ترجمه سحر کریمی | روزاروز
هَسکِلکانتی در کنجِ جنوبغربی ایالت کانزاس، کنارِ اُکلاهاما و کلرادو قرار دارد. در ۱۹۱۸، خانههای ساخته شده از کلوخهای چمنی هنوز معمول بودند، خانههایی که به سختی از دشتهای خشک و بیدرختی که از دل آنها سر برآورده بودند، قابل تشخیص بودند. اینجا زمانی مزرعهی گاوداری بود، مزرعهی بزرگی با سیهزار راس گاو که اکنون ورشکسته شده بود، اما مزرعهداران هسکل خوک هم پرورش میدادند که میتواند سرنخی احتمالی برای منشاء بحرانی باشد که آن سال جهان را در وحشت فرو برد.
سرنخ دیگر هم این است که این بخش در مسیر اصلیِ پرواز ۱۷ نوع پرندهی مهاجر، از جمله درناهای شنزار و اردکهای وحشی قرار دارد. دانشمندان امروز میدانند که ویروسهای آنفلوآنزای پرندگان، همانند ویروسهای آنفلوآنزای انسانی میتوانند خوکها را نیز مبتلا کنند و وقتی ویروس پرنده و ویروس انسان، سلول خوک واحدی را مبتلا میکنند، ژنهای مختلفشان میتواند در هم بیامیزند و مانند کارتهای بازی عوض و بدل شوند و ویروسی جدید و احتمالا خاصه مرگبار بیافریند.
ما نمیتوانیم به قطعیت بگوییم که این همان اتفاقی است که در ۱۹۱۸ در هسکلکانتی رخ داد، اما میدانیم که شیوع آنفلوآنزایی در ژانویه رخ داد، شیوعی چنان شدید که با این که در آن زمان آنفلوآنزا بیماری «قابلگزارشی» در نظر گرفته نمیشد، یکی از اطبای محلی به نام لورینگ ماینِر، که کنجکاویهای ذهنیاش باعث شده بود از آخرین پیشرفتهای علمی آگاه باشد، زحمت هشدار به خدمات سلامت عمومی ایالات متحده را بر خود روا داشت. ماینر، مردی درشتاندام، باابهت و گستاخ بود که دستی هم در سیاست محلی داشت و پیش از پذیرش نظریهی میکروبهای بیماریزا پزشک شده بود. خودِ گزارش دیگر وجود ندارد، اما به عنوان نخستین اخطارِ ثبتشده در جهان در مورد عملکرد غیرمعمولِ آنفلوآنزای آن سال باقی مانده است. روزنامهی محلی «سانتافه مونیتور» تایید میکند که اتفاقی غریب در همان حول و حوش زمانی در حال وقوع است: «بانو ایوا وَناَلسْتایْن دچار بیماری ذاتالریهاند… رالف لیندمَن همچنان بسیار بیمار است… هومر مودی بسیار مریضاحوال گزارش شده است… سه فرزندِ پیت هِسِر دچار ذاتالریهاند… بانو جِی. اِس. کاکس هنوز دچار ضعف بنیهاند… رالف مککانِل این هفته به شدت بیمار بوده است… مارتین، پسر جوان ارنست الیوت دچار ذاتالریه شده است… تقریبا همه در سراسر ناحیه به ذاتالریه یا گریپ مبتلا شدهاند.»
تعدادی از مردان هسکل که در معرض آنفلوآنزا بودند به قرارگاه فانستون در کانزاسِ مرکزی رفتند. چد روز بعد، در چهارم مارس گزارش بیماریِ اولین سرباز مبتلا به آنفلوآنزا درآمد. این قرارگاه بزرگ ارتش، محل تعلیم مردان برای نبرد در جنگ جهانی اول بود و طی دو هفته ۱۱۰۰ سرباز آن در بیمارستان بستری شدند، در حالی که هزاران بیمار دیگر در پادگانها بودند. سیوهشت نفر مردند. سپس، احتمالا سربازانِ مبتلا، پیش از آن که بیماری را به آن سوی مرزها ببرند، آنفلوآنزا را از فانستون به سایر قرارگاههای ارتش در آمریکا بردند (۲۴ تا ۳۶ قرارگاه بزرگ درگیر شیوع شدند) و دهها هزار نفر را بیمار کردند. در همین زمان، بیماری به درون جامعهی غیرنظامی آمریکا رخنه کرد.
ویروس آنفلوآنزا به سرعت جهش مییابد و آنقدری تغییر میکند که سیستم ایمنی انسان حتی در شناختن و حمله به آن، از فصلی به فصل دیگر دچار مشکل میشود. همهگیری جهانی (پَندِمیک) زمانی رخ میدهد که ویروس آنفلوآنزایی کاملا جدید و مهلک که سیستم ایمنی تاکنون ندیده است، به میان مردم میآید و در سطح جهان منتشر میشود. ویروسهای آنفلوآنزای معمولِ فصلی، در حالت عادی فقط سلولهای قسمت فوقانی دستگاه تنفسی (بینی و گلو) را درگیر میکنند و به همین علت هم به راحتی منتقل میشوند. ویروسِ همهگیر ۱۹۱۸، سلولهای قسمت فوقانی دستگاه تنفسی را تحتتاثیر قرار میداد و به سرعت منتقل میشد، اما عمیقا در ریه نفوذ میکرد و به بافتها آسیب میزد و غالبا به ذاتالریهی ویروسی و همچنین باکتریایی منجر میشد.
