قاسم فتحی | شهرآرا


صحبت کردن از کسی مثل مارینا تسوتایوا [Marina Tsvetaeva] بی‌نهایت لذت بخش و البته بسیار سخت است. منتقد درجه یکی که تمام زندگی‌اش را وقف نوشتن و نقد کردن و شعر گذاشت و هیچ برایش اهمیت نداشت هم‌وطنانش یا حتی بزرگان ادبیات روسیه درباره‌اش چه می‌گویند. در وضعیت غربت کمتر نویسنده‌ای می‌تواند خودش را سرپا نگه دارد یا میلی برای کارکردن داشته باشد، اما او با تمام توان نوشت، حمله کرد و دوباره برگشت به جایی که همه از آنجا فراری بودند؛ به روسیه استالینی که درنهایت به فروپاشی خانواده و خودش منجر شد. «آخرین اغواگری زمین» [art in the light of conscience : eight essays on poetry] جستارهای ناب و درخشان اوست که به تازگی توسط نشر اطراف و با ترجمه بسیار خواندنی الهام شوشتری‌زاده منتشر شده است. با مترجم این اثر که قرار است باقی خاطرات و نوشته‌های او را ترجمه کند، درباره جهان تسوتایوا گفت‌وگو کرده ایم:
 

ارینا تسوتایوا [Marina Tsvetaeva] «آخرین اغواگری زمین» [art in the light of conscience : eight essays on poetry]

با خواندن تسوتایوا خواننده تازه به ارزش و جایگاه بالای یک منتقد پی می‌برد. تازه می‌فهمد منتقد واقعی چطور می‌خواند، چطور می‌بیند و چطور و با چه ادبیاتی حمله می‌کند. انگار منتقدان پرشوری مانند تسوتایوا فقط نقد ادبی نمی‌نویسند، بلکه موشکافانه جریان روشن فکران روسیه قرن نوزدهم را زیر و رو می‌کنند. دست کم این موضوع در سراسر نوشته‌های این کتاب به چشم می‌خورد. فکر می‌کنید در مقام مترجم، همچنان می‌توان از جهان تسوتایوا به ادبیات و مشخصا به شعر نگاه کرد؟ بنیادی تر اینکه، آیا جستارهای او هنوز به کار می‌آیند یا در بهترین حالت، می‌توان خواندنشان را صرفا مرور یک تاریخ باشکوه از نگاه یک نویسنده باشکوه دانست؟

چیزی که تسوتایوا را برای من جذاب می‌کند، شاعرِ تمام عیار بودنش است؛ خصلتی که در نثر و نقد و زندگیِ شخصی اش هم به چشم می‌آید. برای تسوتایوا، شاعری لباسی است که حسب موقعیت بپوشدش یا از تن درش بیاورد. عینکی نیست که برای نگاه کردن به جهان به چشمش بزند و بعد برش دارد. شاعری شیوه زندگی است. برای همین، من سؤالتان را جور دیگری می‌پرسم: آیا می‌شود مثل تسوتایوا ساکنِ جهانی شد که هر چیزِ دیگری جز هنر و شعر در آن رنگ می‌بازد و رقیق می‌شود؟ و جوابم این است که می‌شود. اگر تسوتایوا، در زمانه پرآشوب خودش، توانسته ساکن چنان جهانی شود و چنان شعر و چنان نثر و چنان نقدی بنویسد، پس می‌شود گفت که چنین چیزی در زمانه پرآشوب ما هم محال نیست، گرچه طبعا کار هر کسی هم نیست. نگاه او، شیوه مواجهه اش با جهان، باورش به اصالتِ هنر و شعر، و اشتیاقش به «انسان زیستن و شاعر مردن» (تعبیری که خودش درباره مایاکوفسکی به کار می‌برد) انگار حساب وکتابِ معمولِ جهان را بر هم می‌زند.

در مقدمه ای که لیوینگستون نوشته و در ابتدای مجموعه «آخرین اغواگری زمین» هم آمده به سختی‌های ترجمه نوشته‌های تسوتایوا اشاره می‌کند. حتی تا این حد پیش می‌رود که «ترجمه نثر او به اندازه ترجمه اشعارش دشوار است.» شما موقع ترجمه به زبان فارسی چه کردید؟ آیا برای ترجمه اش سراغ متون کلاسیک یا منبعی که به اصطلاح مترجم را گرم می‌کند رفتید؟ آیا موقع آغاز کارتان روشن بود می‌خواهید با چه زبانی سروکار داشته باشید؟ به یک معنا، جستارهای او آن قدر عمیق کنده شده که برای فهمیدنش باید چندبار آن‌ها را خواند و همین به نظر کار را برای مترجمش، در هر زبانی، سخت می‌کند.

