سنگ سیزیف نازایی | شرق


«گورهای بی‌سنگ» را که می‌خواندم، به سرم زد تعداد بارهایی که بنفشه رحمانی بابت نازایی، به خودش بازنده، مجرم، گناهکار و شرمنده گفته، بشمارم. در کاغذی یادداشتشان می‌کردم تا حساب کار از دستم دررفت. تیر خلاص را وقتی زده بود که نوشته بود دستش حیات ندارد چون هیچ گلدانی را نمی‌تواند سبز نگه دارد. او در جنگی بود که به‌گمانم خودش با خودش شروع کرده بود و سال‌های زیادی بی‌امان ادامه‌اش داده بود.

گورهای بی سنگ بنفشه رحمانی

پیش از خواندن «گورهای بی‌سنگ»، «سنگی بر گوری» از جلال آل‌احمد را دوباره خواندم که کنار هم بگذارمشان. مرد و زنی از دو نسل که سال‌ها برای به‌دنیاآوردن فرزندشان کوشیده بودند و نتیجه نگرفته بودند. یاد سیزیف افتادم که سنگی را در شیبی بالا می‌برد. هربار با یافتن پزشکی، آزمودن راهی طی‌نشده، مشاهده نشانه‌ای چون صدایِ اذان، یا تخمِ قمری‌ها روی کنتور مطب پزشکی، سنگ را تا اوج می‌برد و با ازدست‌رفتنِ جنین‌های فریزشده، جواب‌های منفی یا حتا یک رؤیای آشفته، سنگ سقوط می‌کرد و مسیر طی‌شده را بازمی‌گشت. سنگی که نازایی، مشکلات جسمی، خانواده یا جامعه نبود؛ امید بود که پزشک‌هایی مانند خدایانِ یونانی بر سرِ راه مادر و پدر می‌گذاشتند. آدم به چه‌چیز این دنیا می‌تواند بیست سال بلکه بیشتر مؤمن بماند، جز امید؟

در تمامِ طولِ جستارها پیِ نشانه‌هایی از حضورِ همسرِ نویسنده می‌گشتم. هربار که نامِ «هادی» را هم می‌دیدم، یادداشتشان می‌کردم و این‌بار کم‌تعداد و کم‌رنگ بود. همچون تابشِ نور ملایمی که از پنجره به درونِ اتاقی می‌تابید و من را یادِ «مردِ برتر» در یادداشت‌هایِ کتابِ ای‌چینگ می‌انداخت. مردِ برتر بر رویِ قله‌ای ایستاده بود و به صحنه‌ جنگی می‌نگریست. ولی در میانِ خشم و شرم و ترس‌ها و سرزنش‌ها جایِ خالی‌اش وجود داشت که اتفاقا بر جستارها سایه انداخته بود. مرد چقدر مشتاق، عصبانی یا ترسیده بود؟ وقتی جنین‌های فریزشده از دست رفتند چه گفت؟ چطور نگاه کرد؟

جایی در کتاب، بنفشه برای دیدنِ برادرش به آلمان رفته است و پیامِ نگرفتن جنین در رحمِ اجاره‌ای به دستش می‌رسد. همسرِ بنفشه دستش را می‌گیرد و می‌گوید: «فدای سرت» و تمام. اضافه‌کاری نبود اگر آنجا بنفشه برایمان حتا پرتره‌ای از هادی تصویر می‌کرد. نگاهش، نمودِ جسمانیِ احساساتش یا کلامی اگر ردوبدل شده ولی ما هیچ‌چیز از او نمی‌دانیم، حتا اینکه او هم همان‌قدر طی‌کردن این مسیر را که به بچه‌ای از وجودشان می‌رسید، می‌خواست؟ ولی این تنها جایِ خالیِ جستارها نبود. فضایِ خالیِ دیگر از آنِ خودِ «بچه» بود. بچه‌ای که به‌درستی در کتابِ جلال آل‌احمد به تصویر کشیده شده بود و به‌بهانه‌ زلزله، مرگِ خواهرِ سیمین یا دیدنِ بچه‌ همسایه از عمق به سطح می‌آمد. بچه‌ نه به‌معنیِ آن کسی که تکه‌ای از وجودِ پدر و مادر را زنده نگه می‌دارد یا رؤیاهایشان را ادامه می‌دهد یا نام و یادشان را باقی می‌گذارد مانند یکی از ۳۲ قابِ آویزان از چهره‌ نوزادان بر دیوارِ یک مطب، بلکه یک وجود مستقل در این جهان که بکر، ظریف و شکننده است و قرار بوده جهانی را کشف و شهود کند که بنفشه و هادی به آن دعوتش می‌کنند. آنها چطور می‌دیدندش؟ چه رؤیاهایی برایش داشتند؟ ترس‌ها و تردیدهایشان چه بود؟ اگر می‌آمد کجایِ جهان می‌ایستاد؟