اگرچه برخی محققان میگویند که همهگیریِ ۱۹۱۸ در جای دیگری آغاز شد، از فرانسه در ۱۹۱۶ یا چین و ویتنام در ۱۹۱۷، مطالعات دیگری نشان میدهند که خاستگاه آن در ایالات متحده بوده است. مکفارلین بِرنِت، ایمنشناس استرالیایی و برندهی جایزهی نوبل، که بیشتر سالهای کاریاش را به مطالعهی آنفلوآنزا گذارانده است نتیجه گرفته است که مستندات «به قوت بیانگر» آنند که بیماری در ایالات متحده آغاز شده و با «ورود نیروهای آمریکایی» به فرانسه گسترش یافته است. برای زمانی طولانی، قرارگاه فانستون محل شروعِ همهگیری در نظر گرفته میشد، تا اینکه مطالعات تاریخی من که در ۲۰۰۴ منتشر شد، شیوعِ زودهنگامتری را در هسکلکانتی نشان داد.
همهگیری از هر کجا که آغاز شد، فقط پانزده ماه به طول انجامید، اما مرگبارترین شیوعِ بیماری در تاریخ بشریت بود و بر اساس پرارجاعترین تحلیل، بین ۵۰ تا ۱۰۰ میلیون انسان را در جهان کشت. با توجه به کمبود آمارِ ثبتشده در بیشتر نقاط دنیا در آن زمان، تعداد دقیق در سطح جهانی احتمالا هرگز به دست نخواهد آمد، اما آشکار است که این همهگیری در یک سال، بیش از آنچه که ایدز در ۴۰ سال قربانی گرفت و بیش از آنچه طاعون خیارکی طی یک قرن قربانی گرفت، انسانها را از میان برده است. تاثیر همهگیری در ایالات متحده موجب شگفتی است: حدود ۶۷۰ هزار آمریکایی درگذشتند.
در ۱۹۱۸، دوا و درمان چنان مدرن نشده بود، برخی دانشمندان همچنان باور داشتند که «بخار عفن» (میاسما) باعث گسترش آنفلوآنزاست. با پیشرفتهای پزشکی پس از آن، عوام کمابیش در مورد آنفلوآنزا به خود غره شدند. امروزه ما نگران ابولا، زیکا، مِرس یا سایر بیماریزاهای عجیب و غریب هستیم، اما در مورد بیماریای که با سرماخوردگی معمولی اشتباه گرفته میشود، نگرانی به خود راه نمیدهیم. این کار خطاست.
ما احتمالا به همان اندازهی سال ۱۹۱۸ و یا بیشتر از آن در برابر همهگیری دیگری آسیبپذیر هستیم. امروزه، متخصصان طراز اول سلامت عمومی مکررا آنفلوآنزا را در ردهی خطرناکترین تهدید بالقوهی «در حال ظهور» برای سلامت انسان طبقهبندی میکنند. چندی پیش در سال جاری (۲۰۱۷)، از تام فریدن در زمان ترک مقامش به عنوان مدیر مراکز کنترل بیماری و پیشگیری پرسیده شد که چه چیز او را بیش از همه ترسانده است؟ چه چیز خواب را بر چشم او حرام کرده است؟ و پاسخ او این بود: «بزرگترین نگرانی همواره همهگیری آنفلوآنزاست… واقعا بدترین سناریوی ممکن است.» بنابراین، وقایع دلخراش ۱۰۰ سال پیش همچنان اولویتی شگفتآور دارند، علیالخصوص از آنجا که حیاتیترین درسهایی که باید از فاجعه آموخته میشد، مکرر باید به یاد سپرده شوند.
همهگیری ۱۹۱۸ در آغاز وحشت چندانی برنیانگیخت، بیشتر به این دلیل که در بیشتر جاها برخلاف تعداد کثیری که مبتلا میکرد، به ندرت کشنده بود. مثلا دکترها در «ناوگان عالی بریتانیا» در ماه مه و ژوئن ۱۰،۳۱۳ ملوان را در درمانگاه کشتی بستری کردند، اما فقط ۴ تن درگذشتند. بیماری در آوریل به دو سوی جبههی جنگ در فرانسه رسید، اما نیروها آن را «تب سهروزه» دانستند و از آن گذشتند. فقط زمانی مورد توجه واقع شد که اسپانیا را درنوردید و پادشاه را بیمار کرد. در این زمان مطبوعات اسپانیا که درگیر جنگ نبود، برخلاف مطبوعات سانسورشده در کشورهای درگیر جنگ از جمله ایالات متحده، به تفصیل از بیماری نوشتند. به همین دلیل با نام «آنفلوآنزای اسپانیایی» شناخته شد. تا ماه ژوئن بیماری از الجزایر به نیوزلند رسید. با این حال، مطالعهای در ۱۹۲۷ نتیجه گرفت که «در بسیاری از نقاط جهان، موج اول بیماری آنچنان ملایم بود که یا به سختی محسوس بود یا اساسا محسوس نبود… و در همه جا شکلی خفیف داشت.» برخی متخصصان میگفتند آنچنان خفیف است که نمیتواند آنفلوآنزا باشد.
