60
ز گفتار دهقان یکی داستان | بپیوندم از گفته‌ی باستان
برای شما من [فردوسی] داستانی خواهم گفت از داستان‌های دوران باستانِ ایران، این داستان را موبد زرتشتی برای من این‌گونه تعریف کرد که رستم جهان‌پهلوان روزی بامداد که دلش غمین بود بر آن شد تا برای‌آنکه حالش بِه شود به شکار رود. پس کمر ببست و بر روی رخش نشست و تیردان‌ها را پر از تیر کرد و روی سوی نخچیرگاهی نزدیک مرز توران نهاد. چون به نزدیکی مرز توران زمین رسید دشت را پر از گور دید؛ اسباب شکار آماده بود، پس بر لب رستم خنده دوید و رخش را تازاند از پی گورها.

 تهمینه

با آنچه داشت شکار کرد، چند گور را با کمان و چند گور دیگر را با گرز و چندین گور دیگر را با کمندش بگرفت. پس از خار و خاشاک آتش افروخت و چون آتش بزرگ و فروزان شد رستم درختی یافت و آن را بسان سیخ کباب نمود و بزرگ‌ترین گور شکارش را بر آن زد و روی آتش نهاد. گور بر روی آتش بریان شد و رستم تا آخرین تکه‌ی گوشتش را خورد. پس از آن تکاپوها و خوردن آن خوراک لذیذ، خواب بر چشمان پهلوان دوید؛ پیش از خواب زین‌وبرگ رخش را برداشت تا او نیز نیک بچرد و در دشت خرامان بگردد و خود به خوابی عمیق فرورفت.

در آن هنگام که رستم در خواب بود هفت یا هشت نفر از سواران توران بر آن شکارگاه می‌گذشتند که چشمشان بر اسبی بی‌مانند افتاد که بی‌زین‌وبرگ در حال چرا و خرامش بود. آهسته به‌سوی رخش درآمدند و با فریب او را به بند گرفتند و با خود به شهر بردند و او را با مادیان‌های خود جفت انداختند.

رستم که از خواب برخاست هرچه در آن نخچیرگاه چشم گرداند رخشش را ندید! چون اسبش را نیافت در دلش غمی بزرگ نشست، پس برای یافتن رخش سراسیمه به‌سوی نزدیک‌ترین شهر پیاده براه افتاد. نزدیک‌ترین شهر بدان‌جا شهر سمنگان از شهرهای توران بود. رستم در مسیر با خود می‌اندیشید اگر به ایران‌زمین بدون رخش بازگردد، مردان و پهلوانان سپاه ایران به او چه خواهند گفت؟! نخواهند گفت خواب این پهلوان بسان مرگ است که اسبش را می‌ربایند و او در خواب می‌ماند! تهمتن، بیچاره و پیاده با چنین افکاری راهی شهر سمنگان شد.

وقتی رستم به نزدیکی شهر سمنگان رسید به پادشاه و بزرگان شهر خبر رسید که جهان‌پهلوان رستم دستان که در شکارگاه اسبش رمیده و گریخته با پای پیاده به نزدیک شهر رسیده است؛ پس شاه سمنگان و تمام بزرگان شهر برای پیشواز به‌سوی رستم رفتند، چون رستم را دیدند شاه سمنگان روی به رستم نمود و گفت: ای جهان‌پهلوان! در این شهر ما همگی نیکخواه و دوستدار توییم! و اکنون که به شهر ما درآمدی گوش به فرمانت هستیم؛ اما به ما بفرما چه شده است که یل سیستان افتخار آمدن به شهر ما را داده است؟!

رستم؛ چون پیشواز بزرگان و سخنان شاه سمنگان را بدید و شنید، گمانش از بدی دور رفت و به شاه سمنگان گفت: رخش من بدون زین‌وبرگ در شکارگاه از من دور شد! نشانه‌های سم او بر زمین اشاره داشت تا بدین جای! اگر تو از مردانت بازجویی نمایی و اسب مرا بیابی من سپاسگزارت خواهم شد و پاداش نیک از من خواهی دید؛ اما اگر باره‌ام را نیابی و رخش از من ناپدید گردد سر بزرگان شهرت را خواهم برید!

شاه سمنگان با مهربانی به رستم گفت: که ای سزاوار بزرگی و پهلوانی؛ اینجا کسی با تو دشمنی ندارد و هیچ‌کس به تو بدی نخواهد کرد، تو اینک مهمان من باش و تندخویی نکن و بدان که در پایان مهمانی من آن چیزی رخ می‌دهد که تو خواهی. پس امشب به کاخ من می‌رویم و می‌نوشیم و دل‌شاد می‌داریم؛ زیرا من باور دارم لازم نیست جهان‌پهلوان به دنبال اسبش رود! زیرا رستم بدون رخشش نخواهد ماند.

