داستان‌هایی تب‌دار و ملتهب | اعتماد


داستان‌های کوتاه کتاب «کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه» [اثر محمدحسن شهسواری] حال‌وهوایی ملتهب و نگران دارند. اگرچه برخی از داستان‌ها آرام به نظر می‌رسند، اما در واقع خاکسترهای زیرین آتشی سوزانند. گفت‌وگو بین شخصیت‌ها، روایت‌ها را سریع‌تر و پیش‌رونده‌تر کرده است.

کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه محمدحسن شهسواری

اگرچه همه ما افراد مستقلی هستیم و زندگی با روش منحصر به فردی داریم، اما در برخی احساسات و روش‌های زندگی با دیگران به صورت مشابهی یکسان هستیم. در بیشتر داستان‌ها، رفتارهایی است که تصویرش را به‌خوبی درک می‌کنیم. یعنی احساسات در برابر همان اعمال و رفتاری است که هریک از ما، ممکن است تجربه کرده یا شنیده با‌شیم، اما در پایان هر رویداد، واکنش‌ها به طرز ناباورانه‌ای با ذهنیت و شنیده‌های ما متفاوتند. برای نمونه داستان بلوغ با ریتمی تند و دلهره‌آور ما را پیش می‌برد. زن و مردی که با مشکلات زندگی مانند اجاره و پول پیش و حساب قسط ماهانه درگیرند. روزمرّگی‌ای که همه افراد در جامعه تجربه می‌کنند، اما دخالت دادن فرزند در این درگیری روزمره دارای اشکالی بزرگ و مخرب است.

اینکه فرزند خانواده در این نقش‌پذیری کوشش می‌کند تا رضایت و خشنودی پدر و مادر را آن‌طور که فکر می‌کند فراهم آورد، فاجعه‌آفرین است. فرزند از عواقب کارش به طور کامل بی‌اطلاع است، زیرا قدرت درک او محدود به شنیده‌هایش است. وقتی پدر برای برقراری ارتباط با کودکش راهی درست را برنمی‌گزیند، بنابراین ناخواسته نقشی را به او می‌دهد که از ظرفیت وجودی فرزند بیشتر است، به همین سبب احتمال خطر و فاجعه نیز دور از ذهن نیست.

گویی کودک در دنیای درونی‌اش باور می‌کند که باید در کنار والدین نقشی با تاثیر خوب ایفا کند، تا از نگرانی پدر و مادر بکاهد. زندگی اجتماعی افراد پر از خطاهایی است که مدام تکرار می‌شوند و تکرار این خطاها در بیشتر موارد منجر به اشتباهاتی بزرگ و جبران‌ناپذیرند.

«بابا گفت «چاره‌ای نداریم. باید جور کنیم مریم.» مامان گفت «می‌دونم احمد از کجا؟» بابا گفت «نمی‌دونم اما باید جور کنیم. » مامان گفت «می‌دونم. ششصد هزارتومن ظرف دو هفته؟» بابا گفت «اگر جور نکنیم- نه، دوباره آوارگی شروع میشه مریم. »
«بعد بابا از وسط کاغذای زیادی که تو کمد بود، سه‌تاش رو آورد بیرون. نشست پهلوم... گفت «میدونی اینا چی‌ان؟» گفتم «کاغذای حقوق شما و مامان. »

دغدغه‌های معیشتی بزرگسالان برای آرامش و ادامه زندگی اگرچه مهم و پرفشار هستند؛ اما برای کودکان سنگین و غیرقابل تحمل‌اند. به خصوص زمانی که به فرزندان اطمینان ندهیم که از عهده ماجرا به‌خوبی بر خواهیم آمد. اینکه فرزندان‌مان وارد مسائلی می‌شوند که مناسب‌شان نیست، تنها برای دهه‌های گذشته و زندگی پدر و مادران ما نیست. در همین حین روزهای مدرن شدن‌مان هم ادامه دارد و ادامه خواهد داشت، زیرا در جامعه مدرن کنونی ما، هنوز آموزش جدی و گسترده در زمینه فرزندپروری وجود ندارد.
اگر پدر و مادر کمبود اجاره‌بها را با تنش و نگرانی به علی منتقل نمی‌کردند، همچنین، پدر مدام از علی نمی‌خواست که حساب و کتاب کند، فرزند از ماجرا دور بود.
او شنیده که مرگ‌موش، موش‌ها را گم می‌کند، اما درکی از مفهومش ندارد. از موش می‌ترسد همانطور که از آقای کمالی صاحبخانه ترسیده. بنابراین گم‌شدن صاحبخانه و نیامدنش برای پول پیش را کمک به مادر و پدر و ترس خودش می‌داند.