اما اخطارهایی در کار بود، اخطارهایی شوم. هرچند تعداد کمی در بهار درگذشتند، اما اغلب متوفیات جوانانی سالم بودند، مردمی که آنفلوآنزا کمتر میکشد. اینجا و آنجا، شیوعهای محلی آنچنان هم خفیف نبود. در یک پاسگاه ارتش فرانسه با ۱،۰۱۸ سرباز، کار ۶۸۸ نفر به بیمارستان کشید و ۴۹ نفر مردند، یعنی ۵ درصد آن جماعت مردان سالم از بین رفتند. وانگهی، برخی از مرگها در موج اول نادیده گرفته شد چون اغلب به اشتباه تشخیص مننژیت داده شد. پزشکی حیران در شیکاگو مشاهده کرد که بافت ریه مملوء از مایع شده و «پر از خون» است و از متخصص دیگری پرسید که آیا این «بیماری جدیدی» را نشان میدهد؟
تا ژوئیه به نظر نمیرسید مسالهی مهمی در کار باشد. چنانکه یکی از بولتنهای پزشکی ارتش آمریکا از فرانسه گزارش داد: «بیماری واگیر (اپیدمی) رو به پایان است… و در کل نوعی خوشخیم بوده است.» مجلهای پزشکی در بریتانیا با ملال بیان کرد که آنفلوآنزا «کاملا محو شده است.»
در حقیقت، [آنفولانزا] بیشتر شبیه سونامیای بود که در ابتدا آبها از ساحل عقب مینشستند، فقط برای اینکه با خروشی بلندبالا و کوبنده بازگردند. در ماه اوت، مصیبت در سوئیس به شکلی چنان مهلک دوباره ظاهر شد که افسر اطلاعات ناوگان آمریکا در گزارشی که مهر «سری و محرمانه» بر خود داشت، هشدار داد «که بیماریای که اکنون در سراسر سوئیس واگیر شده است، همان است که معمولا به طاعون سیاه شناخته میشود، هرچند به نام مرض و گریپ اسپانیایی مطرح شده است.»
موج دوم آغاز شده بود.
اورژانس بیمارستان قرارگاه فانستون، کنزاس، ۱۹۱۸.
بیمارستان قرارگاه دِوِنس، یکی از پایگاههای آموزشی ارتش در ۵۶ کیلومتری بوستون که با وجود ۴۵ هزار سرباز غلغله بود، ظرفیت پذیرش ۱،۲۰۰ بیمار را داشت. در روز اول ماه سپتامبر ۸۴ نفر آنجا بستری بودند.
در روز ۷ سپتامبر، سربازی دچار هذیان به بیمارستان فرستاده شد که دست به او میخورد، فریادش به آسمان میرفت و تشخیص مننژیت داده شد. روز بعد یک دوجین سرباز دیگر از گروهان او نیز تشخیص مننژیت داده شدند. اما همچنان که مردان بیشتری در دام بیماری میافتادند، پزشکان تشخیص را به آنفلوآنزا تغییر دادند. ناگهان، گزارش ارتش بیان کرد: «آنفلوآنزا… مانند انفجاری رخ داد.»
در اوجِ شیوع، ۱،۵۴۳ سرباز در یک روز بیمار گزارش شدند. حالا امکانات بیمارستان پاسخگو نبود و پزشکان و پرستاران بیمار بودند و تعداد اندکی کارگران آشپزخانه بودند که باید به بیماران و کارکنان غذا میدادند. بیمارستان پذیرش بیمار را متوقف کرد، مهم نبود چقدر مریض باشند و هزاران بیمار دیگر را به حال خود گذاشت تا در پادگانها بمیرند.
روی گریست، پزشکی در همان بیمارستان به یکی از همکارانش نوشت: «کار این مردان با چیزی شبیه حملهی معمولی گریپ یا آنفلوآنزا شروع میشود و وقتی به بیمارستان آورده میشوند، به سرعت شدیدترین علائم ذاتالریه که تاکنون دیده شده است را نشان میدهند. دو ساعت پس از پذیرش، لکههای قرمز روی گونهشان دارند و چند ساعت بعد، میتوانی سیانوز را ببینی.» سیانوز واژهای است که به کبود شدن فرد به خاطر کمبود اکسیژن ارجاع دارد. «از گوشهایشان شروع میشود و در تمام صورتشان پخش میشود… تنها چند ساعت وقت است تا مرگ فرا برسد… وحشتناک است… ما میانگین ۱۰۰ مرگ در روز داشتهایم… برای روزهای متمادی تابوتی در کار نبود و اجساد روی هم تلنبار شده چیز افتضاحی بود…»
دِوِنس و منطقهی بوستون، اولین جایی در آمریکای شمالی و جنوبی بود که همهگیری موج دوم را به خود دید. پیش از آنکه همهگیری در آنجا پایان یابد، آنفلوآنزا همه جا بود، از آلاسکای پوشیده در یخ گرفته تا آفریقای سوزان و این بار، مرگبار بود.
کشتار، وحشت خودش را آفرید. دولتها هم تا حدی به خاطر جنگ وضع را وخیمتر کردند. مثلا، ارتش ایالات متحده تقریبا نیمی از پزشکان زیر ۴۵ سال و بیشتر کاربلدها را گرفته بود.
