ترجمه نادیا حقدوست | آرمان ملی
پاتریک مودیانو [Patrick Modiano] (۱۹۴۵، بولونی) در سال ۲۰۱۴ صدوهفتمین جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. آکادمی نوبل سوئد به دلیل «وصف هنرمندانه سرنوشت انسانها و بازنویسی استادانه سالهای اشغال فرانسه توسط آلمان نازی» مودیانو را شایسته نوبل دانست. مودیانو علاوه بر نوبل، تقریبا تمامی جوایز ادبی فرانسه را نیز دریافت کرده: جایزههای فئنِون و روژهنیمیه برای رمان «میدان اِتوال»، جایزه بزرگ آکادمی فرانسه برای رمان «بولوارهای کمربندی» و جایزه گنکور برای رمان «خیابان بوتیکهای خاموش». همچنین مودیانو در سال ۲۰۱۲ موفق به کسب جایزه دولتی اتریش برای ادبیات اروپا و در سال ۲۰۱۰ برنده جایزه دلدوکای انستیتوی فرانسه را برای یک عمر تلاش حرفهای خود شد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «جانی» نوشته پاتریک مودیانو است که تصویری از فرانسه آشغالی سالهای دهه ۴۰ را نشان میدهد.
آن تابستان هوای پاریس خوب بود و جانی بیستودو ساله. اسم واقعیاش كورت بود، اما بهخاطر شباهتش به جانی ویسمولر از دوران نوجوانی جانی صدایش میزدند. تازه، خودش هم عاشق این ورزشكار و ستاره سینما بود و تحسینش میكرد. جانی علاقه خاصی به اسکی داشت و در آن خوب بود، زمانی که با مادربزرگش هنوز در اتریش زندگی میکردند و نزد مربیان باشگاه اسکی سنآنتون یاد گرفته بود. میخواست اسکیباز حرفهای شود.
حتی رویایش محقق شده بود و نقشی در یک فیلم کوهستانی به او پیشنهاد شد و پایش را جای پای ویسمولر گذاشت و از همان مسیرها عبور کرد. مدتی پس از فیلمبرداری، او و مادربزرگش مجبور شده بودند به دلیل آنشلوس (پیوستن دولت فدرال اتریش به امپراتوری آلمان نازی) اتریش را ترک کنند.
هر شب حدود ساعت هشتونیم در ایستگاه مترو «پسی» از قطار پیاده میشد. انگار به ایستگاه قطار کوچک یک مرکز توریستی دارای چشمه آب گرم یا ترمینال قطار کابلی رسیده باشد. در «پسی» -همان منطقهای که مونت کارلو را به ذهن میآورد- از پلههای یکی از ساختمانهای مشرف به میدان «البنی» بالا میرفت.
در آخرین طبقه ساختمان، زنی سکونت داشت که پانزدهسالی از او بزرگتر بود. اسمش ارلت دالوین بود. آوریل همان سال در تراس یک کافه در خیابان دلسر باهم آشنا شده بودند.
برایش گفته بود که متاهل است و همسرش افسر نیروی هوایی است و از شروع جنگ دیگر خبری از او به دستش نرسیده. گمان میکرد باید در سوریه یا لندن باشد. روی پاتختی، عکس یک مرد در قاب چرمی خودنمایی میکرد؛ خوشچهره بود با سبیلی باریک و لباس یکسره نیروی هوایی بر تن داشت، ولی عکسش بیشتر به بازیگران سینما میمانست. پس چرا روی پلاک مسیرنگ جلوی در ورودی فقط اسم ارلت دالوین حک شده بود؟
افکارش را جمعوجور کرد و در این موارد پرسشی نکرد. زن کلید آپارتمانش را به او داد و اغلب عصرها که او وارد خانه میشد با لباس راحتی روی کاناپه اتاقنشیمن دراز کشیده بود و همیشه هم فقط به کنسرتو راخمانینف گوش میداد و میگذاشت موسیقی ساعتها، بارها و بارها تکرار شود. آن مدل دستگاه پخش صوت آمریکایی بازوی پخش اتوماتیک داشت.
زنی بلوند با چشمهایی سبز و پوست بسیار لطیف بود و با اینکه پانزده سال از جانی بزرگتر بود به جوانی او به نظر میرسید و انگار همسنوسال بودند. سرزنده و شاداب و گرممزاج بود.
همیشه حوالی ساعت هشت شب همدیگر را میدیدند. در طول روز آزاد نبود و باید صبح زود خانه را ترک میکرد. خیلی دلش میخواست از کار او سردربیاورد و بفهمد روزها در غیاب او چه میکند و کجا میرود، اما از پاسخدادن به پرسشها طفره میرفت. یک شب که کمی زودتر از موعد به خانه او رسیده بود در غیابش به وارسی کشوها مشغول شد و رسیدی مربوط به وام شهرداری خیابان پیرشارون پیدا کرد و متوجه شد یک انگشتر، یک جفت گوشواره و یک گل سینه هم گرو گذاشته است. برای اولینبار عطر ملایم مدهوشکنندهای به مشامش رسید. این بوی تریاکمانند که در تمام فضا پراکنده بود از کجا میآمد؟ از اثاثیه یا از گرامافون یا از قفسههای خالی یا شاید از عکس خلبان قلابی در قاب چرمی؟
گیج شده بود، خودش هم اوضاع و احوال درستی نداشت. دو سالی میشد که از پاریس بیرون نرفته بود، از همان ماه مه سال 1940 که مادربزرگش را تا سننزر همراهی کرده بود. مادربزرگش بلیت آخرین کشتی به مقصد آمریکا را گرفته بود و خیلی سعی کرد تا متقاعدش کند که همراهش برود. حتی ویزا هم داشت، ولی زیر بار نرفته بود و در پاسخ گفته بود ترجیح میدهد در پاریس بماند و نمیتواند ریسک کند. پیش از اینکه مادربزرگش سوار کشتی شود مدتی کنار هم روی نیمکتی در میدان مجاور سکوی بارگیری نشسته بودند.
