[داستان کوتاه]

راست می‌گویند آدم‌ها کوه نیستند آخرش به هم می‌رسند. من بعد بیست و یک سال، دوست بچگی‌هایم را توی یک مسابقه شنا می‌بینم. راست می‌گویند دنیا کوچک است، چون من اتفاقی اسم دخترم را استخر نزدیک اداره بابایش می‌نویسم و تو همان استخر، جایی که اصلاً فکر نمی‌کنم یک آشنا ببینم، مینا را می‌بینم.

نفر آخر تو ردیف جلویی من است. استخر «قصر آب» جشن آخر تابستان گرفته. دخترها دارند مسابقه می‌دهند رتبه پایان دوره را بگیرند. من هم مثل بقیه مادرها ولو شده‌ام روی صندلی راحتی‌های سفیدی که ردیف روی بالکن چیده‌اند و دارم شلپ شلوپ دخترها را تشویق می‌کنم که یک‌هویی می‌بینمش. ذوق زده می‌شوم. آدم فکر می‌کند دیگر هیچ‌وقت دوست‌های قدیمی‌اش را نمی‌بیند یا اگر ببیند نمی‌شناسد. پوستش مثل آن وقت‌ها روشن نیست. ابروهایش را باریک کرده، اما حتی شک هم نمی‌کنم که خودش است. نمی‌توانم صدایش کنم. با بغل دستی‌اش گرم حرف زدن است. دارند سکوی برنده‌ها را به هم نشان می‌دهند. برای چهار تا الف بچه، چه دم و دستگاهی گذاشته‌اند. هر سه‌تایی که می‌پرند تو آب، بعدش همان جور خیس و آب‌ریزان به ترتیب رتبه‌شان می‌روند بالای سکو و مدال می‌گیرند. مینا خیلی چاق شده. شباهتی به دختر لاغر کوچکی که عکسش را تو آلبوم خانه مامان داریم ندارد. تو آن عکس، شهره همسایه سرکوچه‌مان هم هست. مثل سه‌قلوها چسبیدیم به هم.

با پیراهن گلدار و چین‌دار دخترانه‌مان، دو زانو نشستیم تنگ هم. دوربین، دست محبوبه خواهر من است. از دوست‌هایش امانت گرفته. محبوبه می‌گوید: «قیافه‌تون جدی باشه.» ما لب‌هایمان را به هم فشار می‌دهیم که خنده‌مان نگیرد. پشت سرمان یک پوستر بزرگ هست. طرح مدادی یک کبوتر آماده پرواز که بال‌هایش از دو طرف ما زده بیرون و نوکش درست بالای روسری‌های گل‌منگلی ماست. هفت سالمان است. می‌توانیم شمرده و بخش بخش کلمات را بخوانیم. ولی باز هم نمی‌فهمیم چرا محبوبه خواهر من و مرجان خواهر مینا، با ماژیک روی بال‌های کبوتره نوشته‌اند: «عقیده و جهاد». یکی این بال یکی آن بال. شهره می‌گوید: «اینها را نمی‌نوشتین کبوتره نازتر بود» محبوبه می‌گوید: «عکس‌های نازی مامانی‌تون را بروید آتلیه بگیرین.» ما عروسک‌هایمان را یک دستی بغل می‌کنیم، چون مرجان، خواهر مینا می‌گوید: «یک دستتون را مشت کنین بگیرین بالا.» خودش می‌آید دامن‌هایمان را می‌کشد روی پاهایمان که زانوهای لختمان پیدا نباشد. می‌گوید: «دهان تا آخر، باز» مینا می‌گوید: «مگر گلومون چرک کرده؟» سه‌تایی می‌خندیم. محبوبه با دوربین جلو عقب می‌رود. مرجان سه تا کتاب بزرگ می‌آورد تا ما با آن یکی دست بگیریم بچسبانیم به سینه. عروسک‌هایمان را می‌گذاریم کنار. محبوبه می‌گوید: «ته ته حلقتون پیدا باشه.» خواهرهایمان عکس را می‌برند برای نمایشگاه مخفی عکس تو خوابگاه دانشگاه پلی‌تکنیک. اسمش را می‌گذارند «فریاد نسل فردا». روزی که خودشان می‌روند بازدید، ما را هم می‌برند. یواشکی می‌رویم تو. محبوبه می‌گوید اگر ساواک جای نمایشگاه را بفهمد، همه‌مان را می‌گیرند. دانشجوها مرتب لپ من و مینا و شهره را می‌کشند. معروف شدیم به «دخترهای آن عکسه». بعضی وقت‌ها توی تظاهرات‌ها هم اگر باهم باشیم یکی ما را می‌شناسد و به دوست و رفیق‌هایش نشانمان می‌دهد.

