داستانِ غربیان | کافه داستان


کتاب «آن شهر شاید!» مجموعه‌ای از چهار داستان نیمه‌بلند با روایتی گرم ‌و صمیمی از شخصیت‌های به‌ هم تنیده شده، به قلم الاهه علیخانی است. نویسنده در روایت داستانش چه آنجا که زاویۀ دید من ‌راوی را انتخاب می‌کند، چه در داستانی که قهرمان را مخاطب قرار می‌دهد، انسانی روایتگر و ناظری بدون قضاوت‌کردن و جانب‌دارانه برخورد کردن، است. نویسنده در روایت داستانش استراتژی روایت صرف‌ و گرم را انتخاب کرده است. استراتژی که درست و به‌جا در کتاب از آن استفاده شده و باعث می‌شود خواننده با شخصیت‌ها همدلی و همراهی بیشتری داشته باشد و بدون گارد گرفتن یا شک‌کردن به روایت راوی با او همراه شود.

آن شهر شاید! الاهه علیخانی

یکی دیگر از انتخاب‌های درست و به‌جای نویسنده، گزینش مکانی بکر و دورافتاده برای داستانش است. داستان با وجود شخصیت‌های غریب و تک‌افتادۀ زن اگر قرار بود در شهری بزرگ مثل تهران روایت شود، شاید شبیه سایر داستان‌ها می‌شد. اما حالا مکانی دارد که شاید جغرافیایش معلوم باشد، مخصوصاً وقتی از لهجه‌ای مخصوص استفاده می‌کند، اما انگار این مکان در دنیای بیرون و در جغرافیای زیستِ ما هم هست و هم نیست. نویسنده حتی از زبان تمام راوی‌ها در مورد شهری که در آن سکنی گزینده، با جزئیات کامل سخن می‌گوید، اما باز به خاطر لحن و نوع زبان داستان کاری می‌کند که خواننده درگیر مکان نباشد و داستانش به نوعی جهان‌شمول شود.

این استراتژی در مورد شخصیت‌ها هم نمود پیدا کرده است. انتخاب شخصیت‌هایی که سرنوشت و خاستگاه طبقاتی متفاوتی دارند. حتی یکی از قهرما‌ن‌ها مرد است و راوی داستان را با سخن‌گفتن با او و سرک‌کشیدن در ضمیر ناخودآگاه او روایت می‌کند، اما انگار تمامی این زن‌ها و آدم‌های فرعی و اصلی داستان یک کل واحد هستند که نویسنده با قلمش درست مثل یک چاقوی ظریف جراحی آنها را ریز به‌ ریز کالبدشکافی می‌کند و به هریک از آنها هویتی تازه می‌دهد و برایش داستانی متفاوت روایت می‌کند.

کتاب «آن شهر شاید!» داستانی در مورد مفهوم غربت است. اما نه غریب بودنی جسمانی درشهری دورافتاده با فرهنگی عجیب و متروک. نه، داستان غربت یک انسان در جهان درون و برون خودش است. داستان آدم‌هایی است که از تنهایی به جان پناه می‌برند. آدم‌هایی که از همان ابتدا، از همان لحظۀ نخست شکل‌گرفتن نطفه‌‌هایشان گویی متفاوت بوده‌اند. درست مثل اثر لگد پایی که بر پشت نوزادهای دختر «خدیجه» قهرمان داستان اول است، هر کدام از شخصیت‌ها بر پیشانی خود نشان مهری دارند که آنها را متفاوت می‌کند، متروک می‌شود و عزلت نشین؛ اما جالب است که این آدم‌ها با وجود تنهایی و غربت و استفاده از زاویۀ دید من ‌راوی که هم قضاوتگر است هم پرحرف، به اندازه سخن می‌گویند و گاهی حتی حرف نمی‌زنند. آنها نیازی نمی‌بینند به کسی چیزی را توضیح را بدهند. آنها از انسان‌ها می‌ترسند و از آنان فاصله می‌گیرند. آنها جهان تنهایی خودشان را دوست دارند و از آن لذت می‌برند و به آن خو کرده‌اند.

شخصیت‌های کتاب به ظاهر زنانی ساده و روستایی هستند که جامعه به آنها انگ جنون زده است، اما این زنان بدوی وقتی داستانشان روایت می‌شود و خواننده با آنان همراه می‌شود، متوجه مواجهه با زنانی می‌شود که دانایی‌شان از جهان پیرامون‌شان بیشتر است. وزن شخصیت این زن‌ها بر جهان بیرونشان سنگینی می‌کند. هر چه داستان جلوتر می‌رود، متوجه می‌شویم این جغرافیا و مردمان زیسته در آن است که دیوانه‌اند و کوتاه‌فکر و چون این زنان شبیه آنها نیستند لقب دیوانه گرفته‌اند.

نویسنده در کتابش قهرمانانی را ساخته و پرداخته که نه درس خوانده‌اند، نه داعیۀ فمینیستی دارند، نه فریاد مظلومیت و وای مصیبت بر ما سر داده‌اند، اما هر یک از این زن‌ها یک ‌سر و گردن از تمام شخصیت‌های دیگر بلندتر، مقاوم‌ و استخوان‌دارتر هستند. آنها چنان خودشان را به جغرافیای پیرامون‌نشان تحمیل می‌کنند که مردمان اطرافشان ناگزیر از پذیرش آنان هستند. آنها عصیان می‌کنند و به دل تاریکی و سیاهی می‌زنند؛ با غربت و ترس‌هایشان روبه‌رو می‌شوند و دست به جنایت‌ها و خرده‌جنایت‌هایی می‌زنند که در عقل عامه‌ و کوته مردمان اطرافشان حتی قابل تصور نیست.

شخصیت‌های زن داستان در عین شباهت با یگدیگر تفاوت دارند. انگار در هر داستان تکثیر می‌شوند و در انتها دوباره در خودشان جمع و شکل واحد می‌گیرند. ابتدا داستان با نام و کاراکتری خاص شروع می‌شود، جلوتر که می‌رود با خودمان می‌گوییم، این ادامۀ همان شخصیت قبلی است؟ با او نسبتی دارد؟ اما نوع روایت داستان باعث می‌شود تا آخر داستان در شک ‌و شبهه باقی بمانیم و این خود تعلیقی پنهان و چالشی شیرین برای خواننده محسوب می‌شود. یکی از نکاتی که کتاب را جذاب و خواندنی می‌کند.

این هرم واحد شخصیت‌ها در واقع تمهید روان‌شناختی نویسنده هم محسوب می‌شود. گویی نویسنده می‌خواهد به همه بگوید همه مثل هستیم، یکی در قالب دیگری. تنها تفاوتمان این است که هر یک داستانی متفاوت داریم. این داستان است که شخصیت متفاوت خودش را می‌سازد و ما غریبانی هستیم در غربت داستان که روایت می‌شویم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...