رستم از گفتار پادشاه سمنگان شاد شد و اندیشه‌اش از اندوه آسود، پس دعوت پادشاه سمنگان را پذیرفت و مهمان او شد. سالار سمنگان در کاخ خود جایگاهی برای رستم مهیا نمود و خود چون خدمتکاران کمربسته در کنار او ایستاد و دستور داد بزمی به‌افتخار پهلوان ایران ترتیب دهند و تمام بزرگان شهر به خدمت رستم در این بزم درآیند. آن مهمانی با درآمدن آوازخوانان و نوازندگان و رقصندگان زیبارویِ سیه‌چشم و چرخاندن جام‌های شراب چنان برای رستم لذت‌بخش گردید که غم رخش فراموشش شد. رستم که باده بسیار نوشیده بود، خواب بر چشمانش درآمد، پس دستور دادند جایگاه خوابی درخور و سزاوار رستم آماده گردید و رختخواب پهلوان را به عطر و گلاب و مشک خوشبو نمودند و رستم به بستر درآمد و به خواب رفت.

هنوز مقداری از شب نگذشته بود که پشت دیوار اتاقی که رستم در آن خواب بود نجواهایی به گوش تهمتن رسید! پس چندی نگذشت که در خوابگاه رستم آهسته باز شد و غلامی شمعی در دست آهسته به‌سوی بالین جهان‌پهلوان خرامید؛ رستم قدری از جای برخاست و خدمتکار شمع را به‌سوی پرده‌ی خوابگاه گرفت و آن‌سوی روشن‌تر نمود و پشت پرده چشم جهان‌پهلوان به زنی از زیبایی چون خورشید خورد که ابروانش کمان و موهایش کمند و قد و بالایش بسان سرو بود. پسر زال خیره به او نگریست و گمان نکرد آن چنان زن زیبارویی از جهان خاکدان باشد پس نام پاک خدای را بر لب راند. چون قدری گذشت رستم زبانش باز شد به سخن و آهسته بر آن پری‌روی فرمود: نام شما چیست؟! در این شب تیره بر بالای بالین من چه می‌خواهید؟! آن پریوش لبانش را گشود و با صدایی آرام گفت: من تهمینه‌ام، تهمینه‌ی غمگین؛ دختر پادشاه سمنگان، از پشت شیران و پلنگان...
یکی دخت شاه سمنگان منم | ز پشت هژبر و پلنگان منم

تهمینه‌ی غمگین
آن پریوش لبانش را گشود و با صدایی آهسته به رستم گفت: من تهمینه‌ام، تهمینه‌ی غمگین؛ دختر پادشاه سمنگان، از پشت شیران و پلنگان؛ در زیبایی در میان زنان جهان به‌مانند من اندک است، هیچ مردی مرا بیرون از پرده‌سرای پادشاهی ندیده و حتی صدای مرا نشنیده. تهمینه قدری جلوتر آمد بر چشمان خیره رستم نگریست و گفت: بسان افسانه‌ها از هرکسی داستان‌های تو را شنیده‌ام؛ به من گفته‌اند تو آن جهان‌پهلوانی هستی که نه از شیر و دیو، نه از نهنگ و پلنگ نمی‌هراسی! باورم نمی‌شد تا دیدم یک شبِ تاریک بدون لشکر، تنهای تنها از ایران به توران درآمدی و مرزهای سرزمین ما را بگشتی و نیارمیدی! گفتند به‌تنهایی یک گور را کباب می‌کنی و می‌خوری و در آن هنگام که در جنگ شمشیر می‌کشی چنان شمشیرت هوا را پاره می‌کند که می‌اندیشند هوا از زخم تیغ تو گریه می‌کند! آه ای رستم، به من گفته‌اند در میدان رزم هر پهلوانِ شیردل و پلنگ چنگ وقتی گرز تو را در دست‌هایت می‌بیند دلش از ترس تُهی می‌شود! گفته بودند اگر در نخچیرگاه عقاب شکاری شمشیر برهنه‌ی تو را ببیند تا تو در آن شکارگاهی از ابر پایین نمی‌آید...!

با هر داستانی از تو در دلم جوانه‌ای از مهرت شکوفه زد همیشه آرزوی تو را می‌کردم که حتی یک شب با آن کتف‌ها و بازوهایت مرا در آغوش بگیری؛ پهلوان، کار ایزد را می‌بینی؟ امشب آبشخور تو می‌شود کاخی که من در آن زندگی می‌کنم؛ اکنون اگر تو نیز مرا بخواهی هیچ مرغ و ماهی از وصال ما خبردار نمی‌گردد! رستم؛ بدان اینک که اینجا هستم و خرد را به‌خاطر هواوهوس کشته‌ام، اول دلیلش آن است که دل به مهر تو باخته‌ام و دلیل دومش آن است که شاید خداوندگار از تو به من پسری دهد که چون تو پهلوان و زورمند گردد و کیوان و خورشید، بخت و اقبالش دهند و سوم دلیلش، رخش! اسب وفادارت. خانه‌به‌خانه سمنگان را خدمتکارانم خواهند گشت و آن را خواهند یافت و به تو بازخواهم گرداندش.

