نگاه پارادوکسیکال به پدیده‌های تولد و مرگ | کافه داستان


تولد یکی از خوشایندترین وقایعی است که آدم‌ها در اخبار روزمره دنبال می‌کنند. پدیده‌ای که نوید نو شدن جهان و تازه شدن نسل می‌دهد، برای هر کسی می‌تواند امیدبخش باشد. حتی همراهی در فرایند زایش نیز برای بسیاری جذاب به نظر می‌رسد؛ اینکه تحمل رنج به ثمر می‌رسد و حیاتی تازه در یک جسم دمیده می‌شود، به انسان‌ها حس تداوم زندگی می‌بخشد و از ترس فنا در آنها می‌کاهد. اما مرگ به‌رغم اینکه در بسیاری از نحله‌های ایدئولوژیک سرآغاز زندگی دوباره است، همواره در آدم‌ها اضطراب، زوال و نیستی را برمی‌انگیزد. میکلا مورجیا [michela murgia] در رمان «آکابادورا» [Accabadora] یا قابله‌ی مرگ، نگاهی پارادوکسیکال به دو پدیده‌ی تولد و مرگ دارد. نگاهی که از فرهنگ ساردنیاییِ او نشأت گرفته و در کل فرآیند روایت او جاری شده است.

آکابادورا» [Accabadora] میکلا مورجیا [michela murgia]

قصه‌ی آکابادورا بر مدار رابطه‌ی یک مادر و فرزندخوانده می‌چرخد. در جزیره‌ی ساردنیا که زبان و رسومش رو به زوال رفته، گویی همچنان روح بعضی آداب و عقاید زنده است و به حیات خود در میان جمعیتی هرچند اندک ادامه می‌دهد. ارتباط مادر و فرزندخواندگی در این رمان نیز زیر سایه‌ی همین آداب و رسوم است که شکل گرفته و تداوم یافته است. ارتباطی که در سطح پذیرش یک فرزند باقی نمی‌ماند و ابعادی بسیار فراتر را دربرمی‌گیرد. پدیده‌ای به نام «فرزند روح» اینجاست که معنا پیدا می‌کند. فرزند روح تعلق معنوی ویژه‌ای به والدش دارد که لزوماً همخون او نیست. این‌چنین تعلقی فرزندخوانده‌ی روح را نه‌تنها میراث‌دارِ تمام دارایی‌های والدش می‌سازد، بلکه او را ملزم به انجام تعهداتی می‌کند که عرفِ والد و فرزندی در فرهنگ ساردنیایی می‌طلبد. همراهی در تمامی مراحل دشوار زندگی که فرآیند مردن هم یکی از مهم‌ترین آنها به شمار می‌آید، یکی از مفاد این توافق‌نامه‌ی نانوشته است.

ماریا، دخترخوانده‌ی بانو بوناریا، گرچه دختری سرکش و بازیگوش است، اما ناچار است زندگی با والد روحیِ خود را با رعایت تمامی آداب تعیین‌شده ادامه دهد. بوناریا در برقراری ارتباط با ماریا اتفاقاً بسیار منعطف و دموکراتیک عمل می‌کند. دخترک نه‌تنها از مواهب زندگی نسبتاً مرفه با مادرخوانده‌اش برخوردار است، بلکه از بی‌توجهی‌های خطرناک خانواده‌ی خونی خود نیز دور می‌ماند و محافظت می‌شود؛ خانواده‌ی فقیری که زمانی او را در معرض بیماری‌های خطرناک و حتی مرگ قرار داده است. به همین ‌خاطر ماریا زندگی با مادرخوانده‌ای مُسن را ترجیح می‌دهد و با او تا بزرگسالی می‌ماند.

