نشست و گفت: «میدونی من تو اون هواپیماهه بودم که همین الان نزدیک فیلادلفیا سقوط کرد. ما تویه مزرعه فرود اومدیم...»
این جمله را به شخصی که در قطار کنارش نشسته است میگوید. در اینجا چیور تقصیر را گردن فرانسیس، راوی ماجرا میاندازد چراکه نمیتواند هیجانی به کل موضوع بدهد. «تریس روزنامهاش را برداشت و فرانسیس را با افکارش تنها گذاشت.»
شگرد چیور این است که هرجا با آدم تازه یا مکان و فضایی تازه روبهرو میشود شروع به توصیف آن میکند. به خانه رسیده است؛ پذیرایی- آشپزخانه و زنش جولیا وید را توصیف میکند. خواننده با فضایی که فرانسیس در آن زندگی میکند به خوبی آشنا میشود. اسامی فرزندانش و سنشان را میگوید. بعد «سلام، اهل خونه...» بچهها مشغول دعوا هستند. زنش جولیا وید هم که وارد میشود همگی را به خوردن شام دعوت میکند. فرانسیس با صدای بلند میگوید او در هواپیمایی بوده که سقوط کرده و خسته است «هیچکس به او وقعی نمیگذارد.» به طبقه بالا میرود و تصمیم میگیرد ماجرا را برای هلن دختر بزرگش بگوید او هم مثل بقیه، همگی سر میز شام میآیند دعوا همچنان ادامه دارد. پدر آخرین تیر ترکشش را رها میکند. «امروز بعدازظهر بابا تو هواپیمایی بود که سقوط کرد. توبی نمیخوای بشنوی چی شد؟»
توبی میز شام را ترک میکند و به حالت قهر به طبقه بالا میرود. بحث و گفتوگو به چیزهای جزیی کشیده میشود و تنها مسالهای که برای خانواده مهم نیست نجات پدر از حادثه سقوط هواپیماست. چیور به استادی نشان میدهد که چگونه یک خانواده در حال فروپاشی است. و آنقدر خونسرد به این ماجرا نگاه میکند که مثالزدنی است. دلخوریها همه درونی است. کسی رازهای خود را بروز نمیدهد. جان چیور علاوه بر توصیف خانواده به همسایهها نیز میپردازد. و بعد به کل این شهرک کوچک و آدمهایی که در آنجا زندگی میکنند. خوبیها و بدیها و در اینجاست که به خود حق میدهد عاشق پرستار بچه خود بشود و با او که صغیر هم هست مناسباتی به هم بزند. رفتار او که خوب و بد را همه خود قضاوت میکند و در دادگاه وجدان خود محکوم میکند و میبخشد باعث تک افتادگی خانواده میگردد و احترام خود را در آن جامعه کوچک از دست میدهد. زن همهچیز را از چشم مرد میبیند. مرد اما در جهانی زندگی میکند که انگار فرمانروای آنجاست. مهم این است که نویسنده هیچ قضاوتی در مورد افعال بد و خوب قهرمانهایش نمیکند. نشان میدهد اما همهچیز را به قضاوت و رای خواننده واگذار میکند. کار عشق و شیدایی به دختری که مطمئنا دوستان دیگری هم دارد تا آنجا بالا میگیرد که پیش دکتر روانشناس میرود. در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود گفت: «من عاشق شدهام دکتر هرزاگ» و اینگونه داستان در ذهن خواننده ادامه مییابد.
گنج خیالی
زیر پوست این داستان جامعه بیرحم سرمایهداری آمریکا نقد میشود. زن و شوهر جوانی با عشق با هم ازدواج میکنند. شوهر به دنبال کار است. کارهایی که نصیبش میشود شکمشان را به سختی سیر میکند. همه دست رد به سینهاش میزنند در صورتی که به او قول کار دادهاند. جان چیور در این داستان امید و ناامیدی را به زیبایی تصویر میکند و اینکه دوستان نزدیک هم به آنها حسادت میکنند؛ حتی کمترین اندوختهشان را به صورت قرض به تاراج میبرند. بهترین پیشنهادی که آنها را در رویای گنج خیالی پابرجا میکند از پیرمردی بسیار کهنسال است که عموی قهرمان داستان او را از غرق شدن نجات داد و این کار زن و شوهر را در رویایی دیرپا فرو میبرد. تنها در زمانی که قصد رفتن به محل کار در ایالاتی دیگر را دارند؛ تلفن زنگ میخورد و منشی خبر مرگ پیرمرد را میدهد.
شب وقتی هر دو ناامید و اندوهزده در تختخواب خوابیدهاند. «لارا روی چهارپایه چرخید و بازوهای لاغرش را به طرف او دراز کرد. کاری که بیش از هزار بار انجام داده بود... همین جا بود. همهاش همین جا بود و آن وقت به نظرش آمد که درخشش طلا همین جاست، در سرتاسر بازوان او» داستان کلا روایی است. این نویسنده است که تعریف میکند. داستان کوتاهی که زمان وقوعش کوتاه نیست. با این پایانبندی زیبا، با این مفهوم که انسانها گنجهای واقعیاند.