زنی که روی صندلی‌های بالکن استخر «قصر آب» نشسته، دیگر شکل دختر ترکه‌ای آن «فریاد» معروف نیست، ولی خانمی و مرتبی‌اش عین همان بچگی‌هاش است. چادرش را مثل من همین‌طور ول نداده دورش، تا هرچه خاک زمین است بگیرد به خودش. پرهای چادر را قشنگ جمع کرده روی زانوش. زیر دوربین فیلمبرداری. بند چرمی دوربین را انداخته دور ساعدش، آماده است که از دخترها فیلم بگیرد. سه تا از دخترهای گروه نه سال می‌پرند تو آب. آب می‌پاشد روی میله‌های بالکن و سنگ مرمرهای آن جلو را خیس می‌کند. مادرهایی که ردیف اول‌اند بی‌هوا خودشان را می‌کشند عقب، ولی شتک آب تا آنجاها نمی‌آید. مربی نه‌ساله‌ها کناره استخر می‌دود: «پا بزن، تندتر، دست‌ها کشیده.» مینا بلند می‌شود از نمای ورودی استخر و مادرهایی که هیجان زده دارند اسم بچه‌هایشان را می‌گویند و دست می‌زنند فیلم می‌گیرد. چرخ که می‌خورد سمت ما، دستم را می‌آورم بالا یک بشکن می‌زنم تو مسیر تصویرش. یکهویی دوربین را می‌کشد کنار. بیست سال می‌شود همدیگر را ندیده‌ایم. کلاس سوم بودیم. کار و کاسبی بابایش خوب شد، خانه‌‌شان را که ته کوچه ما بود فروختند رفتند خیابانهای بالا. تا چند سال پیش خواهرهامان، محبوبه ما و مرجان آنها، توی جلسه‌ها همدیگر را می‌دیدند و جسته و گریخته یک خبرهایی از خانواده‌شان داشتیم. ولی بعد که رابطه آن دو تا شکرآب شد، ما هم به کل از هم بی‌خبر شدیم.

بلند می‌گویم: «نسل فردا! چطوری؟» اول چشم‌هایش پر از ذوق است مثل من، ولی هنوز هیچی نگفته قیافه‌اش را عوض می‌کند. سرد نگاهم می‌کند، آرام می‌گوید: «سلام.» دور و بری‌ها که از لحن هیجان‌زده من براق شده‌اند طرف ما، خیال می‌کنند اشتباه گرفتم و رویشان را می‌کنند طرف استخر که بیشتر از این شرمنده نشوم. چرا این‌جوری می‌کند؟