اما بزرگ‌ترین چالش زندگی مشترک ماریا و بوناریا، همین تعهدات فرزند روح است که شاید با سبک زندگی امروزی ماریا، به‌ویژه در جوانی همخوانی ندارد. ماریا خود را در آغاز وارث مناسبی برای روح مادرخوانده‌اش نمی‌بیند. مخصوصاً زمانی که بوناریا خود را حامی و همراه همشهریانش در فرایند مرگ قرار می‌دهد، ماریا قادر به درک رفتار او نیست. بوناریا به‌نوعی قابله‌ی مرگ است و آدم‌ها را برای تسلیم روح و مرگی آرام و بی‌حاشیه کمک می‌کند. ماریا در کودکی متوجه رفت‌وآمدهای مشکوکِ مادرخوانده‌اش می‌شود، اما تعبیر و تفسیر درستی از آنها به ذهنش نمی‌رسد. تنها در روزهای آخر عمر مادرخوانده است که ماریا درمی‌یابد که بوناریا چه مسنولیت سنگینی به عهده گرفته و می‌خواهد که او را میراث‌دار این حرفه‌یی حساس و خطیر خود کند. مسئله‌ای که برای جوانی همچون او به سادگی قابل‌ پذیرش نیست و در اوایل راه می‌کوشد از آن سر باز بزند.

رابطه‌ی روحی عمیقی که ماریا و بوناریا طی سال‌ها زندگی در کنار هم به آن می‌رسند، در چالش توارث روح به کمک‌شان می‌آید. ماریا حتی نام خود را مدیون بوناریاست. خانواده‌ی بی‌مبالاتش اسم‌گذاری را نیز از او دریغ کرده‌اند و او تا پیش از ورود به خانه‌ی والد روحش، با القابی همچون دختر کوچولو یا بچه‌ی کوچک خوانده می‌شده و بوناریا چنین اسمی را برایش برگزیده است. ماریا تحصیلاتش و همچنین آزادی‌اش در انتخاب راه زندگی را مرهون حمایت‌های بی‌دریغ مادرخوانده است و بنابراین نمی‌تواند از کنار درخواست‌های او به راحتی بگذرد؛ به‌ویژه زمانی که مادرخوانده روزها و ساعات آخر عمرش را می‌گذراند و خود را نیازمند همراهی او می‌بیند.

همراهی در مرگ به عنوان فرایندی که در آن انسان تن به فنا می‌سپارد و حیاتش را ذره ذره از دست می‌دهد، موتیف اصلی رمان آکابادوراست. در تمامی لحظات همراهی بوناریا و ماریا این بن‌مایه جاری است و گویی بوناریا از زمان پذیرش فرزندش وارد این فرآیند تدریجی می‌شود. او با حرکات و رفتارش ناخودآگاه ماریا را برای آن نقطه‌ی نهاییِ نبودنش آماده می‌کند. جایی که قرار است ماریا قابله‌ی تسلیم روح برای او و دیگران باشد. وظیفه‌ای که اصلاً خوشایند به نظر نمی‌رسد. اما ماریا ناگزیر به انجام آن است، چون وارث همان روحی است که در بوناریا جریان دارد و این وابستگی معنوی به مراتب الزام‌آورتر و ناگسستنی‌تر از تمام نسبت‌های خونی است که او با خانواده‌ی بیولوژیک خود دارد. ماریا اجرای چنین تعهد دشواری را با خود بوناریا آغاز می‌کند. استعاره‌ی آبستنِ روح بودن و آن را از تن خارج کردن، همردیف زایش و تولد قرار می‌گیرد. چنین تعبیری همراهی و حمایت از انسان محتضر را بسیار به تولدی دوباره شبیه می‌کند و از بار اندوه و تنش آن می‌کاهد. همراهی در تسلیم روح، سنتی است که به مرگی آرام و بی‌دغدغه کمک می‌کند. سنتی که در جهان تنگ‌حوصله‌ و پرمشغله‌ی امروزی در حال منسوخ شدن است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدام حسین بعد از ۲۴۰ روز در ۱۴ دسامبر ۲۰۰۳ در مزرعه‌ای در تکریت با ۷۵۰ هزار دلار پول و دو اسلحه کمری دستگیر شد... جان نیکسون تحلیلگر ارشد سیا بود که سال‌های زیادی از زندگی خود را صرف مطالعه زندگی صدام کرده بود. او که تحصیلات خود را در زمینه تاریخ در دانشگاه جورج واشنگتن به پایان رسانده بود در دهه ۱۹۹۰ به استخدام آژانس اطلاعاتی آمریکا درآمد و علاقه‌اش به خاورمیانه باعث شد تا مسئول تحلیل اطلاعات مربوط به ایران و عراق شود... سه تریلیون دلار هزینه این جنگ شد ...
ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...