[داستان کوتاه]
اصرار میکرد تابوتها را باز کنند. اما کسی زیر بار نمیفت. فرمانده عصبانی شد و گفت:
«خواهش میکنم مزاحم نشوید. همه اینها مفقودند. نشانه و علامتی ندارند!»
زن اما باز هم اصرار کرد.
«شما که این همه لطف کردید، اجازه دهید...»
«یک مشت استخوان به چه کارت میآید؟»
پدر بود که دست او را میکشید.
«نه پدر! صبر کنید. دلم گواهی میدهد...»
فرمانده با لحن ملایمتری گفت:
«ببین خواهرم، یک ماه شب و روز آمدهاید، از نزدیک خیلیها را دیدهاید. اما...»
و ادامه داد:
«برای روحیهتان خوب نیست. باور کنید صلاح شما را میخواهم.» و خواست در را ببندد و زن اما ایستاد، گفت:
«شما بروید. مزاحمتان نمیشوم. فقط اجازه دهید این جنازهها را قبل از...»
«پنجاه جنازه را چه طوری میخواهید ببینید؟!»
«...»
«بروید... خواهش میکنم.»
زن سرش را پایین انداخت. خواست بگوید هشت سال انتظار کشیدهام. هشت سال به در و دیوار نگاه کردهام. هشت سال لابلای قبرهای بینام پرسه زدهام. حالا این جنازههای را به رخ من میکشید!»
اما چیزی نگفت.
پدر دست روی شانهاش گذاشت و او را به بیرون محوطه هل داد.
زن خود را عقب کشید. رو به فرمانده گفت:
«خواهش میکنم. فقط این بار...»
مکث کرد و گفت: «اگر پیدا نکنم میرم... خودم هم گم میشوم.»
این را زیر لب گفت.
فرمانده در حالی که کلید را در دستهایش جابجا میکرد گفت:
«الان کسی نیست به شما کمک کند...»
«نیازی نیست. خودم از عهده برمیآیم.» و چادرش را زیر بغل زد.
پنجاه تابوت روی هم چیده شده بود. روی هرکدام نوشته بود:
«شهید گمنام. منطقه عملیات شلمچه. کربلای پنج.»
دو سرباز به کمک هم تابوتها را زمین گذاشتند. پنج تای آنها را کنار هم چیدند. تخته روی اولین تابوت را بداشتند. پارچه سفید کوچکی که شهید را در برگرفته بود، نمایان شد. گرد و خاک به اطراف پاشیده شد. جمجمهای همراه با قرآن کوچکی که حاشیه آن سوخته بود به چشم میخورد. چشمان پدر آشفته بود. برافروخته فریاد زد:
«بیا برویم دختر. دیوانه میشوی!»
«شما بروید. من هم میآیم.»
«اینها که علامتی ندارند. یک مشت استخوان به چه کارت میآید!» و خشمگین به او نگاه کرد.
«نه پدر! خواهش میکنم. اگر ناراحت میشوید بروید بیرون.»
«نکند میخواهی قدش را اندازه بزنی!» و در تابوت را با عصبانیت بست. صدای ضربه، در فضای خالی و ساکت سالن پیچید.
«بیا برویم.»
«نه پدر! نمیآیم. حتم دارم گمشدهام اینجاست.»
«بر فرض هم که باشد. یک مشت استخوان...»
زن خواست چیزی بگوید. اما نگفت. چیزی در دلش شکست و فروریخت.
«آن روز که گفتم حق نداری با این جوان ازدواج کنی، توی گوشت نرفت. بعد هم که گفتم حق ندارد به جبهه برود، باز هم گوش ندادی! حالا آمدی چه چیز را پیدا کنی!» و خشمگین به دیوار کوبید.
«کاش پدر اینجا نبود! کاش تنها بودم!» و چشمهایش را بست.
خواست بگوید: «بروید بیرون.» اما نگفت. نمیدانست چرا درهم شکست.
