تمام شخصیت‌های کلیدی زن هستند و همگی رنجی را تا عمق استخوان با خود می‌کشند و روی آرامش نمی‌بینند... زنانی عاشق‌اند که معشوق طردشان کرده، یا دخترانی‌ سرگردان در دل بحران‌های خانوادگی‌اند، یا آدم‌هایی هستند که اجتماع به دلایل متعددی آنها را پس زده و به حاشیه رانده... شخصیت‌ها در دل شلوغی و همهمه‌ی شهر، به شدت منزوی و ناتوان از برقراری ارتباط معمول با همنوعان خود هستند


رنجی تا عمق استخوان | الف


جویس کرول اوتس [Joyce Carol Oates]، نویسنده‌ی آمریکایی متولد 1938، اشکال روایی مختلفی را در مسیر نویسندگی خود آزموده است؛ از رمان و داستان کوتاه تا نمایشنامه و جستار و تک‌نگاری. او در عرصه‌ی شعر و نقدنویسی نیز قلم خود را محک زده است. به سبب تحصیل و مطالعات گسترده‌اش در چند رشته از جمله ادبیات، فلسفه و جامعه‌شناسی و سابقه‌ی طولانی تدریس در دانشگاه تجارب زیستی متنوعی به‌دست آورده که در حوزه‌ی داستان‌نویسی بسیار به کارش آمده و به سبک او طیفی وسیع بخشیده است. اوتس در به تصویر کشیدن معضلات اجتماعی روز آمریکا دستی توانمند دارد اما به این اکتفا نمی‌کند. او گاهی نگاهی فراتاریخی به پدیده‌ها دارد، مانند داستانی که درباره‌ی والت ویتمن نوشته و یکی از مشهورترین داستان‌های کوتاه اوست. اوتس می‌تواند به راحتی در زمان‌ها و مکان‌ها و میان اشخاص مشهور و مهجور سفر کند و سویه‌ای دیگر از واقعیات را به رخ بکشد که بسیار مورد غفلت واقع شده است. در مجموعه‌داستان «عاشقانه‌ای در منهتن» [Faithless: Tales of Transgression]، او چنین رویکردی به مسائل زنان دارد.

عاشقانه‌ای در منهتن»[Faithless: Tales of Transgression] جویس کرول اوتس کارول [Joyce Carol Oates]

شخصیت‌پردازی در مجموعه‌ی «عاشقانه‌ای در منهتن»، قابل تأمل‌ترین مؤلفه‌ی داستانی آن است. تمام شخصیت‌های کلیدی زن هستند و همگی رنجی را تا عمق استخوان با خود می‌کشند و روی آرامش نمی‌بینند. آنها از رده‌های سنی گوناگون و آسیب‌های مختلف عاطفی در روابط‌شان در داستان حضور دارند. بعضی از آنها زنانی عاشق‌اند که معشوق طردشان کرده، یا دخترانی‌ سرگردان در دل بحران‌های خانوادگی‌اند، یا آدم‌هایی هستند که اجتماع به دلایل متعددی آنها را پس زده و به حاشیه رانده است. بنابراین همگی آنها حجم بزرگی از خشم، تنهایی و اندوه را با خود دارند. بسیاری از آنها برای خلاصی از این فشارهای عظیم دست به کاری می‌زنند، عصیان پیشه می‌کنند، یا برعکس، در جهت بهبود اوضاع تغییری عمیق و جسورانه را در زندگی‌شان رقم می‌زنند. آنها گاهی نیز منفعل و درمانده در خود فرو می‌روند و دست به هیچ کاری نمی‌زنند و منتظر تقدیر می‌مانند تا تکانی به وضعیت موجود بدهد و اندکی از بار مصیبت‌ها را سبک کند.