سنجاق سر مربی نه‌ساله‌ها باز شده، موهایش پریشان ریخته دورش، ولی او ول‌کن نیست. سر سنجاق تو دهانش، همین‌جور که دارد موهایش را جمع می‌کند می‌دود و داد می‌زند: «برگرد! زودباش! سر جای اولت!» گیج‌ام. نشسته‌ایم پهلوی هم. ولی هردومان ساکت‌ایم. مینا با تق‌تق مفصل‌، انگشت‌هایش را می‌شکند یا به دوربین ور می‌رود. من تو دلشوره این‌ام که دخترم سرما نخورد. اگر هر گروهی بخواهد این‌قدر طول بکشد تا نوبت شش ساله‌ها بشود عصر شده. نسیم می‌زند. دختر من که پر پرو است، زود می‌افتد به فیر فیر. می‌گویم: «دخترت تو هفت‌ساله‌ها است؟» می‌گوید آره و دوربین را از جلوی چشمش نمی‌آورد کنار. چرا این سال‌ها هیچ سراغی ازش نگرفته‌ام؟ این اخلاقم بد است که از زنگ زدن به دوست‌های قدیمی‌ام فرار می‌کنم، اما دست خودم نیست. از تلفن‌هایی که هی تویش سکوت می‌شود و هی باید گفت: «دیگه چه خبر؟» بدم می‌آید. حرف‌هایی که دلت می‌خواهی بزنی گیر می‌کنند. شروع نمی‌شوند. مجبور می‌شوی بپرسی آرتروز مامانش بهتر شده؟ پسرش را از پوشک گرفته؟ دخترش کدام مدرسه می‌رود؟ گوشی‌ را هم که می‌گذاری می‌بینی فاصله‌تان از قبل هم بیشتر شده. از تیکه طعنه‌ها و ایهام اشاره‌هایش می‌فهمم دلخوری‌اش سر اختلاف‌های خواهرهامان است. دوستی و دعوای ما تا کی قراره به آنها ربط داشته باشد؟ زنی که کنار مینا نشسته، صندل‌های طلایی‌اش را با نوک انگشت‌های آن یکی پا درمی‌آورد و می‌گوید: «شما چه جوری تو این گرما چادر سر کردین؟» ناخن‌هایش قرمز خوشرنگ‌اند. می‌گوید: «من که جوراب و کفش هم نپوشیدم، باز کلافه‌ام.» تازه می‌فهمم که فقط ما دو تا چادری هستیم. مینا لبخند می‌زند. من کلافه‌ام. چطور یکی که تو بچگی جیک و پیک‌مان باهم بوده، حالا سر هیچ و پوچ دلخور است؟ بحث و جدل‌هایی که ما نه سرش‌ایم و نه ته‌اش، چه ربطی به رابطه ما دارد؟ مینا آن وقت‌ها تنها کسی بود که رویم می‌شد به‌اش بگویم عاشق پسرهایی‌ام که تو تظاهرات از تیرهای چراغ بالا می‌روند یا سر درخت‌ها پرچم تکان می‌دهند. یک‌بار حتی در گوشی به‌اش گفتم که من آخرش با یکی از این پسرها عروسی می‌کنم. حالا همین مینا خانم محرم راز، خیال می‌کند من تو دم و دستگاه سیاسی محبوبه‌ام. کینه چهار سال پیش را دارد که مرجان کاندیدا شده بود برای مجلس. به من چه که انجمن زنانی که محبوبه تویش عضو است سنگ تمام گذاشتند تا نامزدهای زن جناح مرجان این‌ها رأی نیاورند؟

برگه تبلیغاتی مشخصات و عکس مرجان را انداخته‌اند تو خانه مامان. شاید پنج‌شنبه ظهر است، چون ما، دخترها و نوه‌ها، همه خانه مامان‌ایم. مامان دست می‌کشد روی عکس و می‌گوید: «چه چروک افتاده صورت مرجان. این هم مثل محبوبه حرص و جوش خور است.» می‌گوید:‌ «این دو تا زود خودشون را پیر کردن.» من دارم ظرف می‌شورم، دست‌هام خیس است. با دو انگشت، گوشه برگه را ازش می‌گیرم ببینم مشخصات چی براش نوشتند. مامان می‌گوید: «یادتون نره اسمش را تو رأی من بنویسین». محبوبه، تازه رسیده دارد خریدهایی را که برای مامان کرده پاکت پاکت می‌گذارد تو. از همان راهرو می‌گوید: «رأی ندین به اینها.» من و مامان همدیگر را نگاه می‌کنیم. خنده‌مان می‌گیرد. مامان می‌گوید: «باشه نمی‌دیم، تو جوش نزن.» محبوبه با سیب‌زمینی‌ها، یک خبرنامه محرمانه می‌آورد و می‌دهد دست من، می‌گوید: «سادگی نکنین، مملکتو ندین دست اینها.» خبرنامه، شرح مواضع و مشخصات پشت پرده کاندیداهای جناح مرجان این‌ها است. مامان می‌گوید: «محبوبه! و هرچی می‌خوای بگی، بگو! برای من، تو و مرجان یکی‌این. شب و روز باهم می‌آمدین می‌رفتین. هرکی نمی‌دونس خیال می‌کرد دختر ماست. حالا به‌اش رأی ندیم، بدیم به غریبه‌ها؟» محبوبه کلافه شده. دنبال یک دلیلی می‌گردد که مامان بفهم. می‌گوید: «مامان! اینا میگن زن‌ها، آزاد. هر زن حامله‌ای بچه‌شو نخواس، آزاده بره فرتی بندازتش تو سطل بیمارستان.»

