[داستان کوتاه]
ترجمه بابک تبرایی
سال 2018 بود و همه بالاخره با هم برابر بودند. برابریشان فقط در برابر خدا و قانون نبود. از هر لحاظ برابر بودند. هیچ کس از دیگری باهوش تر نبود. هیچ کس از دیگری خوش قیافهتر نبود. هیچ کس از دیگری قوی تر یا فرزتر نبود. این برابری تماما مرهون متمم های دویست و یازدهم، دویست و دوازدهم و دویست و سیزدهم قانون اساسی و هوشیاری بی وقفه ماموران معلولیت سازی فراگیر ایالت متحد بود.
اما هنوز بعضی از جنبههای زندگی کاملا درست نشده بود. مثلا اگر ماه آوریل هوایش بهاری نمیبود کماکان مردم را دیوانه می کرد. توی همین ماه نمور هم بود که آدم های م.ف. معلولیت سازی فراگیر، "هریسن"، پسر 14 سالهی جورج و هیزل برگرسن را با خودشان بردند. واقعا تراژیک بود، ولی جورج و هیزل نمی توانستند فکرشان را خیلی به آن مشغول کنند. هیزل هوش کاملا متوسطی داشت، که معنایش این بود که نمی توانست بیش از مدت کوتاهی به چیزی فکر کند. جورج هم چون هوشش خیلی بالاتر از حد متعارف بود، یک رادیوی کوچک معلولیت ذهنی توی گوشش داشت. قانون او را ملزم می کرد که همیشه این رادیو را در گوشش داشته باشد. رادیو روی یک فرستنده دولتی تنظیم شده بود. حدودا هر 20ثانیه فرستنده صداهای گوشخراشی میفرستاد تا جلوی سوءاستفاده غیرعادلانه آدم های شبیه جورج از مغزشان را بگیرد. جورج و هیزل داشتند تلویزیون تماشا می کردند. روی گونههای هیزل اشک هایی روان بود، ولی او در آن لحظه یادش رفته بود که اشک ها به خاطر چه بودند.
تلویزیون داشت چند بالرین را نشان میداد.
زنگی توی سر جورج صدا کرد. مثل دزدهایی که آژیر سرقت را شنیده اند، افکارش با وحشت گریختند.
هیزل گفت: «این رقصی که الان کردن، رقص قشنگی بود.»
جورج گفت: «هاه»
هیزل گفت: «رقص رو می گم خوشگل بود.»
جورج گفت: «اوهوم.» سعی کرد کمی به بالرین ها فکر کند. واقعا خیلی خوب نبودند در هر حال نمی توانستند از کس دیگری هم بهتر باشند. چندین وزنه و کیسه پرساچمه بهشان وصل بود و روی صورت هاشان نقاب داشتند، تا کسی با دیدن حالتی آزاد و زیبا روی صورتی قشنگ، احساس نکند که خودش شبیه جوب گردهاست. این فکر گنگ به سر جورج زد که شاید نباید رقصنده ها را معلول کرد. ولی خیلی نتوانست با این فکر پیش برود، چون صدای دیگری از رادیوی توی گوشش افکارش را پراکنده کرد.
قیافه جورج درهم رفت. قیافه دو نفر از هشت بالرین هم همین طور.
هیزل اخم او را دید. خودش معلولیت ذهنی نداشت و برای همین از جورج پرسید که آخرین صدا چه بوده.
جورج گفت: «مثل این بود که یکی با چکش کله گرد بکوبه رو یه بطری شیر.»
هیزل با کمی حسادت گفت: «حتما باید خیلی جالب باشه که آدم این همه صدای جورواجور بشنفه. چقدر چیز به ذهن شون می رسه.»
جورج گفت: «هوم.»
هیزل گفت: «فقط، اگه من فرمانده معلولیت سازی بودم، می دونی چی کار می کردم؟» در واقع هیزل شباهت چشمگیری هم به فرمانده معلولیت سازی داشت که زنی بود به نام دایانا مون گلمپرز. هیزل گفت: «اگه من دایانا مون گلمپرز بودم، یکشنبه ها ناقوس می ذاشتم، فقط ناقوس. یه جورهایی به احترام مذهب.»
جورج گفت: «اگه فقط ناقوس باشه که من می تونم فکر کنم.»
هیزل گفت: «خب شاید صداش رو خیلی بلند می کردم. فکر کنم من فرمانده معلولیت سازی خوبی میشم.»
