مصائب جوانی شهرستانی در تهران | هم‌میهن


کتاب «کارت‌پستال تهران» [اثر محسن عباسی] با تصویرسازی خانه‌ای گشوده می‌شود که از زاویه دید جوانی شهرستانی توصیف می‌شود. خانه‌ای قدیمی با چند اتاق. فضا آرام است و خورشید درخشان و جوانی تنها به‌نام جعفر ما را به دنیای تنها و ناخوشایندش می‌کشاند.

کارت‌پستال تهران» [اثر محسن عباسی]

درون‌مایه داستان درباره بی‌عدالتی‌های جبری و غیرجبری است که جوانی شهرستانی، با آمدنش به تهران، با آنها دست‌و‌پنجه نرم می‌کند. بی‌عدالتی‌هایی که ماحصل طبیعت و ساختار است. جعفر نه قیافه دارد، نه بلد است به‌عنوان شهروند پیرامونی در مناسبات مرکز‌نشین‌ها در پایتخت برای خود جایگاهی پیدا کند. موهای سرش کم است و به پیشانی‌اش چسبیده، ریش و سبیل هم ندارد. همکارانش به استهزا به او کوسه می‌گویند. اما جعفر که مصمم است هرطور شده خود را از شهر کوچک‌شان و مسائل‌اش برهاند، دائم به خود دلداری می‌دهد که بالاخره پذیرفته می‌شود. بالاخره مسخره نخواهد شد.

علاوه‌بر جعفر به‌عنوان شخصیت اصلی داستان، یک شخصیت فرعی هم داریم به‌نام سعید که با زنش، مینا در یکی از اتاق‌های خانه زندگی می‌کنند. سعید با جعفر سر دوستی را باز می‌کند و در حدی در داستان تاثیر دارند که جعفر بتواند منویات و آرزوهای دست‌نیافتنی‌اش را به‌واسطه وجود آنها برای‌مان توصیف کند. او همواره در حسرت داشتن زنی مثل میناست که با هم در خوشی و آرامش زندگی کنند، اما او آنقدرها خوش‌شانس نیست و تنها‌دختری را که در شهرشان دوست داشت، از دست داده است. دختر به او گفته بود: تو که مرد نیستی. ریش و سبیل نداری! و سعید هم آن دوستی نیست که فکرش را می‌کرد.

از یک‌جایی به بعد موشک‌باران‌های جنگ وارد داستان می‌شود. گاه و بی‌گاه آژیر قرمز به صدا درمی‌آید و مردم با وحشت و هراس خودشان را به پناهگاه‌ها می‌رسانند. تعداد زیادی شهر را ترک می‌کنند، سعید و زنش هم به ورامین می‌روند، اما جعفر به شهرشان برنمی‌گردد. او به‌قدری از مناسبات سنتی و درهم‌پیچیده‌ی شهر کوچک‌شان بیزار است که هراس موشک‌باران‌های تهران را به جان می‌خرد، اما برنمی‌گردد. مادرش که در طول داستان مدام او را به برگشت ترغیب می‌کند هم موفق نمی‌شود. هرچند جعفر در ازای این انتخاب، عذاب‌وجدان دارد که به‌عنوان پسر ارشد خانواده و در نبود پدر می‌توانست در کنار مادر، خواهر و برادرش باشد، ولی راه خود را رفته است. او در این جنگِ تناقض‌ها و درگیری‌های ذهنش با خودش، همچنان در سمتِ تنهایی خودبرگزیده‌اش می‌ماند. تلاش‌هایش برای اینکه ریش و سبیل دربیاورد بیهوده است، ولی او در دیالوگی مدام با خودش، حسرت‌هایش را ترمیم می‌کند و ادامه‌حیات را برای خود ممکن می‌سازد.

داستان در همین دو فضا پیش می‌رود؛ تنهایی و حسرت‌های جوانی شهرستانی و تجربه موشک‌باران دوران جنگ. تجربه آدم‌هایی که بارها و بارها مزه‌ی تحقیر و طردشرگی را چشیده‌اند چون مرکزنشین نبوده‌اند، چون امکانات مادی و فرهنگی اندک‌شان سرعت تغییر را نسبت به پایتخت آنقدر کند پیش می‌بَرّد که برای پر کردن این فاصله، آسیب‌هایی گاهی جبران‌نشدنی می‌بینند و جنگ که وحشت و نابودی انسان‌بودگی را تبدیل به دملی می‌کند که تا آخر عمر جایش باقی می‌ماند که نگاه، همواره دردش را یادآوری می‌کند و ذهن، بوی تحقیر و هراس آدمی را.

جعفر تا پایان داستان از تهران دست نمی‌کشد. او تنهایی خاکستری و دلگیرش را برمی‌گزیند و با رادیویی که مادرش به او امانت داده تا همدم تنهایی‌اش شود کلنجار می‌رود تا صدای نازک زنی را بیابد که بال پروازش شود برای رفتن به سرزمینی خیالی که صورتش ریش دارد و سینه‌اش پرموست‌.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...