اما آن‌چه زنان این مجموعه تجربه می‌کنند، شاید مسائلی نباشد که بتوان به‌راحتی در میان روزمرگی آدم‌های امروز دید. مسیر آنها از تونل وحشتی می‌گذرد که محل تجمع تمامی آسیب‌های محتمل اجتماعی است. به‌طور نمونه دختر نوجوانی که والدین‌اش از هم جدا شده‌اند، در عین عادی به نظر رسیدن اوضاع به سمت فاجعه‌ای هل داده می‌شود که انگار بخشی از همان پروژه‌های تفریحی پدر اوست که برای آخر هفته‌های او تدارک دیده است. البته تنها این شخصیت در داستان «عاشقانه‌ای در منهتن» نیست که به قعر دره‌ی مصیبت فرو می‌غلتد. تمامی شخصیت‌ها تقریباً چنین کیفیتی فاجعه‌بار از زندگی را تجربه می‌کنند. زن وکیلی که به شکلی مالیخولیایی عاشق موکل قاتل خود می‌شود، یا دختری که در واقعه‌ای ساده همچون مصاحبه‌ی دانشگاه به مسیر انحرافی دیگری سوق داده می‌شود، همگی مقصدی یکسان دارند. اما اوتس می‌داند چه‌طور مسیرهای متفاوتی برای عبور شخصیت‌هایش برای رسیدن به نقطه‌ی اوج خطر بیافریند.

در مجموعه‌ی «عاشقانه‌ای در منهتن» فضایی گوتیک با روابطی ابزود در هم می‌آمیزد تا حیرت شخصیت‌ها را به اوج ممکن برساند. ماجرا‌ها با این‌که در مرکز یک شهر بزرگ، با انواع برج‌ها، بازارها، کافه‌ها، رستوران‌ها و مراکز خرید و مجموعه‌های تفریحی رنگارنگ و چشمگیرش رخ می‌دهند، اما حال و هوایی انسانی در آنها نیست. شخصیت‌ها در دل شلوغی و همهمه‌ی شهر، به شدت منزوی و ناتوان از برقراری ارتباط معمول با همنوعان خود هستند. صحنه‌های رویارویی آدم‌ها با هم آن‌قدر شکل نامتعارفی دارند که امید به بهبود وضعیت بسیار اندک می‌نماید. اما همه چیز به همین‌جا ختم نمی‌شود. آنها یکدیگر را طرد نمی‌کنند، دست از سر هم برنمی‌دارند، از هم دور نمی‌شوند، بلکه هر یک دیگری را در بن‌بست‌هایی وحشت‌آور گرفتار می‌کند. بن‌بست‌هایی که هیچ راه گریزی از آنها نیست. آن‌چه به ترس‌آور بودن فضای داستان‌های این مجموعه دامن می‌زند، واکنش آدم‌ها در برابر فاجعه است. گاهی این سطح از عادی شدن وحشت، هر ناظر بیرونی را به حیرت وامی‌دارد.

اوتس در طراحی صحنه‌های گوتیک در روابط انسانی در دل اجتماع امروزی، مهارتی منحصربه‌فرد دارد. او مانند یک محقق علوم اجتماعی، نمونه‌هایی کاملا تصادفی از جامعه را برای مطالعه بیرون‌ می‌کشد و با جسارت یک جراح لایه به لایه در عمق تنِ اجتماع پیش می‌رود تا به پنهان‌ترین و دهشتناک‌ترین زخم‌های زیرین آن برسد. او به خاطر شرایط نامعمولی که خود به عنوان یک شهروند در برهه‌های مختلف زندگی‌اش در نیویورک از سر گذرانده و مشاهده‌ی انواع و اقسام زندگی‌ها در این کلانشهر، می‌داند که نبض فاجعه را کجا بیابد و ضربان پر هول و هراس آن را چه‌طور بی‌پرده و صریح در معرض دید مخاطبان‌اش قرار دهد. حتی گرایش‌های فمینیستی هم نمی‌تواند او را از این بی‌پروایی در روایتِ داستان‌هایش درباره‌ی زنان بازدارد. اوتس همه‌ی همشهریان‌اش را خالق این فضای گوتیک شهری می‌داند. درعین‌حال از دید او آنها قربانیان این کلانشهرهای غول‌آسا هستند که خواهی نخواهی آنها را خواهند بلعید: «حالت خیال‌انگیز سفر با اتوبوس در شب. وقتی تنها باشی و کسی همراهت نباشد. هیجان این‌گونه تنهایی. بی‌خوابی عجیب و سردردآور چنین شب‌هایی در تنهایی. می‌کوشیدم بخوابم و چشمانم را بر پرده رنگارنگ تصاویر درخشان ببندم. فکر می‌کردم سر یک عروسک است و چشمان شیشه‌ای‌ام بدون خواست و ارده‌ی من باز می‌شود. از میان مژه‌هایم چراغ جلو اتومبیل‌ها را می‌دیدم که چون ستارگان دنباله‌دار تنهایی در وانهاده‌ترین جاده‌ی دنیا پدیدار و بعد ناپدید می‌شوند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...