چیزی که ثابت شد کشندهتر است، سیاست دولت نسبت به حقیقت بود. وقتی ایالات متحده وارد جنگ شد، وودرو ویلسون خواست که «روحیهی سبعیت سنگدلانه… در خود تار و پود زندگی ملی وارد شود.» بنابراین، کمیتهی اطلاعات عمومی را ایجاد کرد که ایدهاش را از مشاوری گرفته بود که اینطور نوشته است: «حقیقت و دروغ واژههایی مندرآوردیاند… نیروی یک تفکر در ارزش الهامبخشی آن نهفته است. اهمیت چندانی ندارد که راست است یا دروغ.»
به اصرار ویلسون، کنگره قانون فتنه را تصویب کرد، قانونی که به موجب آن «بیان، چاپ، نوشتن یا انتشار هر مطلب سوءاستفادهکننده، فحاشانه، خائنانه یا بیحرمتی دربارهی شکل حکومت ایالات متحده… یا خواست، تحریک یا دفاع از کاهش تولید هرچیز یا چیزهایی در این کشور … که برای ادامهی جنگ ضرورت یا لزوم دارد» مستوجب ۲۰ سال حبس بود. پوسترها و تبلیغات دولتی از مردم میخواستند تا هرکس «که داستانهای بدبینانه پخش میکند… برای صلح زاری میکند یا تلاشهای ما برای پیروزی در جنگ را کوچک جلوه میدهد» به وزارت دادگستری معرفی کنند.
با وجود این پیشزمینه، در حالی که آنفلوآنزا به زندگی آمریکایی رخنه کرده بود، مقامات سلامت عمومی، مصمم به بالا نگه داشتن روحیهها، شروع به دروغ گفتن کردند.
اوائل سپتامبر، یکی از کشتیهای نیروی دریایی آنفلوآنزا را از بوستون به فیلادلفیا برد، جایی که بیماری در کارگاه نیروی دریایی فوران کرد. ویلمر کروسِن، مدیر سلامت عمومی شهر اعلام کرد که او «این بیماری را در محدودهی فعلی خودش متوقف خواهد کرد و در این کار مطمئن هستیم که موفق میشویم. هیچ تلفاتی ثبت نشده است. هیچ نگرانی از هیچ جهتی وجود ندارد.»
روز بعد، دو ملوان از آنفلوآنزا مردند. کروسن گفت که آنها از « همان آنفلوآنزا یا گریپ قدیمی» مردهاند و نه آنفلوآنزای اسپانیایی. یکی دیگر از مقامات سلامت اعلام کرد: «از هماکنون بیماری رو به کاهش خواهد بود.»
روز بعد، ۱۴ ملوان و اولین فرد غیرنظامی درگذشتند. هر روز بیماری گسترش مییافت. هر روز روزنامهها به خوانندگان اطمینان میدادند که آنفلوآنزا خطری متوجه آنان نمیکند. کروسن به شهر اطمینان داد که او : «[بیماری] واگیر را در نطفه خفه خواهد کرد.»
تا ۲۶ سپتامبر، آنفلوآنزا در سراسر کشور پخش شده بود و بسیاری از قرارگاههای آموزشی ارتش شبیه دِوِنس شده بودند که ارتش فراخوان سربازگیری اجباری در سطح ملی را در آنجا لغو کرده بود.
فیلادلفیا برنامهی بزرگ رژهی اوراق قرضهی آزادی را برای ۲۸ سپتامبر تدارک دیده بود. پزشکان به کروسن اصرار کردند که آن را لغو کند، میترسیدند که با حضور صدها هزار جمعیت در هم فشرده در طول مسیر که به یکدیگر تنه میزنند تا دید بهتری گیرشان بیاید، بیماری گسترش یابد. آنان خبرنگاران را متقاعد کردند تا مطالبی دربارهی خطر کار بنویسند، اما سردبیران از چاپ آنها امتناع کردند و حتی از چاپ نامههای پزشکان سر باز زدند. بزرگترین رژه در تاریخ فیلادلفیا مطابق برنامه پیش رفت.
دوران نهفتگی در آنفلوآنزا دو تا سه روز است. دو روز پس از رژه، کروسن اذعان کرد که بیماری واگیر «که اکنون خود را در میان غیرنظامیان نشان داده است… به نظر از همان نوعی است که در قرارگاههای ارتش دیده شد.» هنوز هم هشدار میداد «با گزارشهای اغراقآمیز وحشتزده نشوید.»
احتیاجی نبود نگران اغراق کردن باشد، روزنامهها طرف او بودند. تیتر اینکوایِرِر (روزنامهی محلی فیلادلفیا) جار میزد: «پرستاری علمی واگیر را متوقف میکند.» در واقع، پرستاران هیچ تاثیری نداشتند، چون هیچکس در دسترس نبود. از ۳،۱۰۰ درخواست فوری برای پرستار که برای یک اعزامکنندهی نیرو مخابره شد، تنها ۱۹۳ مورد اجابت شد. کروسن در آخر و البته بسیار دیر دستور داد مدارس تعطیل شوند و تمامی تجمعات عمومی را ممنوع کرد. با این حال روزنامهای بود که هنوز یاوهسرایی کند که دستور «اقدامی مرتبط با سلامت عمومی» نیست و «دلیلی برای وحشت و اضطراب وجود ندارد.»