جورج گفت: «همون قدر خوب که هر کس دیگهای میتونه باشه.»
هیزل گفت: «اون وقت کی میدونه که کارهایی که من میکنم عادی هست یا نه»
جورج گفت: «درسته.» در فکرش جرقه ای زد درباره پسر غیرعادی اش، هریسن که حالا در زندان بود، ولی یک سلام نظامی 21 گلوله ای در سرش، جلویش را گرفت.
هیزل گفت: «وای این چه خفن بود، مگه نه»
به قدری خفن بود که جورج رنگش پرید و شروع کرد به لرزیدن و در گوشه چشمهای قرمزش اشک جمع شد. دو نفر از هشت بالرین هم افتاده بودند روی کف استودیو و شقیقه هاشان را گرفته بودند.
هیزل گفت: «انگار یهو خیلی خسته شدی. چرا روی کاناپه دراز نمی کشی تا کیسه معلولیتت رو روی بالشها استراحت بدی، عزیز دلم» اشاره اش به 21 کیلو ساچمه توی یک کیسه برزنتی بود، که دور گردن جورج قفل شده بود. گفت: «برو و یه کم کیسه رو زمین بذار. واسم مهم نیست اگه یه مدتی با من برابر نباشی.»
جورج با دستهایش کیسه را وزن کرد، گفت: «اشکالی نداره. من دیگه متوجهش نمیشم. عین یه قسمت از خودم میمونه.»
هیزل گفت: «این اواخر خیلی خسته بودی انگار از رمق رفتی. خیلی خوب میشد اگه یه راهی بود که بتونیم یه سوراخ کوچیک ته کیسه درست کنیم و چند تا از اون ساچمهها رو درآریم. فقط چندتاشون رو.»
جورج گفت: «دو سال تو زندون و دو هزار دلار جریمه واسه هر ساچمهای که درآرم. معامله خوبی نیست.»
هیزل گفت: «اگه فقط بتونی وقتی از سر کار برمی گردی خونه، چندتاشون رو دربیاری چی؟ منظورم اینه که تو که اینجا با کسی رقابت نمی کنی. بعد هم دوباره برشون می گردونی.»
جورج گفت: «اگه من بخوام ازش شونه خالی کنم، اون وقت آدمهای دیگه هم میخوان شونه خالی کنن، بعدش هم خیلی زود دوباره برمیگردیم به دوران تاریک، که توش همه با هم رقابت میکردن. تو که دوست نداری این طوری بشه ، هاه»
هیزل گفت: «ازش متنفرم.»
جورج گفت: «بفرما، فکر میکنی دقیقهای که مردم شروع کنن به خیانت به قوانین، چه بلایی سر جامعه می آد»
اگر هیزل نمیتوانست جوابی برای این سئوال پیدا کند، جورج هم نمیتوانست جواب خودش را بدهد. توی سرش داشت آژیری کشیده می شد.
هیزل گفت: «گمونم از هم می پاشه.»
جورج بی احساس گفت: «چی میپاشه»
هیزل نامطمئن گفت: «جامعه. مگه خودت همین الان نمی گفتی»
جورج گفت: «کی می دونه»
برنامه تلویزیون ناگهان برای یک اطلاعیه خبری قطع شد. اولش روشن نبود که اطلاعیه درباره چیست، چون گوینده مثل باقی گویندهها شدیدا دچار اختلال گفتار بود، گوینده حدود نیم دقیقه و با هیجانزدگی بسیار تلاش کرد تا بگوید: «خانم ها و آقایان.»
آخرش هم واداد و اطلاعیه را داد دست یک بالرین تا بخواندش.
هیزل گفت: «اشکالی نداره.» منظورش به گوینده بود. «اون سعی خودش رو کرد. مهم هم همینه. اون نهایت سعیش رو کرد تا از چیزی که خدا بهش داده استفاده کنه. به خاطر یه همچین تلاشی باید بهش ترفیع خوبی بدن.» بالرین از روی اطلاعیه خواند: «خانم ها و آقایان.» حتما زیبایی خارق العادهای داشت، چون نقابی که زده بود، خیلی کریه بود. فهمش هم آسان بود که او از همه رقصندهها قویتر و خوش ترکیبتر بود، چون کیسههای معلولیتش به اندازه کیسههای مردان 90 کیلویی بودند. بالرین مجبور شد بلافاصله به خاطر صدایش معذرت بخواهد، چون صدایش برای یک زن خیلی غیرعادلانه بود. صدایش آهنگ گرم و درخشان و بیزمانی داشت. گفت: «ببخشید»، و این بار با صدایی مطلقا غیر رقابتی شروع کرد.