مامان بدتر گیج می‌شود. آن مرجان خجالتی چطور قراره بچه‌های زن‌های حامله را بندازد تو سطل؟ مینا هم خجالتی و کمرو بود. دو تا خواهر به مامانشان رفته بودند. این اخلاق‌ها تو آن دوره زمانه عیب بود. مایه آبروریزی بود. نمی‌شد از خجالت سرخ و سفید بشویم و پایه‌های ستم فرعونیان را متزلزل کنیم. نمی‌شد که یواش و متین به استکبار بگوییم دست از سر مستضعفان جهان بردارد. به خاطر همین، هم مرجان هم مینا مرتب یک کارهایی می‌کردند که یعنی بگویند ما خیلی پرروایم. دست پیش می‌گرفتند که پس نیفتند. من هم که می‌خواستم دل نازکی و دم به گریه بودنم معلوم نشود، همین کار را می‌کردم. دست پیش می‌گرفتم. محبوبه می‌گفت تی‌تیش مامانی هستی. دل نداشتم خون و زخم و مجروح ببینم. ولی به روی خودم نمی‌آوردم. سفت خودم را می‌گرفتم لو نروم. مخصوصاً خودم در انباری زیرپله را روی شهره قفل کردم که بچه‌ها ببینند. می‌دانستم خبرش به محبوبه می‌رسد. می‌خواستم این را بگذارم تو کارنامه افتخارات‌ام که محبوبه به مامان نگوید: «این ته تاغاری نازک نارنجی‌ات را نگذار بیاید دنبال من».

دختر مینا از سالن آمده بیرون که ببیند مامانش رسیده یا نه. حالا دارد کنار آب بالا و پایین می‌پرد و دست‌هایش را تو هوا تکان می‌دهد که تو فیلم مامانش قشنگ بیفتد. زنی که کنار میناست و حالا دارد با چند تا کاغذ خودش را باد می‌زند می‌گوید: «دخترت از اون تو دل بروهاس.» دخترش شیطون و شلوغ است. پوستش مثل مامانش روشن است و مایوی قرمزی که پوشیده، خیلی به‌اش می‌آید. من به دخترم سپردم تا نوبتش نشده مایوش را نپوشد. همان‌جا تو سالن، دور و بر کلاس‌های بدنسازی بازی کند تا مربی صدایش بزند. بس که می‌ترسم دوباره سرما بخورد و از همان اول پاییز گرفتارمان کند. کاش یک بیسکویت برایش خریده بودم. خیلی از ناهارش گذشته، بچه‌ام شکم خالی جان ندارد دست و پا بزند. دو تا از دخترها، سر این که کدام زودتر رسیده‌اند دعوایشان شده و دارند جیغ جیغ می‌کنند. می‌گویم: «مینا! از شهره هیچ خبری داری؟» سرایدار استخر سینی لیوان‌های آب پرتقال را می‌گیرد بینمان. از آن طرف لیوان‌های پلاستیکی مات دارد نگاهم می‌کند. باورم نمی‌شود شهره را یادش رفته باشد. دخترها دارند دوست‌هایشان را تشویق می‌کنند. صدا به صدا نمی‌رسد. بلند می‌گویم:‌ «عمه عروسک‌هامون بود. برادرش را اعدام کردند. همان وسط کلاس سوم از محل ما رفتند.» لیوان سرخالی آب پرتقال را برمی‌دارد. می‌گوید: «چه حافظه خوبی داری. من اسمش را به زحمت یادم می‌آید.»

شبانه از محل ما اسباب‌کشی کردند. همسایه‌ها از وقتی فهمیده بودند برادره تو خانه تیمی بوده و تو بازار بمب گذاشته، صد جور حرف درآمده بود. هرکی هم یکی می‌گذاشت رویش. می‌گفتند سیانور خورده. محبوبه و مرجان ولی مطمئن بودند اعدام شده. با آن بمب، پانزده تا کاسب و رهگذر مرده بودند. شهره خیلی وقت بود نمی‌آمد بازی. محبوبه می‌گفت برادره شهره را قاتی کارهایش کرده بوده. چون کسی به یک دختر بچه مشکوک نمی‌شده، بعضی چیزها را می‌دادند شهره جابه‌جا کند. مینا باورش نمی‌شد، ولی من می‌دانستم شهره هرکاری برادرش بگوید می‌کند. مادرشان بدبخت داشت دق می‌کرد. شهره مدرسه نمی‌آمد. توی کوچه اگر ما را می‌دید، راهش را کج می‌کرد.

