‌های ساده‌ای زندگی می‌کنند و زندگی ملایمی دارند.

در کنار iDEATH مکان دیگری وجود دارد به نام کارگاه فراموش‌شده که بیشتر مردم از آن اجتناب می‌کنند. جایی شبیه آشغال‌دانی باقی‌مانده تمدن پیشین که inBOLL و دار و دسته‌اش در آنجا زندگی‌ و از انبوه چیزهای فراموش‌شده ویسکی درست می‌کنند. اشیاء فراموش‌شده نفی تمام آن چیزی است که iDEATH نماینده آن است. در حالی که iDEATH مکانی برای آرامش و زندگی شاد است، کارگاه فراموش‌شده می‌تواند منبعی از شر باشد. اما همان‌طور که مکان‌ها خاص و عجیب‌اند، شخصیت‌ها هم خاص هستند. شخصیت اصلی داستان نامی ندارد. او مشغول نوشتن کتابی درباره iDEATH است، همین ‌که خواننده مشغول خواندن آن است. کتاب نوشتن در این سرزمین عجیب است. این اولین کتابی است که در طوی عمر راوی در آنجا نوشته می‌شود. کتاب‌های اندکی که قبل از این نوشته شده بودند یا فراموش شده‌اند یا به‌ عنوان سوخت استفاده می‌شوند.

شخصیت اصلی داستان در گذشته با مارگریت رابطه عاشقانه داشته، ولی اینک با پائولین است. مارگریت تنها ساکنی از قند هندوانه است که نسبت به کارگاه فراموش‌شده از خود کنجکاوی نشان می‌دهد و اغلب برای جمع‌آوری اشیای فراموش‌شده به آنجا می‌رود. شاید به همین دلیل رابطه راوی با او قطع شده است. داستان «در قند هندوانه»، سرشار از استعاره است. تمام شخصیت‌ها و مکان‌ها را می‌شود نمادین در نظر گرفت. نمادهایی که قطعیتی در آن نیست و بسته به ذهنیت خواننده داستان می‌تواند شکل پیدا کند. حتی نوع نگارش مکان‌ها که پیشوند با حروف کوچک نوشته می‌شود و بقیه کلمه با حروف بزرگ، خود بیانگر مفهومی است که نویسنده خواسته با آن بر رازآمیزی داستان بیافزاید: inBOLL یا iDEATH .

داستان ابعاد مختلفی دارد. از یک طرف عشق لابه‌لای روزها و شب‌های راوی جریان دارد. رابطه او با پائولین سرشار از توجه و عاطفه است. از یک طرف طنز تلخی دارد مانند داستان ببرهایی که پدر و مادر راوی را می‌خورند و بعد در درس ریاضی به او کمک می‌کنند. از طرفی دیگر فلسفی است به خاطر ماجراهای کارگاه فراموش‌شده و مجسمه آینه‌ها. ولی در یک نگاه کلی شاید بتوان داستان را فراخوانی بر «کنش بی‌خواهش» دانست. در جهان پیچیده و جنون‌آمیز بشر که از مشکلات و درگیری‌ها انباشته شده، این جهانی که بازتاب ذهن پاره‌پاره بشر است، تنها چیزی که آرامش واقعی را حاصل می‌کند، یکی بودن با همه تجلیات هستی و با ژرف‌ترین بخش وجود است. ساکنین قند هندوانه عشق و مرگ و نفرت را می‌بینند، می‌پذیرند و از آن عبور می‌کنند. عشق راوی و پائولین در بستری عمیق و پر از آرامش جریان دارد. دار و دسته inBOLL خود را متمایز می‌کنند و نفرت می‌ورزند و در نهایت خودشان هستند که تکه‌تکه بدن‌شان را جلوی چشم سایر ساکنین سلاخی می‌کنند. مردم عادی فقط نظاره‌گرند. حتی چارلی که برادر inBOLL است جلوی او را در این نمایش مرگ نمی‌گیرد. فقط نظاره می‌کنند و بعد پرورشگاه را از خون می‌شویند.

حتی ببرها می‌توانند نمادی از بدی باشند که نباید کشته می‌شدند و همیشه باید خوبی و بدی در کنار هم معنا پیدا کنند. iDEATH می‌تواند نماد مردمی باشد که در بی‌خبری و رضایت کامل از زندگی به ‌سر می‌برند. روزنامه سالی یک ‌بار چاپ می‌شود و زندگی در لحظه حال معنا دارد. مجسمه آینه‌ها می‌تواند نماد قدرتمندتری از زندگی در لحظه حال باشد. «اگر ذهنت را از هر چیزی جز مجسمه آینه‌ها خالی کنی، آن‌وقت همه چیز روی آن منعکس می‌شود.» آیا این مفهوم خالی‌شدن ذهن و تماس با اصل ذات هستی نیست که به آنجا می‌رسد که بعد از مراسم تشیع جنازه مارگریت، همه برای رقص به پرورشگاه ماهی قزل آلا می‌روند؟ این یک رسم است. رسم زندگی در Ideath که هر لحظه خاصیت خودش را دارد. لحظه‌ها سیالند و عبور می‌کنند و نباید به آنها چسبید و در مقابلش کارگاه فراموش‌شده قرار دارد. جایی که سراسر فرار از لحظه حال و مفر جستن در گذشته است و برای تحمل گذشته، باید دائم مست باشند و آشغال بخورند. نمادها به کمک هم می‌آیند. روزی که تشییع جنازه مارگریت است، خورشید سیاه است و هیچ صدایی منتشر نمی‌شود. مارگریت در سکوت و تاریکی دفن می‌شود، چرا که در زندگی‌اش، کارگاه فراموش‌شده را انتخاب کرده بود و از زندگی در حال و شوق و پویایی دست کشیده بود.

ریچارد براتیگان چهره شاخص مکتب پست مدرن است و می‌توان ادعا کرد که بیشترین ویژگی‌های این مکتب را در کتاب «در قند هندوانه» و «صید قزل‌آلا در آمریکا»ی او می‌توان یافت. رویکردی بازیگوشانه در روایت داستان (نام‌گذاری عجیب بخش‌های داستان، مثلاً «باز هم باز هم باز هم باز هم مارگریت»)؛ سادگی در جملات و تکرار حرف‌های عادی روزمره (آنجا که پیشخدمت چند بار از همه می‌پرسد شما هم میت لوف می‌خورید؟)؛ نداشتن نگاه جدی به مسائل (خورده‌شدن پدر و مادر راوی توسط ببرها و اینکه همان موقع در درس حساب کمکش می‌کنند)؛ دنبال راهکار نبودن (ما که اسم ثابتی نداریم بیشتر وقت‌مان را با خودمان می‌گذرانیم. این‌طوری خوب است) و رویکرد بینامتنیت (اشاره به ماهی قزل‌آلا در جای جای این داستان) همه و همه را می‌توان در این داستان به‌ روشنی دید.

در هر حال یکی از ویژگی‌های شاخص مکتب پست مدرن رازآلود بودن داستان است و عدم قطعیتی که در آن موج می‌زند و بسته به نگرش خواننده، می‌تواند تعابیر و برداشت‌های متفاوتی را بپذیرد. «در قند هندوانه» را می‌توان داستانی چندوجهی، رازآلود، طنز و جدی درهم آمیخته و فلسفی دانست.

به نظر من زیباترین جای داستان آنجاست که بعد از مرگ مارگریت، راوی به پائولین که ناراحت است می‌گوید: «فقط چیزها را همان‌طور که اتفاق می‌افتد قبول کن.» شاید روشن‌بینی همین باشد.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...