فرمانده گفت: «بلند شوید. گفتم که برایتان خوب نیست!»
دست به دیوار گرفت و بلند شد.
«نه! باور کنید که خوبم.» و به پدر نگاه کرد. دلش خواست به فرمانده بگوید: «او را از اینجا ببرید.» اما نگفت. بغضش را فرو داد و به جنازهها خیره شد. فرمانده گفت: «این جنازهها شناسایی نشدهاند. علامتی ندارند.»
خواست بگوید: «علامت، دل من است.» اما نگفت. سرش را پایین انداخت.
تابوت بعدی را باز کردند. پوتینها سالم بود. یک دست لباس سبز بر تن اسکلت آویزان مینمود.
فرمانده پرسید:
«مطمئن هستید شهید شده؟»
«بله.»
«دوستانش او را دیدهاند؟»
«بله.»
و نشست. پاهایش قدرت ایستادن نداشت. زانوهایش بیاختیار خم میشد. استخوانها و جمجمه ترکخورده را کنار زد و پوتینها را برداشت.
با دقت آنها را نگریست. داخل آنها دست کشید. گفت:
«هرچه هست داخل این پوتینهاست.»
«علامتی گذاشتهاید؟»
«بله.»
«ممکن است زیر برف و باران از بین رفته باشد؟»
«گمان نمیکنم.»
«میتوانم بپرسم آن علامت چه بوده؟»
«نام خودم. اسم خودم را روی کفه پوتین کنده بودم. یک جور حکاکی.» و لبخند زد.
بیاعتنا به حضور فرمانده گفت:
«شب آخری که میخواست برود، بدون اینکه متوجه بشود، اسم خودم را روی پنجه پوتینهایش با سنجاق کندم. آن شب نیتَم این بود که همیشه همراهش باشم. فکر میکردم تنها چیزی که همیشه و همهجا همراه اوست کفشهایش است. آن روز فکر نمیکردم که مجبور شوم از نام خودم برای شناسایی پیکر او استفاده کنم.»
و چشمهایش برق زد.
پرسید: «تا به حال گمشده داشتهاید؟»
«نه!»
ادامه داد: «وقتی آدم گمشده دارد همه اجزای وجود محبوب را در کل هستی، تکثیر شده مییابد. هرجا که میرود، هرجا که مینشیند، حتی در خواب، نشسته یا ایستاده، در کار و بیکاری، همیشه و همهجا، او را جستجو میکند.» و سرش را بلند کرد. نگاهش را به اطراف محوطه چرخاند و گفت:
«حس میکنم الان اینجاست. چشمهایش از همه سو، حتی از پشت سر مرا مینگرد. ولی وقتی نگاه میکنم او را نمیبینم. بعضی وقتها دست دراز میکنم که لمسش کنم اما نمیتوانم. نمیدانم هست یا نیست.» و دوباره لبخند زد: «معنای حضور را میفهمید؟» و دانههای عرق را از پیشانی پاک کرد.
گفت: «شب آخری که میخواست برود خیلی زیبا شده بود. آرام بود. همیشه از سکوتش میترسیدم.»
پرسیدم: «زود برمیگردی؟»
گفت: «با خداست.»
شب بود. برف زیادی باریده بود. خیابان خلوت بود. جای پاهامان روی برف میماند.
گفت: «اولین علامت!»
گفتم: «چی؟»
جای پاها روی برف میماند.
«در حرارت همهچیز ذوب میشود.»
«پس تو میمانی.»
«مطمئنی!»
«میآیم، همیشه. همهجا.»
آن روز نمیدانستم که راست میگوید. نمیدانستم آمدنش چه معنا دارد. اما آمد. باور کنید که آمد. الان هم آمده است. به عدد سلولهای این محیط تکثیر شده است.»
و به فرمانده نگاه کرد. خجالت کشید. خودش را جمع کرد. زانوهایش بیحس شده بود.
به دیوار تکیه داد.
فرمانده گفت: «اجازه بدهید بقیه را من نگاه کنم.» و به زن نگاه کرد.