دلایل بسیاری برای وحشت وجود داشت. در بدترین اوضاع، واگیر در فیلادلفیا ۷۵۹ نفر را در یک روز کشت. کشیشها ارابههایی که با اسب کشیده میشد را در خیابانهای شهر میراندند و از ساکنین میخواستند مردههایشان را بیرون بیاورند، بسیاری در گورهای جمعی به خاک سپرده شدند. بیش از ۱۲ هزار نفر از اهالی فیلادلفیا جان خود را از دست دادند و تقریبا همهی اینها طی ۶ هفته اتفاق افتاد.
در سراسر کشور، مقامات دولتی دروغ میگفتند. رئیس بهداری ارتش آمریکا، روپرت بلو گفت: «اگر اقدامات احتیاطی رعایت شوند، دلیلی برای وحشت وجود ندارد.» مدیر سلامت عمومی نیویورک اعلام کرد: «سایر بیماریهای تنفسی و نه آنفلوآنزای اسپانیاییِ کذایی عامل بیماری اکثریت افرادی هستند که به خاطر آنفلوآنزا بیمار گزارش میشوند.» سرپرست سلامت عمومی لسآنجلس گفت: «دلیلی برای وحشت نیست، اگر احتیاطهای معمول رعایت شوند.»
برای نمونهای از قصور مطبوعات، آرکانزاس را در نظر بگیرید. طی ۴ روز در ماه اکتبر، بیمارستان قرارگاه پایک ۸۰۰۰ سرباز را بستری کرد. فرانسیس بِلِیک، یکی از اعضای واحد مخصوص ذاتالریهی ارتش صحنه را اینچنین توصیف کرده: « در هر راهرو که کیلومترها امتداد دارد، دو ردیف تخت سفری است… با بیماران آنفلوآنزا … اینجا فقط مرگ و تباهی است.» با اینحال، ۱۱ کیلومتر آنسوتر در شهر لیتلراک تیتر روزنامهی گازت وانمود میکند که حوصلهاش سر رفته است: «آنفلوآنزای اسپانیایی گریپ ساده است، همان تب و سرماخوردگی قدیمی.»
هرچند، مردم میدانستند این همان چیز قدیمی نیست. میدانستند، چون اعداد سرسامآور شده بودند، در سنآنتونیو ۵۳ درصد جمعیت دچار آنفلوآنزا شده بودند. میدانستند، چون قربانیان میتوانستند فقط چند ساعت پس از ظاهر شدن نخستین علائم بمیرند، علائمی وحشتناک، نه فقط درد و سیانوز، بلکه سرفههایی که خون کفآلود از ریهها بیرون میداد و خونریزی از بینی و حتی چشمها. و مردم میدانستند، چون شهرها و روستاها از تابوت خالی شده بود.
مردم نمیتوانستند هیچچیزی که به آنان گفته میشد را باور کنند، پس از همهچیز می ترسیدند، خصوصا از ناشناختهها. چقدر طول خواهد کشید؟ چند نفر را خواهد کشت؟ چه کسی را خواهد کشت؟ با حقیقتِ مدفون، روحیه نیز از دست رفت. جامعه خودش شروع به فروپاشیدن کرد.
در بیشتر فجایع، مردم کنار هم میآیند، به یاری هم میشتابند، همانطور که در طوفانهای اخیر هاروی و ایرما دیدیم. اما در ۱۹۱۸، بدون رهبری، بدون حقیقت، اعتماد بر باد رفت و حواس مردم فقط به خودشان بود.
در فیلادلفیا، رئیس امداد اورژانس استدعا کرد «تمامی کسانی که مشغول مراقبت از بیمار در منزل نیستند… هرچه زودتر … برای کار در اورژانس اطلاعرسانی کنید.» اما داوطلبی نیامد. ادارهی بهداشت کودکان به مردم التماس کرد تا فقط به طور موقت بچههایی را که والدینشان مردهاند یا در حال مرگند، سرپرستی کنند. تعداد اندکی پاسخ دادند. امداد اورژانس دوباره تقاضا کرد «ما صرفا باید داوطلبان یاریگر بیشتری داشته باشیم… تقریبا تمامی این افراد در مرز مرگ هستند. آیا به کمک ما نمیآیید؟» باز هم جوابی نگرفت. در نهایت، مدیر امداد اورژانس تلخ و نکوهشگر شد: «صدها زن…رویاهایی زیبا از خود در نقش فرشتگان رحمت داشتند… اکنون به نظر میرسد هیچچیز آنان را برنمیانگیزد… خانوادههایی هستند که کودکانشان واقعا از گرسنگی رو به مرگند، چون کسی نیست به آنها غذا بدهد. نرخ مرگ اینقدر بالاست و آنان هنوز پا پس کشیدهاند.»
مصیبت فیلادلفیا بیهمتا نبود. در لوسکانتیِ میشیگان، زوجی به همراه سه فرزندشان بیمار شدند، اما یکی از کارکنان صلیب سرخ گزارش داد: «حتی یکی از همسایهها داخل نمیآید تا کمک کند. من به خواهرِ زن تلفن کردم. آمد و به شیشهی پنجره زد، اما تا فاصلهی امنی از من نگرفت، از حرف زدن امتناع کرد.» در نیوهِیْوِن کانِتیکِت، جان دِلانو به خاطر میآورد که :«معمولا اگر کسی در آن ایام بیمار بود، مردم برای خانوادههای دیگر غذا میآوردند، اما… کسی داخل نمیآمد، هیچ کس غذا را داخل نمیآورد، هیچکس به ملاقات نمیآمد.» در پِریکانتیِ کنتاکی، رئیس شعبهی صلیب سرخ برای کمک التماس کرد، استدعا کرد که «در صدها مورد…مردم از گرسنگی رو به مرگ هستند، نه به خاطر نبود غذا، بلکه چون افراد سالم وحشتزده شدهاند و نزدیک بیماران نمیروند.»