با ونگی جیغ مانند گفت: «هریسن برگرسن 14ساله که به دلیل مظنون بودن به طراحی براندازی حکومت حبس شده بود، از زندان فرار کرده است. او یک نابغه و ورزشکار و مادون معلول است و بینهایت خطرناک تلقی می شود.» یک عکس پلیسی از هریسن برگرسن وارونه روی صفحه تلویزیون نمایش داده شد، بعد کجکی، بعد دوباره وارونه و بعد هم صاف و درست، تصویر هریسن را تمام قد مقابل دیواری نشان می داد که با متر و سانتی متر مدرج شده بود. قدش دقیقا دو متر و سیزده سانت بود. باقی پوشش هریسن شبیه لباس های هالووین بود. هیچ کس دیگری معلولیتهای اینقدر سنگین نداشت. او سریع تر از آنچه آدم های م. ف. تصورش را می کردند، رشد کرده بود. به جای یک رادیوی کوچک توی گوش برای معلولیت ذهنی، یک جفت گوشی وحشتناک زده بود و عینکی با شیشههای مواج ضخیم به چشم داشت. عینک قرار بود نه تنها او را نیمه کور کند، بلکه موجب سردردهای شدیدی هم بشود. از همه جایش قطعات فلزی آویزان بود. معمولا تقارن حفظ میشد و معلولیتهای متصل به آدمهای قوی از نظمی نظامی برخوردار بود، ولی هریسن شبیه شده بود به یک انباری متحرک.
در مسابقهی زندگی هریسن 140کیلو را حمل می کرد. برای جبران کردن خوش قیافگیاش هم آدمهای م. ف. لازم دیده بودند که او تمام مدت روی دماغش یک گلوله لاستیکی قرمز بگذارد، ابروهایش را بتراشد و دندان های سفید و یک دستش را با روکش های سیاه جابهجا از شکل بیندازد.
بالرین گفت: «اگر این پسر را دیدید، سعی نکنید تکرار میکنم، سعی نکنید با او بحث کنید.»
صدای کنده شدن دری از لولاهایش به گوش رسید.
از تلویزیون جیغ و فریادهای وحشت زدهای بلند شد. عکس هریسن برگرسن روی صفحه همین طور داشت می پرید، انگار که با آهنگ زمین لرزهای برقصد.
جورج برگرسن به درستی زمین لرزهای را تشخیص داد و خب حق هم داشت، چون خانه خودش بارهای بار با آن آهنگ کوبش به رقص آمده بود. جورج گفت: «خدای من، این باید هریسن باشه»
این بازشناسی بلافاصله با صدای تصادف یک اتومبیل از ذهنش پاک شد.
وقتی جورج دوباره توانست چشم هایش را باز کند، عکس هریسن رفته بود. یک هریسن زنده و در حال نفس کشیدن صفحه را پر کرد.
هریسن عظیم و دلقکوار و با سر و صدا ایستاد در وسط استودیو. دستگیرهی در از جا کنده شدهی استودیو هنوز توی دستش بود. بالرینها، تکنسینها، موزیسینها و گویندهها از ترس جلوی او به زانو افتاده و در انتظار مرگ بودند.
هریسن داد زد: «من امپراتورم میشنفین. من امپراتورم. همه باید هرچی من میگم رو فورا اجرا کنن» پایش را به زمین کوبید و استودیو لرزید.
نعره زد: « حتی همین جوری که اینجا وایسادم، علیل و لنگ و مریض شده، از هر کسی که تا حالا پا به دنیا گذاشته حاکم بزرگتریام. حالا تماشا کنین که میتونم به چی تبدیل بشم.»
هریسن بندهای کمربند معلولیتش را طوری پاره کرد که انگار دارد دستمال کاغذی خیسی را پاره میکند. آن بندها قرار بود بتوانند تا دو هزار و پانصد کیلو وزن را تاب بیاورند.
تسمههای آهنی معلولیت هریسن افتادند روی زمین. هریسن شستهایش را گذاشت زیر میله قفل زنجیر دور گردنش. میله مثل ساقه کرفس شکست. هریسن گوشیها و عینکش را کوبید به دیوار. دماغ گلوله لاستیکیاش را پرت کرد، و مردی آشکار شد که میتوانست ثور، خدای رعد! را هم بترساند.