چشمها شفاف به یک نقطه خیره مانده بود. خواست چیزی بگوید، اما نگفت. تابوتها را زمین گذاشتند، یکییکی آنها را گشتند. پوتینها را با دقت نگاه کرد. کف آنها دست کشید. فکر کرد ممکن است در اثر مرور زمان فرورفتگی حکاکی شده محوتر شده باشد. با خود اندیشید: «کاش پیدا بشود.» و در دلش اضطرابی خانه کرد.
«نکند همه زحمتها بینتیجه باشد.»
و مکث کرد. دلش آشوب بود. چیزی در درونش غلیان میکرد. آتش زیر خاکستر مانده بود. میل فوران داشت. با همه جنازهها یکجا آتش بگیرد. اگر آتش به خیمه وجود او هم میزد اکنون لابلای این تابوتها زیر دست آدمها شناسایی میشد.
بیاختیار بر زبانش جاری شد: «خدا!»
داشت از دست میرفت. او که زن را سرزنش کرده بود اکنون خود به دام بلا افتاده بود. مگر دلش از سنگ بود. از خودش بدش آمد. کاش با زن نیامده بود. کاش به او اجازه نداده بود. اما دیگر تردیدها فایدهای نداشت. روبرویش دو سرباز ایستاده بود و پشت سرش زن همچنان خاموش او را مینگریست. پدر رفته بود.
زن گفت: «خسته شدید. حالا نوبت من است.»
و جلو آمد. کنار تابوت نشست و گفت:
«بچه که بودم، درس علوم که میخواندیم، تعداد استخوانهای دست و پا را که میشمردیم فکر میکردم فقط در آزمایشگاه میتوانم انسان تجزیه شده ببینم. حتی در دانشکده توی کلاسهای تشریح ندیده بودم که...»
مکث کرد و گفت: «حالا همه را با چشمهایم میبینم. حقیقت دارد. دو استخوان ساعد، دو استخوان زانو، یک استخوان ران... و جمجمه؛ پوشش محافظی که از مغز محافظت میکند.»
و درحالی که پوتینها را با دست مسح میکرد گفت:
«اشیاء ماندگارتر از انسانها هستند.»
و به اطراف نگاه کرد. مهدی آمده بود. نگاهش میکرد. عصبانی بود. میخواست او را از محوطه بیرون براند.
زن سرش گیج رفت. از خودش خجالت کشید. لابلای جنازهها به دنبال چه چیزی میگشت! مهدی آسمانی یا مهدی زمین! نمیدانست. بر تنش رعشه خفیفی افتاد. مهدی اخم کرده بود. فرمانده سرش را پایین انداخته بود.
زن انگار که به خود آمده باشد گفت:
«مرا ببخشید. شما را اذیت کردم.»
«چیزی نیست. فقط خاطرات زنده میشوند.»
«شما هم جبهه بودید؟»
«بله.»
و از جا بلند شد. مکث کردن فایدهای نداشت. باید زودتر از این مکان میگریخت. حس کرد حضور انوار تابیده بر پیکرها فراتر از طاقت اوست. دهها نگاه وجود او را کاوش میکرد. حس میکرد اشعههای نورانی بر او باریدن گرفته است. از خود پرسید:
«اینها جان دارند یا بیجانند؟!»
زن گفت: «روح ناظر بر جسم است. همیشه و در همه حال.»
فرمانده گفت: «پس چرا پیدایش نمیکنید»
زن گفت: «یکی دیگر باقی مانده... شاید...»
و به طرف آخرین تابوت رفت. دلش میخواست آن تابوت را بگشاید. انتظار و امید دو انگیزه حیاتی بود. انتظار میکشید چون امید داشت. اگر ناامید میشد، اگر پیکر مهدی را نمییافت، اگر نمیتوانست سنگ قبری برایش بسازد، اگر دوباره مثل هشت سال درمانده کوچه و خیابان میشد...»