در گُلدزبورو، در ایالت کارولینای شمالی، دَن تانکِل به یاد میآورد که «ما واقعا از نفس کشیدن هم میترسیدیم… حتی میترسیدی بیرون بروی… هراس آنقدر زیاد بود که مردم واقعا از ترک خانههایشان میترسیدند… میترسیدند با هم حرف بزنند.» در واشنگتن، ویلیام ساردو گفت «مردم از هم دور شدند… نه مدرسهای بود و نه میتوانستی به کلیسا بروی، هیچ چیز نداشتی… همهی زندگی خانوادگی و اجتماعی بالکل نابود شد… جنبهی ترسناک ماجرا این بود که هر روز صبح، موقع طلوع آفتاب، نمیدانستی که آیا هنگام غروب آن روز زنده هستی یا نه؟»
گزارشی داخلی در صلیب سرخ آمریکا چنین نتیجه گرفته است: «اضطراب و ترس از آنفلوآنزا، همانند وحشت از طاعون سیاه در قرون وسطی در بسیاری از نقاط کشور غالب شده است.»
وحشت موجب خالی شدن محلهای کار شد و شهرها را خالی کرد. به کارگران کارگاههای کشتیسازی در سراسر شمالشرقی کشور گفته شده بود که آنان به اندازهی سربازان خط مقدم برای پیشبرد جنگ اهمیت دارند، با اینحال، فقط ۵۴ درصد کارگران شرکت ال. اچ. شَتاک سر کار حاضر شدند، در کارگاه جورج اِی. گیلکِریست، فقط ۴۵ درصد و در کشتیسازی فریپورت ۴۳ درصد و در گراتون آیرون وُرکز فقط ۴۱ درصد.
وحشت، خیابانها را هم خالی کرد. دانشجوی پزشکی که در اورژانس بیمارستانی در فیلادلفیا، یکی از بزرگترین شهرهای کشور کار میکرد، آنقدر ماشینهای کمی در خیابان میدید که شروع کرد به شمردنشان. شبی، در حالی که ۱۹ کیلومتر را تا خانه رانده بود، حتی یک اتومبیل ندید، به گفتهی او «زندگی شهر تقریبا متوقف شده بود.»
در سوی دیگر جهان، در وِلینگتونِ نیوزلند، مرد دیگری پایش را از اورژانس بیمارستان بیرون گذاشت و همین موضوع را دریافت: «وسط شهر ولینگتون، در روزی کاری، در ساعت ۲ بعد از ظهر ایستاده بودم و هیچ بنیبشری دیده نمیشد، نه تراموایی میرفت و نه مغازهای باز بود و تنها رفتوآمد از آنِ ونی بود با ملحفهی سفیدی که به کنار آن بسته بودند و نقش صلیب سرخ بزرگی روی آن کشیده شده بود و کار آمبولانس یا نعشکش را میکرد. واقعا شهر مردگان بود.»
پاییز ۱۹۱۸، مرکز آمبولانس صلیب سرخ در واشنگتن دی. سی.
ویکتور واوْن، رئیس سابق دانشکدهی پزشکی دانشگاه میشیگان مردی نبود که دست به دامن گزافهگویی شود. او که حالا مدیر بخشِ بیماریهای مسریِ ارتش بود، از ترسهای شخصیاش اینگونه نوشته است: «اگر واگیر با همین نرخ دقیقِ سرعت پیش برود، تمدن میتواند به راحتی در عرض چند هفته دیگر از صفحهی روزگار محو شود.»
بعد، آنفلوآنزا با همان سرعتی که پدیدار شد، به نظر رسید که رفته است. اما سوختِ موجود در جامعه را سوزانده بود. جریان پنهانی از تشویش بر جای مانده بود، اما به کمک سرخوشی ناشی از پایان جنگ، رفتوآمد به خیابانها بازگشت، مدارس و کسبوکارها دوباره باز شدند، جامعه به وضع معمول بازگشت.
موج سوم در ژانویهی ۱۹۱۹ آمد و در بهار به پایان رسید. با هر استانداردی، به جز استاندارد موج دوم، موجی مرگبار بود و یک مورد خاص، تاثیری استثنایی در تاریخ نهاد.
در سوم آوریل ۱۹۱۹، طی مذاکرات صلح ورسای، وودرو ویلسون بر زمین افتاد. ضعف ناگهانی و پریشانحالی شدید او در میانهی راه کنفرانس که حواشی بسیاری برانگیخت، به احتمال زیاد کمک کرد که اصولش را کنار بگذارد. نتیجه، معاهدهی صلحی مصیبتبار بود، معاهدهای که بعدها در برافروختن آتش جنگ جهانی دوم موثر بود. برخی تاریخدانان، پریشانحالی ویلسون را به سکتهای خفیف نسبت میدهند. در حقیقت، ۳۹.۵ درجه تب داشت، دچار حملاتِ سرفههای شدید میشد، اسهال و علائم جدی دیگری هم داشت. سکته، هیچکدام از این علائم را توضیح نمیدهد. آنفلوآنزا که آن زمان در پاریس شایع بود و یکی از دستیاران جوان ویلسون را نیز کشت، همه چیز را توضیح میدهد، منجمله پریشانحالیاش را. متخصصان بعدها پذیرفتند که بسیاری از بیمارانِ دچار به آنفلوآنزای همهگیر، علائمی روانی و شناختی بروز دادند. چنان که مطالعهی پزشکی تاییدشدهای در ۱۹۲۷ بیان کرد: «شکی نیست که تاثیرات آنفلوآنزا بر اعصاب و روان بسیار عمیق هستند و فاصلهی چندانی با تاثیر آن بر دستگاه تنفسی ندارند.