آواز عاشقانه
جک لوری و جون هریس همشهریهایی بودند که هر دو در نیویورک زندگی میکردند. همین غربت باعث نزدیکی آنها شده بود. جون چون همیشه سیاه میپوشید جک او را به شکل یک بیوه سیاهپوش یا مامور کفن و دفن میدید. آنها بدون اینکه ابراز کنند یکدیگر را قلبا دوست میداشتند. اما در این راه هر کس آرزوی مخصوص به خود را داشت. جک ازدواج میکرد یا زن او را ترک میکرد یا او طلاق میداد. مجبور بود تا آخر عمر به دو زن مطلقهاش نفقه بپردازد و اما جون هریس معلوم نبود چه میکند. دوستانی داشت که اغلب به بلایی گرفتار میآمدند. در آخرین لحظات زندگی جک، جون در آپارتمانی کثیف و در محلهای بسیار نازل به دیدنش میآید اما جک او را به باد دشنام میگیرد. و از خود میراند. ما به عنوان خواننده همدردی تمام و کمالی با زن داریم چون هیچگاه نویسنده از او بد نمیگوید. البته این را میدانیم که چیور همیشه خونسرد و بیطرف است. اما جون نمونه یک زن تمام عیار است که تا لحظه آخر به پای مردش میایستد. با عشقی که پنهان، زیر پوست داستان در جریان است خواننده با یکی از دردآلودترین داستانهای عشقی جهان روبهرو میشود.
دوران طلایی
خانوادهای که برای گذران اوقات فراغت به ایتالیا میآیند. مرد خودش را شاعر معرفی میکند چون فکر میکند ایتالیاییها به شاعران اهمیت بیشتری میدهند. نمایشنامهنویس است. برای تلویزیون سناریو مینویسد. سراسر داستان شرح دلواپسیها و وسواسهای اوست. برای هر مساله قصهای میسازد که پر از شکست و ناکامی است. انگار همهچیز با او سر دشمنی دارند. اما پایانبندی داستان برایش شادیآور و امیدوارکننده است.
رادیو بزرگ
داستانی است سمبولیک. در بستری رئالیست به مایههایی از سوررئالیسم برمیخوریم که باعث وحشت میشود. اگر جهان به پلشتی جهانی باشد که نویسنده تصویر میکند پس این جهان جای زندگی نیست. رادیو بزرگ وجدان ناخودآگاه مردمانی است که خود ذاتا پلیدند. حال وقتی شرح غیبتها، حسودیها، کینهتوزیها را از زبان شیی به نام رادیو میشنوند از خود بیخود میشوند و مساله این است که این جریان عمومیت ندارد. افراد خاصی جریانهای خاصی را از رادیو میشنوند. دیگران نه! ابتدا مساله افشای میهمانیها، بعد حرفهای درگوشی، توطئهها و خیانتها، تهمت زدنها، فتنهانگیزیهای دیگران است که زن داستان بسیار از شنیدنشان لذت میبرد اما وقتی پای خودش در میان میآید وا میرود.
آیرین گفت: «جیم خواهش میکنم، خواهش میکنم، حرفامونو میشنون.»
«کی حرفامونو میشنوه؟ اما که نمیشنوه»
«رادیو»
داستان بسیار زیبایی است. جان چیور تمام دلگیریهای اجتماعی خود را در این داستان زده است.
شناگر
یکی از تفکربرانگیزترین داستانهای این مجموعه شناگر است. آدمی خانوادهدار، نه به ظاهر قوی، لاغر و بلندقد به ناگهان پس از شنا در استخر یکی از اقوامش تصمیم میگیرد که طول تمام استخرهای منطقه را تا رسیدن به خانه شنا کند. این خواست را به مرحله عمل درمیآورد. در راه بعضی از استخرها کسی را پذیرا نیست. معلوم است که اهالی خانه یا به سفر یا به مهمانی رفتهاند. اما در اکثر استخرها که 16 عدد هستند یا خانواده شنا میکند یا میهمانی گرفتهاند. حتی معشوق قدیمی خود را میبیند که با او روبهرو میشود و حتی توهین میکند. عصر فرا میرسد. دیگر خودش را روی زمین میکشاند. سرمازده و لرزان و خسته به خانه میرسد اما در خانه هیچکس نیست کسی در را به روی او باز نمیکند. تمام درها قفل هستند.
از روی این داستان فیلمی زیبا با شرکت برت لنکستر ساخته شده است. مابقی داستانهای کتاب عبارتند از: ای شهر رویاهای برباد رفته، خداحافظ برادرم، تجدید دیدار، مصیبتهای جین، فقط بگو کی بود، کرم سیب، پنج و چهل و هفت.
برخی از داستانهای این کتاب قبلا در مجموعه داستانی به نام آواز عاشقانه منتشر شده است.
...
جان ویلیام چیور در 1912 در شهر کوئینسی از ایالت ماساچوست امریکا به دنیا آمد و در 1982 در نیویورک از دنیا رفت. او نویسنده داستانهای کوتاه متعدد و چند رمان است. در داستانهایش اغلب به شیوه قصهگویی و با حکایتها و کمدیهای طنزآلود، زندگی، رفتار و ارزشهای اخلاقی طبقه متوسطی را که عمدتا در حومه شهرهای امریکا زندگی میکنند به تصویر میکشد. چیور به خاطر تواناییاش در بیان احساسات، هیجانات و مشکلات زندگی شخصیتهایش و نیز به تماشا نهادن لایههای زیرین حوادث به ظاهر بیاهمیت و کوچک و تمرکز بر زندگی مردمان حومه شهر به «چخوف حومهها» مشهور است.
اولین مجموعه داستان او به نام «شیوه زندگی بعضی از آدمها» در 1943 منتشر شد و بعد به ترتیب مجموعه داستان «رادیوی بزرگ و سایر داستانها» 1953، و «سرتیپ و بیوه گلف» 1964 از او منتشر شد. سرانجام در 1978 مجموعه داستانهایش برنده جایزه پولیتزر و جایزه ملی منتقدان کتاب شد.
اعتماد
................ تجربهی زندگی دوباره ...............