ترجمه مرضیه کردبچه | آرمان ملی
دو ماه بود که بیوقفه باران میبارید، بیآنکه چندساعتی در صبح یا شب بند آمده باشد. زن و پسرش، مسیر طولانی خانه تا ایستگاه اتوبوس را پیاده طی کرده بودند؛ آنهم در جادهای که تنها مسیری گلآلود، بین مزارع زیر کشت بود.
پسر هرچند دقیقه یکبار میگفت که دیگر مرز جاده و مزارع معلوم نیست و زن صبورانه توضیح میداد که مزارع قهوهای تیره هستند، آنقدر تیره که به سیاهی میزند، اما در شانه جاده، آب راکد و درخشان است و جاده غرق در آب خاکستری است.
پسر طوری سر تکان میداد که انگار متوجه پاسخ شده است. چند لحظهای در سکوت راه میرفتند. سپس انگار چیز شگفتانگیزی کشف کرده باشد ناگهان میگفت میبینی، دیگر مرز جاده و مزارع معلوم نیست، و زن، سخت متعجب از اینکه پسر میتوانست حرفهای بیمعنا را با همان شوق بار اول تکرار کند، با آرامش و شکیبایی و بیتفاوتی پاسخ میداد، و دیگر گوشش با پسر نبود. پسر، دقیق و با سگرمههای درهم، خیلی جدی تصدیق میکرد، و حرفهای زن از فرط بیهودگی حتی به نظر خودش هم پوچ و تقریبا اسرارآمیز بود؛ ناگهان دلش میخواست برای مسخرهکردن خودش و پسر که مانند دو پیرمرد یاوهگو بودند، قهقهه بزند، اما چنین کاری نمیکرد، حتی لبخند نمیزد، زیرا میدانست که این پسر حالا درک و فهمی از طعنه و تمسخر ندارد. از این فکر اندوهگین میشد، تا وقتی که پسر در انتظار پاسخ رو به او میکرد و تکرار میکرد چقدر عجیب، دیگر مرز جاده و...، و آن وقت، خشم و کلافگی برای لحظهای اندوه را میتاراندند و زن برای پاسخدادن لحن و کلماتی را به دقت برمیگزید که او درک نمیکرد، دیگر درک نمیکرد.
گاهی فکر میکرد که او غیرقابل تحمل است. و باز فکر میکرد: بیشتر احمق به نظر میرسد تا دیوانه، واقعا احمق!
دلخور بود. پسر بدجنس نبود. هرچه خشم و کینهتوزی مادر شدیدتر شده بود، وحشیگری پسر کمتر میشد. زن میدانست که خشم و نگرانی توانش را میکاهد، بهویژه حالا که این احساسات در پسر ناپدید میشد.
نه، افسوس، پسر بدجنس نبود. و حالا که پساز مدتها برای اولینبار باران بند آمده بود، هر دو میرفتند تا سوار اتوبوس روئن شوند؛ اما شب، زن تنها به کرنویل بازمیگشت.
وقت برگشتن که سوار اتوبوس بشود، پسر با او نخواهد بود؛ شاید پسر هم این را میدانست یا شاید نمیدانست، و حالا برای دانستنش خیلی دیر شده بود. ممکن بود پسر ناگهان از سوارشدن به اتوبوس سر باز بزند؛ و زن، پسر را ایستاده در حاشیه جاده تصور میکرد که آرام و مکرر سر تکان میداد، و آرام و شکاک تکرار میکرد: چه فکری مامان، چه فکری!
در انتهای جاده بودند و حالا به تیرک تابلو ایستگاه میرسیدند که روی باریکهای از علف قرار داشت؛ باریکهای که مزارع را از بزرگراه جدا میکرد. تیرک خمیده و زنگزده بود. زن میتوانست بخواند: کرنویل. آیا پسر هنوز میتوانست بخواند؟ دلش میخواست با صدای خشن به او تشر بزند: هی، چه فکری میکنی؟ که امشب با من برمیگردی؟ که روزی باز خواهی گشت؟
ناگهان برقی در آسمان زد و در همان لحظه اتوبوس در برابرشان ترمز کرد؛ به نظر زن اتوبوس در تابش شدید نور آفتابیِ غیرقابل پیشبینی ظاهر شد. مدت زیادی بود که درآسمانی که زن را میآزرد، هیچ نشانی از رعدوبرق نبود. پلک زد و ابرو درهم کشید. کنار او، پسر سر بلند کرد و لبخند زد. زمزمه کرد، مامان، آه مامان، چقدر عجیب است! و مانند هر باری که دهان باز میکرد، زن بیدلیل خشمگین شد. مجبور بود خودش را کنترل کند تا سرش غر نزند: فکر میکنی عجیبتر از تو هم وجود دارد؟ ولی، خسته و آهکشان و بیتوجه او را به سمت در اتوبوس که باز میشد، هل داد.
این پسر، به اینکه با او مانند سگ خانه رفتار میشد، هرگز اعتراضی نمیکرد، و زن میدانست که اغلب از این مساله استفاده میکند تا بیآنکه لزومی داشته باشد، با او بدرفتاری کند و به او فشار بیاورد؛ اما از اینکه میدید او به شکل مسخرهای واکنش نشان نمیدهد، همچنین، از ناکارآمدی رفتار خودش آزرده بود، بیهوده سعی میکرد، و میدانست تلاش برای اینکه کمترین خشمی در او برانگیزد، بیهوده است.
بههرحال، زمزمهکنان دو بلیت رفت و یک برگشت از راننده درخواست کرد.
فکر کرد بله، همین را میخواهد؛ و البته نه از این موضوع، که از بیخوابی اوقاتش تلخ بود.