به نظرم اولین قدم کار مترجم گوش دادن و شنیدن است. باید خوب بشنوی تا صدا و لحن نویسنده را پیدا کنی و بعد خودت را به آب و آتش بزنی تا در زبان مقصد، چیزی شبیه آن صدا و آن لحن خلق کنی. من معمولا قبل از شروع ترجمه سراغ «گرم کردن» نمی‌روم. نمی‌خواهم صداهای دیگر مزاحمِ شنیدن صدای اصلی شوند. اول باید صدای نویسنده را بشنوم. متون کلاسیک و خوانده‌های قبلی ام قطعا در من تأثیر گذاشته اند و خواسته یا ناخواسته، تأثیرشان در حاصل کارم هم خودش را نشان می‌دهد.

اما اینکه عامدانه و حساب شده سراغ فلان متن کلاسیک بروم تا گرم شوم، روالِ کارِ من نیست. من فقط سعی می‌کنم خوب گوش بدهم و آن صدای یکه نویسنده را پیدا کنم. بنابراین، از قبل معلوم نیست قرار است با چه چیزی سروکار داشته باشم. این‌ها حین کار، موقع کلنجار رفتن با کلمه‌ها و جمله ها، کم کم شکل می‌گیرند. کم کم زبان متن را پیدا می‌کنم و به مرور صیقلش می‌زنم. هر متن را یک بار ترجمه می‌کنم و می‌گذارم مدتی به اصطلاح بیات شود و دوباره سراغش می‌روم. آن قدر این کار را تکرار می‌کنم تا راضی شوم که به آن صدا رسیده ام. بعدش می‌رسیم به فرایند بازخوانی و ویرایش و این ها، که ماجرای دیگری است.

نام سه تن از بزرگان شعر و ادب روسیه در این جستارها بیشتر و حتی می‌توانم بگویم بیش ازحد تکرار می‌شود: مایاکوفسکی، پاسترناک و پوشکین. نویسنده درحالی که هر سه این‌ها را می‌ستاید هم زمان نقدشان می‌کند. نه خبری از تخریب است، نه فحاشی، نه تحقیر کردن و نه هیچ چیز دیگری. او از موضعش هم کوتاه نمی‌آید، اما می‌خواهد درعین حال دقیق و با استدلال حرفش را هم بزند. فکر می‌کنید این حجم از اشتیاق، هر چقدر هم معقول و بجا، به چهره منتقدی در تراز او ضربه نمی‌زند؟

ببینید، چیزی که تسوتایوا را تسوتایوا می‌کند، همین شیوه مشتاقانه مواجهه اش با جهان است. تسوتایوا مرعوب سنت نقدنویسی یا سنت جستارنویسی غربی نمی‌شود، با اینکه خیلی خوب می‌شناسدش. به جای اینکه خودش را با آن سنت منطبق کند، آن سنت را با خودش سازگار می‌کند.

آخرین اغواگری زمین در گفت وگو با الهام شوشتری‌زاده

سنت نقدنویسی غربی می‌گوید منتقد باید نگاهی سرد داشته باشد، باید با فاصله به همه چیز نگاه کند. تسوتایوا خودش را یکراست می‌اندازد وسط معرکه. مثلا در جستار «پاسترناک بر ما می‌بارد» با چنان شوری از پاسترناک حرف می‌زند که از هیچ منتقدی ندیده ایم. با این همه، شور و اشتیاق و شعفش باعث نمی‌شود نقدش کم مایه باشد. در جستار «شعر حماسی و شعر غنایی در روسیه معاصر» شکلی از نقد را پیش چشممان می‌گذارد که نظیرش را جای دیگری ندیده ایم. ظرایفی را می‌بیند که هیچ منتقد دیگری ندیده یا دست کم هیچ منتقد دیگری نتوانسته است به این شیوه ناب درباره شان حرف بزند. بله، شور و اشتیاق تسوتایوا با سنت متعارف نقدنویسی جور در نمی‌آید. لزومی هم ندارد جور در بیاید. گفتم که، تسوتایوا شاعرِ تمام عیار است. شاعرِ تمام وقت است. حتی وقتی نقد می‌نویسد، شاعری است که نقد می‌نویسد. شور و اشتیاق را از شاعر بگیری، چه چیزی از او می‌ماند؟