در پاریس اطراف استودیوهای فیلمسازی پرسه میزد شاید بتواند نقشی بگیرد. ولی باید مجوز کار میداشت که مطلقا به یهودیان تعلق نمیگرفت؛ بهخصوص به او که از یهودیان خارجی هم بود.
به ریسینگکلاب هم سر زده بود که ببیند مربی تنیس، شنا یا حتی مربی نرمش احتیاج دارند یا نه. تلاش بیحاصل. تصمیم گرفته بود زمستان را در یک ایستگاه اسکی بگذراند تا شاید آنجا شغل مربیگری برای خود دستوپا کند. ولی چطور باید محدودهای آزاد برای تمرین پیدا میکرد؟
از طریق یک آگهی موفق شد به عنوان مانکن کلاههای مورتون استخدام شود. محل کارش استودیویی در بلوار دلسر بود و اتفاقا در مسیر بازگشت از همانجا ارلت دالوین را ملاقات کرد. هر بار با کلاهی متفاوت در شکل و رنگ از برند مورتون از او عکس میگرفتند؛ نیمرخ، تمامرخ، سهرخ. از آنجا که کلاه باعث میشود عیب و ایراد صورت بیشتر خودنمایی کند، برای پذیرفتهشدن در چنین شغلی باید چهرهای بینقص داشت: بینی صاف، چانهای خوشفرم و بهخصوص طاق ابروی متقارن و خوشحالت. فقط یک ماه در این کار دوام آورد و بعدش اخراج شد.
مجبور شد یکییکی اثاثیه آپارتمان کوچک خیابان ژنرال بلفوریه را که با مادربزرگش آنجا زندگی میکرد، بفروشد. با افسردگی و نگرانی روزگار میگذراند. در این شهر هیچ کاری از دستش برنمیآمد. به شدت گرفتار شده بود. چارهای نداشت باید عازم آمریکا میشد.
ولی پیش از آن برای اینکه روحیهاش را حفظ کند تصمیم گرفت رشته ورزشی مورد علاقهاش را دنبال کند. هر روز صبح به استخر دلینیی میرفت و حدود هزار متر شنا میکرد. ولی از بس خودش را بین زنان و مردانی که بیتفاوت حمام آفتاب میگرفتند تنها احساس میکرد خیلی زود شنا را هم کنار گذاشت و دیگر استخر نرفت. درمانده و از پاافتاده در آپارتمان محقر و خالی خیابان ژنرال بلفوریه منتظر زنگ ساعت هشت میشد تا عازم خانه ارلت دالوین شود.
چرا بعضی شبها دلش نمیخواست این لحظه از راه برسد؟ دلش میخواست در خانه تنها باشد و پنجرهها را هم کاملا ببندد. احساس میکرد نمیتواند با کسی حرف بزند و با آدمها ارتباط برقرار کند. قادر نبود از جایش بلند شود و از خانه بیرون برود. فردای آن روز، آشفته و اصلاحنکرده به دیدار خانم دالوین رفت. سرزنشش کرده بود و گفته بود که نگرانش شده و اینکه مرد جوان خوشتیپ و باشخصیتی مثل او هرگز نباید از خودش غافل شود.
در ملاقاتهای بعدی هوا گرم بود و آسمان هنوز روشن، پس پنجرهها را باز میگذاشتند و کوسنهای مخمل کاناپه را روی تراس کوچک میچیدند و تا دیروقت آنجا مینشستند. در آخرین طبقه ساختمان مجاور تراسی مثل مال آنها وجود داشت که چند نفر آنجا بودند و صدای خندههایشان میآمد.
برای آینده برنامهریزی میکردند. جانی همچنان از برنامههایش در مورد ورزشهای زمستانی حرف میزد. ارلت دالوین شناخت زیادی از کوهستان نداشت. فقط یکبار به سستریر رفته بود و خاطرات خوشی از آنجا داشت. چرا دوباره باهم به آنجا نروند؟ جانی اما به سوئیس فکر میکرد.
یک شب که هوا خوب بود تصمیم گرفت به جای ایستگاه «پسی» که طبق عادت همیشه آنجا پیاده میشد در ایستگاه تروکدرو پیاده شود. بهاینترتیب میتوانست از مسیر پارک تا ایستگاه پسی و خانه ارلت دالوین پیادهروی کند.
بالای پلههای مترو که رسید ردیفی از ماموران پلیس در پیادهرو انتظارش را میکشیدند. از او اوراق شناسایی خواستند. همراهش نبود. او را به سمت ماشین حمل زندانیان که کمی آنطرفتر پارک شده بود هل دادند. سایه چندین نفر در آن دیده میشد.
باز هم یکی از همان دستگیریهای جمعی که از بهار شروع شده بود. کاروانهایی که بهطور مرتب یکی پس از دیگری راهی آشویتس میشدند... .