17
منوچهر یک هفته با درد بود / دو چشمش پر آب و رُخَش زرد بود
فریدون که چشم از گیتی بست، منوچهر را درد و غمی جان‌سوز در گرفت و یک هفته سوگ نیا داشت و از دیده‌اش اشک‌ریزان بود تا روز هشتم رسید و منوچهر تاج کیانی بر سر نهاد و هرچه پهلوان و یل در ایران‌زمین بود به گرداگردش جمع شدند او را آفرین و درود گفتند. منوچهر روز تاج‌گذاری به سخن با مردم نشست و فرمود: من شاهی خود را استوار می‌کنم به عدل و داد و دین خداپرستی و مردانگی که همانا اینها تجلی پاکی و نیکی و فرزانگی است؛ من هم روی خشم و کین دارم هم روی عدل و مهر، بدانید زمین فرمان‌بردار من است و چرخ گردون یار من؛ من شب را با روز به دنبال گرفتن کینه از دشمنانم در حرکتم و روی اسب چون آتش بنیادسوز هستم، من صاحب شمشیر برهنه‌ام و افرازنده‌ی درفش کاویانی، بدانید من در جنگ و نبرد از جانم نمی‌هراسم.

منوچهر

من شاه شده‌ام تا دست بدان را از جهان کوتاه نمایم؛ بدانید من تجلی گرز و شمشیر و همان کسی هستم که ملک ایران‌زمین را نامی می‌کند... اما با این همه هنرها و صفت‌ها، من بنده‌ی خدایم و ایزد جهان‌آفرین را پرستش می‌کنم که تاج‌وتخت و سپاه را خداوند بر من ارزانی داشته، پس او را سپاس می‌دارم و بر او پناه می‌برم... من پیرو دین و آئین خداپرستی هستم که فریدون به آن باوری داشت، پس بدانید هرکس در جهان از آئین خداپرستی جدا شود یا به مردمانش ستم کند در دیدگاه من کافر است و از اهریمن پلیدتر، و من به سر وقت او با شمشیر خواهم رسید.

پهلوانان چون این سخنان از شاه شنیدند، فریادهای آفرین‌شان کاخ را لرزاند، به شاه گفتند: شاها به تو نیای بزرگت تخت و کلاه داد و پس از خود شاه نمودت؛ پس این تاج و این تخت برای تو باشد تا همیشه‌ی روزگار و بدان که دل ما همواره به فرمان توست و ما جان خود را بر پیمان تو می‌نهیم. از میان پهلوانان سام پهلوان از جای برخاست و رو به منوچهرشاه گفت: که ای شاه عادل، پشت‌به‌پشت پدرانت شاه ایران‌زمین بوده‌اند و برگزیده‌ی شیران و جنگجویان تویی، خداوندگار نگهدارت باشد و همیشه شاد باشی و به تخت همیشه پایدار باشی و همواره بخت یار تو بماند، تو یادگار فریدون و ایرجی برای من، در روز جنگ و رزم چون شیر درنده می‌مانی، ای منوچهرشاه تو زمین را از بدی پاک کردی و شستی، اکنون نوبت آرامش توست و کار دشوار را باید به ما بسپاری؛ اگر در گیتی یک دشمن برای تو باشد آن را من خواهم گرفت و دست‌بسته به پیشگاهت می‌آورم؛ شاها پهلوانی را به من نیای تو داد و در دل من مهر تو را کاشت.

منوچهر چون سخنان سام پهلوان را شنید بر سام آفرین‌ها گفت و او را هدایای گران بخشید و سام از جای برخاست و رفت بر پشت تخت شاه به نشان فرمان‌برداری ایستاد و پشت سر او تمام پهلوانان ایران‌زمین ایستادند.

سام، پهلوان بزرگ ایران بود و بر پهلوانان پهلوان؛ اما سام را فرزند نبود و در دل آرزوی فرزندی داشت. زیباروی همسری داشت و همیشه آرزو داشت از آن زن کودکی برای او به دنیا بیاید زیرا که زن بسیار زیبا و تنومند بود. آری خواست سام اجابت شد و زن از پهلوان باردار شد و فرزند زاده شد؛ پسری از زیبایی چون خورشید و بسیار تنومند، بی‌عیب اما موی سرش سپید بود! مادر که فرزند سپید موی را دید یک هفته از ترس به سام خبر نداد و کسی را آن دلیری نبود که به سام پهلوان خبر دهد که پسری برایت آمده چون پیران سپید موی!

کودک را یک زن دایه بود که در کردار چون شیر بود و از کس ترس به دل نداشت؛ زنِ دایه به‌سوی سام پهلوان رفت و چون به سام یل رسید سخن را چنین سر داد: فرخنده باد چنین روزی بر سام پهلوان و کور باد چشم بد خواهانت که خداوندگار به تو پسری داده زیباروی، بشتاب که فرزندت در آغوش همسرت چشم‌به‌راه توست. سام چون این فرخنده خبر شنید چون باد خود را به شبستان رساند و به داخل درآمد و فرزندش را در آغوش همسرش دید؛ موی سپید فرزند به چشم سام آمد و سام ناامید گشت و سر به سوی آسمان کرد و به خداوندگار شکوه کرد که ای یزدان پاک، ای مبری از هر کژی و کمی، ای کسی که خوبی از آنچه تو می‌خواهی فزونی می‌یابد؛ مگر منِ پهلوان گناهی به درگاهت کردم و یا به کیش اهرمن درآمدم که چنین فرزندی به من دادی؟! اگر پهلوانان و مردمان بیایند و بپرسند از حال فرزندم به ایشان چه بگویم با این فرزند موی سپید بد نشان! اگر چنین ننگی بر من آید باید من ایران‌زمین را ترک کنم...

پس دستور داد تا مردم نفهمیده کودک را از خانه بیرون برند و در جایی دور رهایش کنند؛ خدمتکاران کودک را برداشتند و در تاریکی شب از شهر بیرون بردند و در دامنه‌ی کوهی رهایش کردند که آن کوه منزلگه سیمرغ بود و ایشان از این داستان بی‌خبر... آری سام پهلوان در حق کودک شیرخوار جفا کرد، کودک هنوز رنگ سپید را از سیاه نمی‌دانست اکنون باید مجازات کدام گناه را می‌داد.
پدر مهر و پیوند بفگند خوار / جفا کرد بر کودک شیرخوار

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...