ولی جهان جستارها انگار فرق می‌کرد. جهانی که من هم به‌عنوان یک مادر خودم را در هیچ‌جایش پیدا نمی‌کردم. آن مادر دست‌به‌کمرِ برنده یا مادری هراسیده از یک بارداری ناخواسته نبودم و می‌دانستم مثل من بسیارند. نه لیاقتی را در خود می‌دیدم و نه برنده‌ رقابتی بودم. جهانی که با بی‌آبی، جنگ و معضلات زیست‌محیطی دست‌و‌پنجه نرم می‌کند و مادر بودن تویش شبیهِ دیوانگی است. بااین‌همه من گمان می‌کنم کتاب «گورهای بی‌سنگ» بنفشه رحمانی، در جنبه‌ای از وجوهِ انسانی از کتابِ «سنگی بر گوری» جلال آل‌احمد، پیشی می‌گیرد و آن به‌تصویر‌کشیدنِ بی‌پرده‌ جسم زن در خلالِ ضعف‌ها، آسیب‌ها، خشم‌ها و شرم‌هاست. بازگوکردنِ آنچه در مسیرِ زایش بر سرِ رحم، شکم، پوست، گوشت و استخوانِ زنی، در مطب‌ها و اتاق‌هایِ عمل می‌آید، جنگِ دیگری با خود است که بنفشه رحمانی بر آن غلبه کرده است. زخم‌هایی زنانه که نور از آنها می‌تابد. نوری که اتفاقا پرده می‌شود و حریم می‌سازد و بدن را فراتر از آن وجه تنانی خود می‌برد. کدام جنگجو می‌‌تواند با گوشت و پوست تنش به‌مثابه یک سلاح بیست سال برای هدفی بجنگد؟

ویژگیِ دیگرِ جستارها، تاباندنِ نور بر گوشه‌هایی تاریک، مهجور و مغفول در روابطِ انسانی است. صحنه‌ای که نویسنده و مهناز، زنی که رحم خود را اجاره می‌دهد، در مطب پزشک، در یک ردیف نمی‌نشینند یا لحظه‌ای که بنفشه با صدای بلند گریه می‌کند تا فیلمِ به‌دنیاآوردنِ مادرِ هم‌اتاقی‌اش را خراب کند. حضور شوهرِ زنی که رحمش را اجاره می‌دهد، در کنارِ هادی و باز شدنِ تدریجی یخ میانشان. به‌گمانِ من این وجه با اشاره به زن‌عمو‌جان به اوج خود می‌رسد. زنی اثرگذار در زندگیِ اطرافیان که اتفاقا کانون خویشان خود است ولی چون بچه‌ای ندارد، کسی پس از مرگش اسم و رسم او را به خاطر نمی‌آورد تا در گورستان سراغش برود. در پایانِ جستارها آن مداومت در مسیر و به‌زعمِ نویسنده جنگ پایان می‌یابد ولی آنچه هرگز در «گورهایِ بی‌سنگ» رها نمی‌شود، همان سنگِ سیزیف است. با گفتنِ اینکه «وقتی چیزی را رها می‌کنی و به فکرش نیستی، بیشتر ممکن است که اتفاق بیفتد»، می‌فهمی امید هنوز وجود دارد، فقط در شکلی دیگر ظاهر شده. مگر آدم به چه‌چیز این دنیا می‌تواند سال‌ها مؤمن بماند، جز امید؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...