پس از آن موج سوم، ویروس ۱۹۱۸ محو نشد، اما کشندگیِ خارقالعادهاش را از دست داد، تا حدی به این خاطر که سیستم ایمنی بسیاری از افراد حالا دیگر آن را میشناخت و تا حدی هم به این دلیل که تواناییاش برای حملهی آسان به ریهها را از دست داد. حالا دیگر قاتلی خونخوار نبود، به آنفلوآنزایی فصلی تغییر یافت.
دانشمندان و سایر متخصصان همچنان سوالاتی دربارهی این ویروس و مصیبتی که به بار آورد، میپرسند. مثلا چرا موج دوم بسیار مرگبارتر از موج اول بود؟ محققان پاسخی قطعی ندارند و برخی میگویند موج اول ناشی از ویروس آنفلوآنزای فصلی معمولی بود که با ویروس همهگیر تفاوت داشت، اما مستندات بسیاری در دست است که ویروس همهگیر در اشکال خفیف و مهلک ظاهر شده و هم شیوعِ خفیف و هم شیوعِ شدیدِ بهاره را موجب شده و سپس، به دلایل نامعلوم، آن شکل مهلک ویروس در پاییز رایجتر شده است.
سوال دیگر این است که چه کسانی مردند؟ اگرچه میزان تلفات تاریخی بود، بیشتر کسانی که به ویروس همهگیر مبتلا شدند، شفا یافتند. در جهان توسعهیافته، نرخ کلی مرگ حدود ۲ درصد بود. در کشورهای کمتر توسعهیافته، تلفات بیشتر بود. در مکزیک، تخمینها حاکی از مرگ ۲.۳ الی ۴ درصد کل جمعیت است. در روسیه و ایران، ۷ درصد کل جمعیت از دست رفتند. در جزایر فیجی، ۱۴ درصد جمعیت در ۱۶ روز مردند. یکسوم جمعیت لابرادور از بین رفت. در روستاهای بومی کوچک در آلاسکا و گامبیا، همه مردند، احتمالا به این دلیل که همه همزمان مبتلا شدند و کسی برای مراقبت از بیماران باقی نماند، حتی کسی نبود که آب دست مردم بدهد و شاید چون با وجود این همه مرگ در دور و برشان، آنانی که میتوانستند زنده بمانند نیز برای نجات نجنگیدند.
سن قربانیان نیز جالبتوجه بود. معمولا، افراد مسن تعداد کثیری از قربانیان آنفلوآنزا را شامل میشوند. در ۱۹۱۸، برعکس بود. جوانان بیشترین تعداد مرگ را داشتند. این مساله در برخی زیرگروهها افزایش هم مییافت. مثلا، مطالعهای از شرکت بیمهی عمر متروپولیتن روی افراد ۲۵ تا ۴۵ سال نشان داد که ۳.۲۶ درصد کل کارگران صنعتی و ۶ درصد کل کارگران معادن ذغالسنگ بر اثر ویروس از بین رفتهاند. مطالعات دیگری نشان داد که نرخ مرگ در میان زنان باردار ۲۳ تا ۷۱ درصد بوده است.
چرا این همه جوان مردند؟ از قضا، جوانان قویترین سیستم ایمنی را داشتند که به ویروس با هر سلاح ممکن، از جمله با مواد شیمیایی به نام سیتوکین و سایر توکسینهای ضدمیکروبی حمله میکرد و محل این پیکار در ریهها بود. این «طوفانهای سیتوکین» بیشتر به بافتهای خود بیمار آسیب میزد. به گفتهی ادوین کیلبورن، متخصص برجستهی آنفلوآنزا، این تخریب شبیهترین چیز به آسیب ناشی از تنفس گازهای سمی بود.
آنفلوآنزای فصلی به خودی خود ناگوار است. فارغ از بقیهی مسائل، در طول چهار دههی گذشته ۳ تا ۴۸ هزار آمریکایی سالانه، بسته به گونهی ویروسِ مسلطِ در چرخه، از میان رفتهاند و احتمالات مرگبار دیگر در شرف تکوینند.
در سالهای اخیر، دو ویروس مختلف آنفلوآنزای پرندگان مردم را مستقیما مبتلا کردهاند: گونهی H5N1 که بسیاری از ملتها را دچار کرده و H7N9 که هنوز به چین محدود مانده است. در کل، این دو ویروس آنفلوآنزای مرتبط با پرندگان تا ژوئیهی ۲۰۱۷، از ۲،۴۳۹ مبتلا، ۱،۰۳۲ نفر را به کام مرگ فرستادهاند که نرخ مرگی سرسامآور است. دانشمندان میگویند که هر دو گونهی ویروس تا به حال فقط سلولهای عمق ریه را درگیر میکنند و از انسان به انسان منتقل نمیشوند. اگر هرکدام اینها از طریق جهش یا تاخت زدن ژنها با یکی از ویروسهای موجودِ انسانی، توانایی مبتلا کردن قسمت فوقانی دستگاه تنفسی را به دست بیاورد، همهگیری مرگباری محتمل خواهد بود.