دو دقیقه یک بار آدم همه‌چی را تار می‌بیند. چرا صندلی‌ها را راست گذاشتند زیر آفتاب؟ این همه سایه زیر چنارهای بلند حیاط است. چنارها حیاط را خیلی قشنگ کرده‌اند. پیچک‌ها حلقه حلقه روی تنه چنارهای پیر رفته‌اند بالا و استوانه درست کرده‌اند. به قول دخترم مثل یک دامن چین‌چینی سبز. پشت درخت‌ها دور تا دور حیاط میله‌های بلند زده‌اند و برزنت‌های کلفت سبز را از بین میله‌ها رد کرده‌اند که استخر، از خانه‌های اطراف دید نداشته باشد. انباری زیر پله مدرسه هیچ روزنی به بیرون نداشت. من که این‌قدر دل‌نازک و احساسی بودم چه جوری توانستم شهره را هل بدهم تو.

می‌گویم: «برادرت تو را خام کرده.» صدایم را مثل مبارزهای الجزایری می‌کنم. محبوبه چند روز قبل مرا با خودش برده توی یک سالنی فیلم «انقلاب الجزایر» را دیده‌ایم. می‌خواهم ژستم مثل وقتی باشد که آنها از خیانتکارهای محلی اعتراف می‌گرفتند. می‌گویم: «برادرت پوستر می‌ده بزنی تو مدرسه؟» پوستری که آرم سازمان دارد مچاله و پاره شده تو دستم است. میناکنارم ایستاده. مثل لبو سرخ شده ولی تا می‌بیند بچه‌ها دارند نگاهش می‌کنند، ‌بلند می‌گوید: «ما نمی‌ذاریم بچه‌ها را بکشی طرف خودت.» صدای هردومان مثل نوار ضبط پیچ خورده می‌لرزد. بغض تا دم حلقم آمده ولی خودم را قرص می‌گیرم. گریه‌ام اگر بگیرد، خبرش به محبوبه می‌رسد. فکر می‌کنم کاش چراغ را برایش روشن می‌گذاشتیم. کاش می‌بردیم‌اش توی توالت که عنکبوت ندارد. منتظرم مینا بگوید: «بسشه، بیاریمش بیرون.» نمی‌گوید.

خانم صندل طلایی می‌گوید: «آدم خودشم هوس می‌کنه بپره تو آب.» مینا می‌گوید: «بعد این‌ها نوبت دختر من است. اگر مدال طلایی نگیره خیلی خودش را می‌بازه.» تو فکرم که چرا از دختر من خبری نیست. یکی دو گروه دیگر بیشتر به نوبتش نمانده. سه جفت پای برهنه کوچک روی سنگ‌های سیاه کناره استخر آماده پریدن‌اند. سه تا بازوی کوچک، کشیده می‌شوند توی هوا. کمرهای باریک قوس می‌خورند. سرها تو گردن، دوتاشان آب را نگاه می‌کنند. آن یکی زیر چشمی دهان و سوت مربی را نگاه می‌کند. روزهای آخر، شهره آب زیر کاه شده بود. درست قبل این که یک روز با کیفش بگیرند ببرندش کمیته و دیگر مدرسه نیاید. محبوبه می‌گفت یک صبح تا شب بیشتر نگهش نداشتند. گفتند این فقط آلت دست بوده. می‌گفت ته کیف آبی خرگوش‌دارش یک کم مواد منفجره جاسازی شده بود. من و مینا حس می‌کردیم خیلی بچه‌ایم.

دختر مینا سوم شده. بچه‌های شاد و شنگول، بغض‌شان خیلی ناز است. آدم دلش می‌خواهد برود گوشه لب‌هاش را که هی می‌آید پایین و به زور جمعش می‌کند ببوسد. با این که صورتش خیس است، باز هم معلوم است یکی دو تا از آن قطره‌ها اشک‌اند. مینا رفته آن طرف بالکن. یک دختر مایو رنگین‌کمانی می‌ایستد روی سکوی اول. نفر دوم کلاه سفید شنا را درمی‌آورد که تو عکس‌ها خوب بیفتد. دختر مینا می‌رود رو پله پایینی. پاهای تپلوش را چسبانده به هم، انگار همین الان فهمیده باشد شلوار پایش نیست. سرش پایین است. سنگ سیاه‌هایی دور استخر را نگاه می‌کند. هوا دم ندارد. برگ‌های چنار تکانکی هم می‌خورند. چه مرگم است که نفسم هی گیر می‌کند. حلقه آبی مدال گرد برنز را می‌اندازند گردن دختر مینا. سرش را می‌آورد بالا. همه دارند دست می‌زنند. دختر مینا پلک‌هایش را پشت هم باز و بسته می‌کند. آفتاب مستقیم می‌خورد تو صورتش. من نفس گیر کرده‌ام را به زحمت می‌دهم بیرون. هرکاری می‌کنم قیافه شهره از جلو چشم‌هام کنار نمی‌رود. وقتی از تو تاریکی آوردیمش بیرون، همین‌جوری بغ کرده بود و نور توی سالن چشم‌هاش را می‌زد.