تهمینهٔ غمگین

رستم که سخنان پریچهر را شنید او را زنی اهل دانش دید و از همه مهم‌تر فهمید آن کس که می‌تواند رخش را بیابد این زن است. پس دستور داد تا موبدی پر هنر بیاورند تا این دختر را از پدرش بخواهند؛ این خبر وقتی به شاه سمنگان رسید شاد شد و دختر خود به‌رسم آیین و دین به همسری رستم داد، از خبر وصلت رستم با دختر شاه سمنگان تمام مردم و بزرگان شهر شاد شدند و به‌پای ایشان زر و سیم ریختند.
رستم و تهمینه شبی کنار یکدیگر خفتند و نزدیک طلوع خورشید رستم دست به بازوی خود برد و مهره‌ای گران‌قدر که در جهان شهره بود را باز کرد و به تهمینه داد و گفت: این مهره را نزد خود نگه‌دار اگر فرزندمان دختر شد این مهره را به گیسوی او ببند و اگر تقدیر آسمان‌ها بود که کودکمان پسر گردد این نشانِ من را به بازویش ببند، تا چون نیای من سام نریمان، سرو قامت و نیک اندام گردد و رفتار و منش جوانمردان را یابد و در زمین هیچ‌کس یارای او نشود و به او بدی نرسد. آن شب رستم کنار ماه‌رویش سخن‌ها راند و چون خورشید در آسمان جلوه‌گر شد، تهمینه را در آغوش گرفت و سر و چشمش را بوسید و با او بدرود کرد؛ دخترک با اشک و غم از جهان‌پهلوان جدا شد.

شاه سمنگان نزد رستم درآمد و مژده به رستم داد که ای پهلوان رخش را یافتیم و اینک در نزد ماست. رستم چون باره‌ی گران‌قدرش را دید دستی بر سر و گوشش کشید و زین بر پشتش نهاد و با دلی شاد از شهر سمنگان به‌سوی ایران درآمد.

نه ماه گذشت و دختر شاه سمنگان پسری زائید بسان ماه تابنده و زیباروی. هرکس چهره‌اش را می‌دید رخ رستم در صورتش هویدا بود و به‌مانند سام و نریمان بود؛ وقتی کودک را در آغوش مادر نهادند، لبخند به صورتش درآمد و تهمینه او را سهراب نام داد.

سهراب وقتی یک‌ماهه شد تو گمان کردی یک‌ساله است و چون سه‌ساله شد به چوگان پرداخت و به سال پنجم که پا نهاد، تیروکمان در دست گرفت. وقتی ده‌ساله شد در سمنگان کسی نبود که یارای نبرد با او را داشته باشد.
روزی به‌پیش مادرش درآمد و با گستاخی به مادرش خطاب کرد، من از تمام همسالان خود برترم و کسی در شهر توان درافتادن با من را ندارد، به من بگو از پشت چه کسی هستم؟ اگر کسی از پدرم پرسید چه پاسخی به او دهم؟ اگر اینک جوابم را ندهی تو را زنده نخواهم گذاشت!

تهمینه به فرزندش روی کرد و گفت: دلبندم! تندی نکن و سخن بشنو؛ تو پسر رستم جهان‌پهلوانی و نوه‌ی زالِ زر که پسرِ سامِ سپهبد بود که پدرش نریمان پهلوان نام داشت؛ زین روی است که تو از همه برتر و زورمندتری زیرا پشت در پشتت پهلوانان نامی ایران‌زمین بودند. پس تهمینه نامه‌ای از رستم آورد و به سهراب نشان داد که همراه نامه پدرش رستم سه یاقوت درخشان و سه مهره‌ی زر نهاده بود برای پسرش.
مادر به سهراب گفت: ای فرزند دلبندم؛ کسی نباید این راز را بداند که پدر تو کیست! اگر افراسیاب، [شاه توران] این را بداند که فرزند رستم اینجاست، جان تو در خطر خواهد بود و اگر پدرِ جهان‌پهلوانت خبر تو را بشنود، تو را از من جدا کرده و پیش خود می‌برد و به جای بزرگ پهلوانان ایران می‌گماردت و دلم از دوری تو ریش‌ریش می‌گردد.
چو داند بخواندت نزدیک خویش | دل مادرت گردد از درد ریش

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد دوم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد دوم: داغ سهراب سوگ سیاوش

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...