نگاهی به جماعت زانوزده انداخت و گفت: «حالا باید "امپراتریسم" رو انتخاب کنم. اولین زنی که جرات ایستادن رو داشته باشه، میتونه جفت و تاج و تختش رو طلب کنه»
لحظهای گذشت و بعد یک بالرین در حالی که عین بید میلرزید از جایش بلند شد.
هریسن معلولیت ذهنی را از گوش او برداشت و ... آخر همه نقاب او را کنار زد.
زن، زیبایی شگفتانگیزی داشت.
هریسن دست او را گرفت و گفت: «حالا میتونیم به مردم معنی کلمه موسیقی رو نشون بدیم»
فرمان داد: «موسیقی»
موزیسینها پاکشان برگشتند به صندلیهایشان و هریسن معلولیتهای آنها را هم پاره کرد. بهشان گفت: «بهترین چیزی که بلدین رو بزنین، تا من "بارون" و "دوک" و "ارل" بکنمتون.»
موسیقی شروع شد. اولش معمولی بود. سبک احمقانه، غلط. اما هریسن دو تا از موزیسینها را از روی صندلیهاشان بلند کرد و در حینی که داشت آهنگی را که میخواست برایش بنوازند میخواند، آنها را مثل چوب میزانهی رهبر ارکستر در هوا تکان داد. بعد دوباره پرتشان کرد توی صندلیهاشان. موسیقی دوباره شروع شد و این دفعه خیلی بهتر شده بود. هریسن و امپراتریسش مدتی فقط موسیقی را گوش کردند، چنان با جدیت گوش میکردند که انگار داشتند ضربان قلبهاشان را با آن همزمان میکردند.
بعد همه وزنشان را دادند روی سر انگشتان پاهاشان.
و بعد در فورانی از زیبایی و شادمانی، پریدند توی هوا.
نه تنها قوانین زمینی زیر پا گذاشته شده بودند، بلکه قانون جاذبه و قوانین حرکت هم نقض شدند.
خیز برداشتند، جست زدند، چرخ زدند، گشتند و دور زدند.
مثل گوزنی بازیگوش جست زدند.
سقف استودیو ده متر ارتفاع داشت ولی هر جست به آن نزدیکترشان میکرد.
قصد آشکارشان این شد تا سقف را ببوسند، بوسیدندش.
و بعد جاذبه را با عشق و اراده محض خنثی کردند و چند سانتیمتر پایینتر از سقف در هوا معلق ایستادند...
همان وقت بود که دایانا مون گلمپرز، فرمانده معلولیت سازی با یک تفنگ شکاری دولول کالیبر ده وارد استودیو شد. دوبار شلیک کرد و امپراتور و امپراتریس قبل از رسیدن به زمین مرده بودند.
دایانا مون گلمپرز دوباره تفنگ را پر کرد. موزیسین ها را هدف گرفت و بهشان گفت که 10ثانیه فرصت دارند تا معلولیت هاشان را سرجایش برگردانند.
در این لحظه لامپ تصویر تلویزیون برگرسنها سوخت.
هیزل برگشت تا این قطع تصویر را به جورج گزارش بدهد. ولی جورج به دنبال یک قوطی نوشیدنی رفته بود توی آشپزخانه.
جورج با نوشیدنیاش از آشپزخانه برگشت و لحظهای یک سیگنال معلولیت برجا لرزاندش. بعد دوباره رفت و نشست. به هیزل گفت: «داشتی گریه می کردی»
گفت: «اوهوم.»
او گفت: «واسه چی»
گفت: «یادم رفته. تلویزیون چیز خیلی غم انگیزی نشون داد.»
او گفت: «چی بود»
هیزل گفت: «همهش تو ذهنم قاطی پاطی شده.»
جورج گفت: «چیزهای غم انگیز رو فراموش کن.»
هیزل گفت: «همیشه همین کار رو میکنم.»
جورج گفت: «آفرین عزیزم.» قیافهاش درهم رفت. صدای وحشتناک اسلحه در سرش پیچید.
هیزل گفت: «وای من هم میتونم بگم که چقدر خفن بود.»
جورج گفت: «میتونی دوباره بگیش.»
هیزل گفت: «وای من هم میتونم بگم که چقدر خفن بود.»
روزنامه شرق