سرم را می‌برم جلو و از تو سوراخ کلید می‌گویم: «شهره! شهره!» مینا با وحشت شانه‌هایم را تکان می‌دهد:‌ «چرا یکهو بی‌صدا شدی؟» جواب نمی‌دهم. ترسیده‌ام. دسته کلید را از لای انگشت‌های یخ‌کرده من می‌کشد بیرون و هول‌هولکی اتیکت‌های سفید چسبیده روی سرکلیدها را می‌خواند: دفتر، آزمایشگاه، سالن، پشت بام. انباری خیلی تاریک است. لبه پایین در، طبله کرده و تا کشیده می‌شود رو موزاییک‌های پاگرد، صدای کشدار تیزی می‌کند. فقط نیمکت شکسته‌های کله هم ریخته پیدا است و زونکن‌های کهنه پر از ورق زرد که چپانده‌اند لای نیمکت‌ها. می‌رود تو، لای نیمکت‌ها را نگاه کند. یک دسته نقشه جغرافیایی لوله شده می‌افتند روی کفش‌هاش. من ایستاده‌ام تو چهارچوب در و جرأت ندارم جم بخورم. مینا یکهو می‌گوید:‌ «این‌جایی؟ چرا صدات درنمی‌آد دختر؟» من نوک کفش صورتی‌های شهره را می‌بینم. مینا می‌گوید: «پاشو بیا بیرون.» شهره این پا آن پا می‌کند. نور، چشم‌هاش را می‌زند. معذب ایستاده، پاهاش تنگ هم. یکی دو تا از بچه‌های پشت سر که می‌خندند ما تازه پاچه‌های خیس شلوار خاکستری‌اش را می‌بینم. می‌روم از سرایدارمان شلوار اضافی مدرسه را که کلاس اولی‌ها به نوبت می‌پوشند بگیرم. تمام راه را گریه می‌کنم... شلوار چیت گلدار، برای شهره کوتاه است. وقتی می‌آید تو کلاس، ساق‌های پایش پیدا است.

«دخترها حواستون به منه؟» مربی هفت ساله‌هاست که دارد داد می‌زند. سوت می‌کشد که مطمئن شود دارند گوش می‌دهند: «شماها برنمی‌گردید سر جای اول! فقط یک طول! روشنه؟» مینا می‌گوید: «خدا به دادم برسه با گریه‌های تو خونه.» دارد دوربین را می‌گذارد تو کیف جیر قهوه‌ای‌اش: «می‌خواست حتماً اول شه». یک دفعه‌ای سرش را می‌آورد بالا، تازه یادش می‌افتد دارد با من حرف می‌زند. می‌پرسد: «نوبت دختر تو نشده؟» می‌گویم: «سه تا دیگه برن، نوبتشه» برای دخترم که آمده بالا و تو نوبت دوش گرفتن ایستاده، دست تکان می‌دهم. هنوز نرفته تو آب، سرماش گرفته، شانه‌هاش را داده تو و دست‌هاش را بغل کرده. رکاب مایوش هی می‌افتد رو بازوهای لاغرش. اشاره می‌کنم که درستش کند. رکاب‌ها را می‌کشد تا گردنش بالا و می‌خندد که یعنی خوب شد؟ مینا می‌گوید: «چه ریزه میزه است دخترت». دخترم می‌ایستد زیر دوش. پشت آن یک پرده آبی که می‌ریزد روی سر و روش. قیافه‌اش معصوم‌تر شده. ازش عکس می‌اندازم. یکی از بچه‌های گروه شش سال، ‌عروسک‌اش را با خودش آورده. عروسکه را می‌نشاند کنار تنه چنارها و خودش می‌رود آماده شود. دختر مینا هنوز کنار سکوها است. دارد با گریه یک حرف‌هایی به مربی‌شان می‌زند. لبه‌های استخر را نشان می‌دهد و پشت هم لب‌هایش با هیجان به هم می‌خورند. عروسکه درست روبروی ما آن طرف آب نشسته.