«مثل همون روزایی که ما هنوز تو خونه آقای کمالی بودیم و مامان همون‌جور که داشت تله‌موش کار می‌ذاشت به بابا گفت «احمد، تو می‌گی کمالی چرا خودش رو کشت؟ اونم اون‌جور؟ اون که وضعش خوب بود. چرا باید تو شیرش مرگ موش بریزه؟» بعد مامان یه جوری به من نگاه کرد. من که کار بدی نکرده بودم. فقط از موش‌ها خیلی می‌ترسیدم. »

هشت داستان کوتاه کتاب هر کدام دارای نوعی از نگرانی و التهاب واقعی هستند. داستان پایانه، خراب شدن دستگاه تهویه و سرمای ناشی از آن با نگرانی و تنش پری منطبق می‌شود، تا در نهایت ما را با فاجعه‌ای دردناک مواجه ‌کند.
در داستان «کمی آن‌طرف‌تر، مادر، روی پله‌ها»، خواننده دلهره عمیق مادر را با نشانه‌هایی مانند باز و بسته کردن در حیاط، نشست و برخاست‌های مداوم او درک می‌کند تا زمینه‌ نشانه‌ای از یک رویداد غم‌انگیز شود.

«مادر روی پله‌ها نشسته بود. صدای گنجشک‌ها دیگر نمی‌آمد. تکانی به خود داد. برای هزار و چندمین‌بار در حیاط را بازکردم. تا آن‌جایی که می‌توانستم، دو طرف کوچه را نگاه کردم. مادر روسری‌اش را محکم نکرد، صدای هق‌هق ضعیف گریه شنیدم. خوب نگاه کردم. پشت ردیف درخت‌ها کسی نشسته بود. شانه‌هایش به آرامی تکان می‌خورد. دایی بود.»

داستان «تربیت صحیح پسرم» داستانی برجسته در بین داستان‌های کوتاه قبلی است. راوی با زبان اول شخص از زندگی شخصی و پسرش می‌گوید. این روایت نیز وجه مشترکی با چند داستان قبل دارد اما به شیوه‌ای دیگر. برقراری رابطه بین والد و فرزند در اینجا پررنگ‌تر نشان داده می‌شود. در این داستان راوی که خود پدر است، تکرار می‌کند که پسرش مانند خود اوست. نسبت به مرگ مادرش بی‌تفاوت است. مردم‌گریز و سرد است. فرزندان آنچه را والدین دوست‌ دارند نمی‌آموزند، بلکه آنها مانند آینه‌ای هستند که فقط رفتار والدین را منعکس می‌کنند. تلاش‌های والدین در بیشتر موارد بی‌اثر است زیرا صدای اعمالی که بچه‌ها می‌شوند بلدتر از نصیحت‌ها است.

پدر و پسر هر دو دارای اختلال شخصیت اسکیزویید هستند. این اختلال مزمن و فراگیر و دارای الگوهای مخرب فکری و رفتاری است. این افراد همچنین در خطر مبتلا شدن به افسردگی نیز قرار دارند. بی‌تفاوتی نسبت به مردم، کم‌علاقه بودن در ایجاد روابط نزدیک با دیگران، سرد و گوشه‌گیر و درون‌گرایی چند نشانه‌ای از این اختلال هستند که به‌طور کامل با این پدر و پسر منطبق می‌شوند.

«یکی از روزهایی که برادرم همراه زنش به بازدید هفتگی ما آمده بود، پسرم بعد از یک ساعت خاموشی مطلق به حرف آمد... پسرم گفت « زن عمو شما چه‌قدر دوست دارید دهان گشادتان را به همه نشان بدهید.»
«برادر و زن برادرم من را نگاه کردند. خیلی هم تهدیدآمیز... آخرسر برادرم به حرف آمد. گفت چرا چیزی نمی‌گویی؟ راست می‌گفت باید چیزی می‌گفتم. گفتم باید قبول کنی برادر به هر حال دهان زنت کمی گشاد است.»

این افراد زندگی درونی پویا و متحرکی ندارند کمتر حرف می‌زنند و تنهایی را دوست دارند. افراد مبتلا به اختلال شخصیت اسکیزویید ممکن است در بیان خشم و پاسخ به تحریک مستقیم مشکل داشته باشند طوری‌که ما تصور کنیم زندگی‌شان بدون هدف است.
«واقعا مایه خوشبختی است که در هیچ جای دنیا کسی منتظر آدم نباشد. پسرم این را خوب درک کرده بود. برای همین هیچ توضیحی در مورد کارهایش نمی‌داد. حتی وقتی دانشگاه قبول شد تا یک هفته خبر نشدم.»
در شرایط نامساعد به‌گونه‌ای منفعل واکنش نشان می‌دهند. بیشتر عواطف محدودی دارند و از دید اجتماعی بی‌کفایت، سطحی و در خود فرو رفته به نظر می‌رسند.

«بعداز‌ظهر با سروصدایی از آشپزخانه بیدار شدم. پسرم توی آشپزخانه بود. گفت «بیدار شدی بابا؟» گفتم «بله» گفت «فکر کنم مامان مرده.»
در نهایت پدری که دارای بیماری اسکیزویید است با مرگ همسر دومش شوک نمی‌شود در حالی که توقع دارد پسرش از مرگ مادر واقعی و همسر او هیجان‌زده شود. ناآگاهی انسان از ویژگی‌های شخصیتی برخلاف میل درونی وضعیت را پرتنش و پیچیده می‌کند. در حال حاضر نگرانی‌ام این است که چند نفر دیگر باید بین من و پسرم بمیرند تا وضع کاملا عادی شود. به هر حال وضع پیچیده‌ای است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...