مجموعه داستان «مالیخولیای محبوب من» نوشته بهاره رهنما که در 104 صفحه توسط انتشارات نگاه منتشر شده در ردیف داستان‌های‌ رمانتیک عامه پسند قرار می‌گیرد. رهنما با چاپ دیگر کتاب‌هایش هم نشان داده که به این سبک از نوشتن گرایش دارد، سبکی که قبل از او نویسنده‌های ایرانی دیگری هم به آن علاقه داشته اند که از معروفترینشان می‌توان به رجبعلی اعتمادی، نسرین ثامنی و مرحوم فهیمه رحیمی اشاره کرد، با این تفاوت که آن‌ها بیشتررمان‌های عامه پسند می‌نوشتند و رهنما داستان کوتاه.

مالیخولیای محبوب من بهاره رهنما

این کتاب از هشت داستان کوتاه اجتماعی تشکیل شده که موضوع اصلی همه داستان‌ها در یک کلام، عشق و عاشقی است. خیانت، عشق‌های نافرجام در زندگی زناشوئی، مشکلات خانوادگی در زندگی زوج‌های جوان در جامعه اینترنتی امروز و مهاجرت به خارج از کشور، دغدغه اصلی داستان‌های رهنما در این کتاب است. تم تمام داستان‌ها به جز داستان اول که از زبان سوم شخص مفرد روایت می‌شود؛ زنانه است.

راوی داستان‌ها گاهی اول شخص است؛ گاهی سوم شخص. در قسمتی از داستان «این تابستان را فراموشت کردم» راوی داستان می‌نویسد: «حالا با چشم‌های خیس و دماغ مزخرف همیشه سُرخم[،] سرم را به علامت سوال بالا می‌گیرم و به صوفی خیره می‌شوم...» در ادامه همین سطر ناگهان نثر داستان عوض می‌شود و ما می‌خوانیم: «صوفی گفت: زن سلیمان همه سالهای عمرش را با درد زندگی کرد...» در جای دیگری هم ازاین داستان آمده است: «از همه پیچ‌ها و خاک‌هاو پهن و باریک‌های جاده گذشتیم، بالاخره تابلوی زنگ خورده وسبز«دیلمک»را دیدیم.ماشین را سر کوچه پهنی پارک می‌کنیم و می‌رویم توی یک فرعی...» در این پاراگراف به هم ریختگی نثر کاملا مشخص است.

داستان «اردک زرد» که هم از لحاظ پیرنگ و هم از لحاظ ساختار و پرداخت، ماندگارتر و منسجم‌تر از قصه‌های بعدی نوشته شده است؛ به ماجرای آشنایی دو دختر و پسر ولگرد نوجوان ایرانی مهاجر می‌پردازد که به طور اتفاقی در یکی از خیابان‌های یک کشور خارجی با هم آشنا می‌شوند. در این داستان رهنما هم از موضوع تقریبا نویی استفاده کرده و هم پایان بندی خوبی برای داستانش تدارک داده است، اما در قسمتی از این داستان هم ما با یک پرش روبرو هستیم که شبیه قیچی خوردن ناشیانه یک نگاتیو فیلم است.

در بعضی از داستان‌ها هم با جملات نامفهوم نگارشی روبه‌رو هستیم که شاید به‌خاطر عجله در نوشتن داستان‌ها باشد. و اینکه شاید نویسنده به قدر کافی قبل از چاپ، داستان‌ها را بازنویسی و ویرایش نکرده است. جملاتی مثل «دلم[قلبم] دارد از سینه می‌زند بیرون»، «بی‌حرف[بدون هیچ حرفی] تصمیم می‌گیریم»، «...هق هق او می‌فهماندم که هیچ به حال خودش نیست»، « جراتم را جمع می‌کنم [به خودم جرات می‌دهم]» یا «حوصله‌ام نشد [حوصله نداشتم] به دکتر بگویم».

 نکته آخر اینکه، اگر به جای اسم بهاره رهنما اسم نویسنده دیگری بر پیشانی این کتاب نقش می‌بست آیا این مجموعه داستان به چاپ نهم می‌رسید؟!

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...