با اشاره راننده، پسر در مسیر باریک بین دو ردیف صندلی پیش رفت. نگاه راننده از زن گذشت و روی چهره پسر ثابت شد، سپس پشت سر او را نگاه کرد، و زن ناخواسته دید که چشمهای ریز روشنش سرشار از شگفتی بود و پسر را با تحسینی قلبی و صادقانه نگاه میکرد. وقتی هم که پسر تقریبا در میان اتوبوس، در ردیف کنار راهرو نشسته بود تا پاهای بزرگش را بهراحتی دراز کند، راننده با لبخندی بسیار ظریف مدتی طولانی در آینه نگاهش کرد.
راننده جوان نبود.
زن، پول بهدست، منتظر بود تا بلیتها را بگیرد. مرد طوری سرش را تکان داد که انگار از خواب پرید. سرانجام رو به زن کرد، و نگاهش هنوز از لذتی پنهانی و لطیف سرشار بود.
سپس، درحالیکه اتوبوس بین مزارع، زیر نور آفتاب میراند، زن متوجه شد که مسافران دیگر مرتب به سمت پسر برمیگشتند یا دزدکی وراندازش میکردند؛ فهمید که این نگاهها از روی خیرخواهی و مهربانی بود و پسر، این پسری که این همه دردسر برایش درست کرده بود، اصلا متوجه آن نبود. احساس میکرد چهرهاش از بُهت و ناراحتی گل میاندازد. رو به پنجره کرد تا صورتش را مخفی کند. با خودش میگفت بودن در این اتوبوس مانند بودن در قلب سرزمینی کاملا بیگانه است و سادهترین حرکات اطرافیان به نظرش گنگ میآمد. بااینحال، حالت چهرهها طوری بود که به نظرش بسیار آشنا بیاید: پیرزنان نحیف در بارانیهای بژرنگ، کشاورزی با عینک آفتابی، چند نوجوان که از دبیرستان بازمیگشتند و زنی که از هر نظر شبیه به او بود.
اما چرا همگی به پسر چشم دوخته بودند؟
و چرا چشمدوختن به چهره آرام و سرد این پسر، چنین آرامشی در آنها ایجاد میکرد؟
زن چیزی نمیفهمید. هیچکس نمیدانست که زندگی با پسری مثل پسر او ناممکن است، بااینحال فکر میکرد که این موضوع آنقدر آشکار هست که فقط مواظب باشند او را تماشا نکنند.
وزوز و گرمای ماشین خوابآلودش کرده بود. زمانی که برای رسیدن به مقصد لازم بود، نمیگذاشت تصمیمش عملی شود، حال هر تصمیمی که بود. تقریبا از روبهروشدن با لحظهای که باید او را از اتوبوس پیاده میکرد ترسیده بود؛ دوباره به فکر فرورفت و موذیانه برای پسر برنامهریزی کرد.
ناگهان فکر کرد آیا این پسر، حیوانی بود که میبرد در بازار روئن بفروشد؟ آیا خلاصشدن از دستش فایدهای داشت؟ نه. نه - لبخندی کسل زد- ساده بود، زندگیکردن زیر یک سقف با این پسر و جنون سیاه و ذهن کُند و متحیرش، و تنفس هوایی که او در آن نفس میکشید، تحملناپذیر و دیوانهکننده بود.
وقتی اتوبوس در سنتواندریل توقف کرد، زن از صندلیاش بلند شد تا در آینه ماشین نگاهی بیاندازد. آنجا چیزی دید که انتظارش را داشت ـ دو گودال رنگپریده چشمهای راننده، خیره به بازتاب چهره پسر، بالاتر از پشتی صندلیها، در آینه و با شگفتی به خود گفت، چهره آرام و زیبای پسر؛ آنوقت مشکوک و طعنهآمیز از خود پرسید، راننده و دیگرانی که در اتوبوس بدون پنهانکاری چهره پسر را تماشا میکنند تا چه اندازه زیبایی و آرامش این چهره را درک میکنند؟ این چهره از درک توجهی که به او میشد ناتوان بود، و آنقدر زیبا و آرام بود که حالا باید زندانی میشد، باید برای مدتی طولانی دیدهشدنش در کورنویل، و سنگینشدن جو با حضور همیشگیاش در خانه، قدغن میشد.
زن فکر کرد که دیگر زیبایی چهره پسر را تحمل نمیکند، و پیش از این، وقتی حال پسر هنوز خوب بود چهرهاش به این زیبایی نبود. کسی دمبهدم سربرنمیگرداند تا پسر را نگاه کند، و وقتی جایی میرفتیم لازم نبود پنهانش کنیم. هیچ دلیل نداشت که چهرهاش به زیبایی حالا باشد، زیرا فقط فکرهای معمولی در آن ابراز میشدند؛ بااینحال زن عاصی فکر کرد که نباید مجبورش میکردند که قدردان و فریفته چنین تغییری باشد، نباید از او میخواستند چهرهای به این زیبایی و آرامی را تحسین کند.
در گوشش زمزمه کرد: بدون تو به کرنویل بازمیگردم.
میدانم.
پسر با مهربانی لبخند زد تا به او اطمینان خاطر بدهد. حتی بازویش را به آرامی نوازش کرد، آنوقت، زن نتوانست خویشتنداری کند و به او اطمینان ندهد که دوستش دارد و نگوید که ماشین نمیایستد؛ پسر چیزی را که بهخوبی میفهمید، به او گفت. زن فکر کرد، پسرهای دیگرش اصلا چیزی نفهمیده بودند و دلش از همین حالا برای پسر تنگ میشد. تنها بازخواهد گشت، هر قدر هم که دلتنگ او بشود!