دولتها، سمنها و کسبوکارهای بزرگ در اطراف و اکناف جهان، ناگزیر به خاطر ظهور مجدد آنفلوآنزای پرندگان، سرمایههایی را خرج آمادهسازی برای همهگیری دیگری کردند. به خاطر تاریخنگاری من از همهگیری ۱۹۱۸ در کتاب «آنفلوآنزای بزرگ»، از من خواسته شد تا در برخی از این تلاشها مشارکت کنم.
متخصصان سلامت عمومی معتقدند که بالاترین اولویت، ساختن «واکسنی همگانی» است که مصونیت در برابر تقریبا هر ویروس آنفلوآنزایی که محتمل است انسان را مبتلا کند، ایجاد کند. بدون چنین واکسنی، اگر همهگیری دیگری نمایان شود، مجبوریم واکسن مخصوصی برای آن ویروس بسازیم که ساخت آن هم ماهها به طول خواهد انجامید و ممکن هم است فقط ایمنی حداقلی بدهد.
گام کلیدی دیگر برای بهبود وضعِ آمادگی در برابر همهگیری، توسعهی تحقیقات در مورد داروهای ضدویروس است که هیچکدام چندان در برابر آنفلوآنزا موثر نیستند و برخی گونهها ظاهرا در برابر داروی ضدویروس «تامیفلو» مقاوم شدهاند.
بعد، اقدامات دیگری با افسون کمتری هستند که با نام مداخلههای غیردارویی شناخته میشوند: شستن دستها، دورکاری، پوشاندن سرفهها، ماندن در خانه به جای سر کار رفتن وقتی مریض هستی و وقتی همهگیری به اندازهی کافی شدید است، تعطیلی همهی مدارس و احتمالا کنترلهای شدیدتر. امید این است که «تجمیع» این کارها، یکی پس از دیگری، از تاثیر شیوع بر سلامت عمومی و بر منابع اقتصاد بههنگامِ امروزین خواهد کاست. اما تاثیر چنین مداخلاتی، به پیروی عموم بستگی دارد و مردم باید به آنچه گفته میشود اعتماد داشته باشند.
به همین دلیل است که از نظر من، مهمترین درس از ۱۹۱۸ گفتن حقیقت است. اگرچه این ایده در تار و پود هر طرح آمادهسازی که من از آن خبر دارم، تنیده شده است، کاربرد واقعی آن بستگی به شخصیت و رهبری افراد مسئول در زمان وقوع بحران دارد.
به یاد دارم که زمانی در «بازی استراتژیک» همهگیری در لسآنجلس، با حضور مقامات سلامت عمومی منطقه مشارکت کردم. پیش از آغاز تمرین، سخنرانیای دربارهی اتفاقات ۱۹۱۸ کردم، اینکه چگونه جامعه فرو پاشید و تاکید کردم که برای حفظ اعتماد عمومی، مسئولین باید صریح و بیپرده باشند. گفتم: «شما حقیقت را مدیریت نمیکنید، شما حقیقت را میگویید.» همه سر خود را به نشانهی موافقت تکان دادند.
بعد، بازیگردانان چالشِ روز را برای بازیکنان آشکار کردند. ویروسِ آنفلوآنزای قدرتمندِ همهگیری درسراسر جهان منتشر شده بود. هنوز رسما به کالیفرنیا نرسیده بود، اما موردی مشکوک که شدت علائمش حاکی از بیماری او بود، به تازگی در لسآنجلس مشاهده شده بود. رسانههای خبری از موضوع آگاه شده بودند و خواستار برگزاری کنفرانس خبری بودند.
بازیکنی که باید اولین حرکت را میکرد، یکی از مقامات ردهبالای سلامت عمومی بود. او چه کرد؟ برگزاری کنفرانس خبری را رد کرد و به جایش فقط بیانیهای صادر کرد: «آزمایش بیشتری لازم است. بیمار ممکن است مبتلا به آنفلوآنزای همهگیر نباشد. دلیلی برای نگرانی وجود ندارد.»
من بهتزده شدم، این مسئول در واقع دروغی نگفت، اما عامدانه خطر را کوچک جلوه داد. فارغ از اینکه این بیمار خاص مبتلا به بیماری است یا نه، همهگیری داشت میآمد. عدم تمایل این مسئول برای پاسخگویی به سوالاتِ مطبوعات یا حتی اذعان به اجتنابناپذیر بودنِ همهگیری به این معنا بود که شهروندان در جای دیگری به دنبال پاسخ سوالات خود خواهند گشت و احتمالا جوابهای بسیار بدی خواهند یافت. به جای پیشدستی کردن در ارائهی اطلاعات معتبر، او فورا خود را پشتسر سیرِ وقایع پنهان کرد. او دیگر هرگز فرصت نخواهد یافت تا پیش روی وقایع حرکت کند، خلاصه اینکه، او از زیر بار مسئولیتش در برابر عموم شانه خالی کرد و جانهای بیشماری را به مخاطره انداخت.
و این فقط یک بازی بود.