7
گران‌مایه فرزند در پیش اوی / از ایوان برون‌شد خروشان به کوی
کاوه با فرزندش از دربار ضحاک بیرون رفت و به بازار درآمد و لباس سفید آهنگری خود را برکند و بر سرنیزه کرد و فریاد زد: کیست که برای نجات از دست ضحاک به درگاه فریدون بیاید؟ پس مردمان همه به زیر درفشش جمع شدند و بعدها این درفش که لباس ساده و سفید آهنگری بود، درفش کیانی شد و هرکس خسرو شد بر آن زر و یاقوت و زمرد افزود و چنان شد که وقتی کسی این درفش را در شب می‌دید از تشعشع نورهای سنگ‌هایش گمان می‌نمود خورشید است.

کاوه اهنگر

آری مردمان با کاوه‌ی آهنگر همراه شدند و برفتند به درگاه فریدون، چون به درگاه فریدون رسیدند؛ فریدون آن درفش و مردم گردآمده در زیرش را بدید و شادمان شد. پس درفش ساده را با زمردهای رومی بیاراست و آن را درفش کیانی نامید و آماده شد تا برای نبرد با ضحاک حرکت نماید؛ اما پیش از حرکت برای جنگ به دیدار مادر شتافت درحالی‌که کلاه کیانی بر سر داشت و کمر زرین بسته بود؛ مادرش فرمود جز پرستش یزدان کار دگر ننماید و مادر به اشک چشم او را به یزدان پاک سپرد.

فریدون دو برادر کوچک‌تر با نام‌های کیانوش و پرمایه داشت، به آنها دستور داد تا همراهش شوند و آن دو نیز در التزام رکاب پشت فریدون به حرکت درآمدند؛ پیش از کاروزار فریدون و سپاهیانش به بازار آهنگران درآمدند و فریدون دستور ساخت گرزی گران داد که سرش به شکل سر گاومیش باشد و آهنگران آن کردند که شاه خواست. فریدون سپاهیان را بیاراست و همراه دو برادر خود کیانوش و پرمایه، پیشاپیش سپاه ایستاد و بار و بنه‌ی سپاهیان را بر فیلان و گاومیشان نهادند و با سری پر از کینه‌ی پدر منزل‌به‌منزل چون باد به حرکت درآمدند تا به کنار دریای اروندرود رسیدند.

فریدون سپاه را در پشت این رود بیاراست و منزلگه شاه جوان اروندرود گشت؛ پس می‌بایست از اروند بگذرند؛ به رودبانانی که در آنجا کشتی داشتند دستور داد تا خود و سپاهش را از اروند گذرانند اما رودبانان گفتند تا مجوز از ضحاک نداشته باشد ایشان و سپاهیانش را به کشتی نمی‌ماند! فریدون چون این شنید خشمناک شد و در دل ترس از اروندرود را بکشت و بر اسبش گلرنگ محکم نشست و به رودخانه زد و سپاهی مردانش نیز چنان کردند و همگی از آن‌سوی اروند به‌سلامت بیرون آمدند و به سمت کاخ ضحاک در بیت‌المقدس به راه افتادند. چون نزدیک شهر رسیدند فریدون از دور شهر را نگریست؛ دید کاخی در میان شهر است که چون ستاره‌ی مشتری در شب می‌درخشد و ایوانش بسیار بزرگ است پس یقین کرد آن کاخ، جایگاه ضحاک است! اندیشید که گر در بیرون شهر بسیار بایستیم ممکن است دشمن لشکرش را نظم دهد و به ما حمله نماید پس بهتر است آنها را غافلگیر نماییم و به شهر بتازیم.

فریدون و سپاهش با اسبان بسان باد به شهر تاختند و شهر را در غافلگیری فتح نمودند، فریدون با اسب به داخل کاخ درآمد و با گرز سر دیوانی را که در کاخ نگهبان بودند را متلاشی نمود و پا در پلکان تخت شاهی گذاشت و بالا رفت .تاج کیانی خواست و بر سر نهاد سپس از حرم‌سرای ضحاک دختران زیباروی را که جادوی ضحاک گشته بودند را بیرون آورد و امر نمود تا جادویشان را باطل نمایند و از میان آن دختران دو دختر جمشید نیز آزاد شدند و طلسم جادویشان باطل گشت و چون فریدون دیدند و فره‌ ایزدی‌اش گفتند :چون تویی در جهان پهلوان نیست، چه چیزی تو آزادمرد را واداشت تا از ایران‌زمین بدین جا لشکر بکشی! در سر سودای شاهی داری؟ فریدون در جواب گفت که ضحاک پدر من آپتین را بکشت و دایه‌ی من که گاوی بود از پا در آورد و من برای انتقام بدین جا صف کشیدم وگرنه شاهی برای کسی جاودانه نماند.

ارنواز چون این پاسخ شنید دل در مهر فریدون داد و گفت: آن کسی که می‌تواند انتقام ما را از این دیو بستاند تویی و ما دو خواهر از تخمه‌ی کیانی هستیم و ضحاک با جادو و ترس ما را به حرم‌سرای خود برد و ما را جفت خود ساخت و ما از غم این داستان دیگر توان زندگی نداریم. فریدون چو این بشنید گفت اگر جهان به من بخت و اقبال دهد چنان این دیووَش را از زمین نابود سازم که هم او از بین برود و هرچه بدی‌ است و همگان در حیرت مانند. پس شما دختران را یک کار است که باید راست پاسخ دهید و آن این است که ضحاک در کجا مخفی شده؟! ارنواز گفت ضحاک برای باطل شدن طلسم نابودی‌اش به دست تو به هندوستان رفته که در آنجا سر و تن خویش به خون بشوید که فکر تو و انتقام تو زندگی را بدو سیاه نموده...
مگر کو سر و تن بشوید به خون  / شود فال اخترشناسان نگون

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم
داستان ضحاک را در اینجا با صدای نویسنده بشنوید!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...