رختکن‌ها شلوغ است. شانس ما، کلاس بدنسازی هم همان ساعت تمام شده. درهای دو طرف سالن هم باز است. نسیم که می‌آید کوران می‌شود. دختر مینا می‌گوید: «سردمه». چه برسد به دختر من. می‌رویم تو بالکن منتظر بشویم که اقلاً آفتاب باشد، تنشان خشک شود. وقتی می‌رسیم بالا،دخترم هنوز دارد می‌لرزد. دیر بجنبم دو هفته باید مریض‌داری کنم. می‌گویم: «گوشه دیوار برات چادر می‌گیرم، مایوت را دربیار.» دختر مینا هم پیله می‌کند که: «مامان تو هم چادر بگیر.» مینا قبول نمی‌کند. تو استخر به آن باکلاسی، کار جالبی نیست. زن صندل طلایی که دست دختر تپلویش را گرفته، از پایین پله‌های بالکن برایمان دست تکان می‌دهد و خداحافظی می‌کند. دختر مینا یک دنده است. آخرش مادره را وامی‌دارد بیاید کنار ما و چادرش را مثل من گرد بگیرد. مدالش را می‌دهد دست مامانش و می‌رود آن پشت. دختر من دارد زور می‌زند یک جوری لباس عوض کند که مدال، گردنش بماند.

دوتایی ایستاده‌ایم رو به دیوار مرمری بالکن و چادرها را حلقه کرده‌ایم دور دخترهامان. خوششان آمده. دارند طولش می‌دهند. دختر من می‌گوید: «شده خونه عروسکی. مثلاً تو همسایه مایی» دختر مینا دمپایی آبی صدفی‌اش را از زیر، سر می‌دهد زیر چادر من و می‌گوید:‌ «بفرما همسایه!»

بعدازظهر داغی است. فقط صدای پره پنکه همسایه‌ها می‌آید. عروسک‌هامان را نشانده‌ایم روبروی هم، روی پله سنگی جلوی در خانه ما. یکی این‌ور، یکی آن‌ور. می‌گویم: «مثلاً جلسه عروسکی.» دستم را میکروفن می‌کنم جلوی لب‌های قرمز عروسک شهره: «لطفاً اگر نظری دارید...» موهای حنایی وزوزی و چشم‌های آبی عروسک شهره تو آفتاب برق می‌زند. به‌اش می‌آید عروس بشود یا برود خانه خاله چای الکی بخورد. حرف‌های گنده به‌اش نمی‌آید. من و مینا منتظریم. شهره دو تا دست پلاستیکی عروسک را می‌آورد بالا، مثل این که بحث خیلی اوج گرفته باشد. می‌گوید: «رفقا، ایدبولوژی شما به درد نمی‌خورد.» سه‌تایی می‌دانیم ایدبولوژی را تو حرف‌های برادرش شنیده. نوبت عروسک مینا است. میکروفن را می‌گیرم جلوی سوراخ کوچک وسط لب‌های غنچه‌ای. از این عروسک‌ها است که پستانک تو دهانشان نباشد گریه می‌کنند، ولی نوارش را از سینه‌اش کشیده‌ایم بیرون. صدایی نمی‌آید. مینا دارد به همه سخنرانی‌هایی که با خواهرش رفته فکر می‌کند تا یک جمله قلمبه‌تر از شهره بگوید. یکهو با صدای کلفت شده می‌گوید: «شما همه‌تان زر، زور، تزویرین.» شهره می‌گوید: «چرا حرف بد می‌زنی؟ برو زباله‌دانی تاریخ.» مینا عروسک شهره را از سکو می‌اندازد پایین. پیراهن تور توری‌اش می‌پرد هوا، مژه‌های بلندش می‌رود روی هم. می‌خندیم. من ته دلم گرفته. خاک‌های دامن عروسک را می‌تکانم، پستانک را می‌گذارم تو سوراخ لب‌هاش، می‌گویم: «دیگه بسه، حالا مامان بازی.»

همشهری جوان. شماره 55.

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...