سرش را روی تابوت گذاشت. خواست مهدی را قسم بدهد. خواست از خدا نشانی محبوب را بگیرد. خواست و با تمام وجود گریه کرد. حس کرد به بنبست رسیده است. طاقتش سرآمده بود. خسته بود. هشت سال کنار پنجره ایستاده بود. هشت سال چشمانش پنجره شده بود. باد میآمد. هوا سرد بود. برف هم باریده بود. مهدی گفت: «اولین علامت!»
«جای پا توی قلب نمیماند. در حرارت همه چیز ذوب میشود.»
و ذوب شده بود. آتش باریده بود از آسمان، و دریا آتشفشان شده بود. میان مذابها دست و پا زده بود و مهدی را دیده بود که در دریا فرو میرود. فریاد زده بود و خود را از میان مذابها بیرون کشیده بود و به دنبالش دویده بود. چادرش در آتش سوخته بود دست و پایش هم. شراره آتش از وجودش شعله میکشید و مهدی میگریخت. فریاد میزد. خون از آسمان میبارید و مهدی غرقه در خون به او مینگریست. خون و آتش با هم فوران کرده بود...
گفت: «قول داده بودی.»
«میآیم، همیشه. همهجا.»
زن ناگهان جیغ کشید و به عقب پرتاب شد. چادرش به یک سو افتاد و وحشتزده به تابوتی زیر همه تابوتها اشاره کرد. گفت: «م...مهـ... مهدی... و از هوش رفت.
فرمانده هاج و واج نگاه میکرد. تابوت را علامت زد. به کمک سربازها انبوه تابوتهای چیده شده را بلند کرد. همه را به یک سو گذاشت و آن تابوت را برداشت و بر زمین گذاشت. در تابوت گشوده شد. بوی عطری خوش فضا را آکند. بوی یاس بود یا عطر سیب. فرمانده بو کشید. بوی شبهای عملیات بود. دلش خواست بداند مهدی در کدام عملیات شهید شده است. یادش آمد. در شلمچه. کربلای پنج. به آرامی در حالی که میگریست، در تابوت را باز کرد. هوا سنگین شده بود. به سختی نفس میکشید. پاهایش میلرزید. زانوهایش قدرت ایستادن نداشت. کنار تابوت بر زمین نشست و سطح آن را مسح کرد. دلش خواست آن را ببوسد. اما تردید آزاردهندهای صورتش را به عقب کشید. از خود پرسید:
«چه اتفاقی افتاده؟» و به زن نگریست.
سربازها به صورتش آب میپاشیدند. دوباره پرسید:
«زن چه دیده است؟»
کفن سپید را به آرامی گشود. دستانش میلرزید. چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. ترس وجودش را در چنبره گرفته بود. چرا میترسید؟
به آرامی کفن را باز کرد. سرد و مبهوت همان استخوانها را دید. دو استخوان ساعد، یک استخوان ران، جمجمه و یک قرآن کوچک و پوتینها.
پوتینها را برداشت. ته آن دست کشید. چیزی نبود. هیچ علامتی! آیا زن خیالاتی شده بود. آیا تمام این مدت وجود او را وهم فراگرفته بود.
از خودش بدش آمد. چرا به حرفهای زن گوش داده بود. چرا تسلیم احساسات زن شده بود. عصبانی شد. اشک بند آمده بود و به جای آن همه لطافت، خشم وجودش را فرا گرفته بود. باید به این بازی خاتمه میداد. بهتر بود قبل از به هوش آمدن زن، او را از اینجا میبرد. باید پدرش را مییافت. در این برهوت زنی یافت نمیشد.
استخوانها را روی هم گذاشت. پوتینها را روی استخوانها. خواست جمجمه را بردارد که صدایی شنید. صدای ضربه یا تلنگری. ترسید. عقب کشید. به خود نهیب زد:
«ترس از یک مُرده!»
و به دو سرباز اشاره کرد. رمقی در جانش نمانده بود. بلند شد. باید میرفت. باید زودتر زن را از محوطه بیرون میبرد. به عقب برگشت.
زن پشت سرش ایستاده بود. چهرهاش باوقار مینمود. انبساط نورانی عجیبی او را تسلی داده بود. از آن اضطراب دیگر خبری نبود. زن قد کشیده بود.
گفت: بس است خانم، گفتم که...
و به طرف در رفت. باید پدر را پیدا میکرد.
زن آرام کنار تابوت نشست. چادرش را روی پاها مرتب کرد. دستی به صورتش کشید. اشکها را پاک کرد. خندید. مهدی آمده بود. به قولش وفا کرده بود. زن را از دربهدری نجات داده بود. اما چگونه؟ تابوت همان تابوت بود. جنازه همان جنازه. مگر خودش این تابوت را نگشته بود. سومین تابوتی که باز کرده بود. پوتین را برداشت. آن را بوسید و به چشمها کشید. دستها را داخل پوتین برد. آرام دست کشید. نشانی نبود. کفه پوتین پاره شده بود. آیا زن اشتباه کرده بود؟ ترسید. پوتین از دستش رها شد. آیا وهم او را فریب داده بود؟ نه! مطمئن بود که اشتباه نمیکند. اما از کجا باید فهمید؟
لباسها سوخته بود. اشیاء داخل جیب از بین رفته بود. چند تکه کاغذ سیاه شده بود. آیا نامههای مهدی بود. اشک در چشمهای زن حلقه بست. چقدر انتظار نامهها را کشیده بود.
فرمانده گفت: «بلند شوید خواهر! باید برویم.»
زن یک خورد. حس کرد توی یک تابوت دربسته فریاد میکشد. داد زد:
«نمیروم. از اینجا بیرون نمیروم.» و صدا را در گلو خفه کرد.
آرام رو به فرمانده گفت: «چَشم... اجازه بدهید...»
«همه را دیدیم. خواهش میکنم بلند شوید.»
«حالا که یافتمش اجازه دهید کمی کنارش بنشینم.» و به چشمهای مهدی نگاه کرد.
جمجمه ترک خورده بود. آن چشمهای خمار قهوهای دیگر نبود. آن دستهای کشیده و ...
فرمانده گفت:
«بیعلامتترین جنازه همین است. هیچ نشانهای ندارد. نه لباس و نه اشیاء داخل جیب. کفه پوتین از بین رفته است.»
زن داع شد. باورکردنی نبود. چه طور ممکن است اشتباه کند. با چشمهای خودش مهدی را دیده بود. با یک بلوز سبز و شلوار سفید. با همان لباسی که به جبهه رفته بود. گفت:
«او را پیدا کردم فرمانده!»
زن به یک نقطه خیره ماند. چگونه؟ فرمانده راست میگفت. داخل تابوت مقداری استخوان بود و یک پوتین نیمپاره شده. گفت: «او را دیدم. باور کنید. دیدم که رفت داخل این تابوت.»
و شروع به گشتن کرد. از شدت هیجان دستهایش لرزید. استخوانهای پا را کنار گذاشت. دو استخوان ساعد.... یک استخوان... جمجمه را برداشت. صدای ضربه یا تلنگری او را به عقب انداخت. ترسید. جیغ کشید. بدنش میلرزید. یادش نمیآمد از مهدی ترسیده باشد.
فرمانده گفت: «برویم.»
زن التماس کرد: «کمی صبر کنید. خواهش میکنم.» و سعی کرد بر خودش مسلط شود.
کنار تابوت نشست. آرام در حالی که دستش میلرزید جمجمه را برداشت. انگشتش را از داخل حفرههای استخوانی چشمهای مهدی به داخل برد. خنکی یک زنجیر آهنی انگشتانش را لمس کرد. آیا پلاک مهدی بود! شماره را در ذهنش مرور کرد: 187891
آرام آن را بیرون کشید.
روی پلاک نوشته بود: 187891
نیستان. شماره پنجم