تسوتایوا آیا در کنار اشعارش، جستارهای غیرادبی هم دارد؟ یادداشت‌های شخصی یا نوشته‌هایی که بتوان از سیر علایقش یا درگیری‌های ذهنی اش به ویژه درباره مرگ دخترش مطلع شد؟

تسوتایوا چند خاطره پردازی/جستار شخصیِ نسبتا بلند دارد که من الان مشغول ترجمه شان هستم. بعضی هاشان درباره بستگان نزدیکش هستند. مثلا خاطره پردازی درباره پدرش یا مادرش. در بعضی‌ها هم سراغ چهره‌های شاخص ادبیات روسیه رفته است. مثلا بلوک یا ولوشین. همه این‌ها در کنار یکدیگر تصویری از حال وهوای ذهنی یا بعضی مقاطع زندگی شخصی او به ما می‌دهند و البته تصویری هم از جامعه روسیه روزگار تسوتایوا، به ویژه جامعه ادبی و هنری اش.

در دیگر کتابی که درباره زندگی تسوتایوا منتشر شده نامه او به استالین برای آزادی شوهرش را هم خواندم. خیلی نامه عجیب بود. آدم انتظار ندارد با وجود حقایقی که برای همه و مشخصا برای او کاملا روشن شده این طور منطقی و درست با جلادش حرف بزند. اما نویسنده آن کتاب معتقد بود تسوتایوا «سرسختانه باور داشت عوضی‌ترین عوضی‌ها هم هنوز قلب دارند.» از طرفی، شعر و به طور کلی کلمه، برای تسوتایوا همه چیز بود. آن قدرکه اطرافیانش شیوه شعرخوانی او را این طور توصیف می‌کردند: «آمادگی دارد جواب خط به خط شعر را با زندگی اش بدهد، چون در هر صورت تک تک خط‌ها تنها بهانه زندگی اش بودند... تسوتایوا جوری شعر می‌خواند انگارکه بر چوبه دار است.» این موضوع را به این خاطر مطرح کردم که بگویم یک بار سمیح قاسم، روزنامه نگار و نویسنده فلسطینی، از محمود درویش پرسیده بود: «شعر» کجای مبارزه می‌ایستد؟ و درویش گفته بود: «نکند تو هنوز باور داری شعرها از هواپیماهای جنگنده قوی ترند؟» این موضوع انگار درباره تسوتایوا هم صدق می‌کرد چراکه درنهایت و با همه ایمانی که به شعر و کلمه داشت جواب اشعارش را با جان دختر، همسر و خودش داد.

بله. برای تسوتایوا اصالت اساسا با شعر و کلمه است. این قدر به دنیای شعر و ادبیات و کلمه باور دارد که گاهی موقع خواندنش شک می‌کنی شاید ما هستیم که در جهانِ اشتباه زندگی می‌کنیم و تسوتایوا آن جهانِ درست را پیدا کرده است. سیاست و مناسبات قدرت و دودوتا چهارتای اجتماعی و سیاسی در جهان او رنگ می‌بازند. به همین دلیل است که آن نامه اش به استالین آن قدر حیرت انگیز است. به همین علت است که بعد از مهاجرت، با جامعه ادبیِ مهاجرانِ روس کنار نمی‌آید. به همین دلیل است که از مصادره اموال خانواده اش گلایه ای ندارد، اما اینکه کسی به خودش جرئت داده تا خاطره رابطه او و مندلشتام را مخدوش و تحریف کند، آن قدر خونش را به جوش می‌آورد که آن جستار بی نظیر «سرگذشت یک دلدادگی» را می‌نویسد. برای همین است که برایش مهم نیست مایاکوفسکی شاعرِ انقلاب است و او قربانیِ انقلاب. همه خط کشی‌های سیاسی را نادیده می‌گیرد و مایاکوفسکی را می‌ستاید. حتی پاسترناکی هم که تسوتایوا آن قدر شیفته اش است، در زمان حیات تسوتایوا، هنوز میانه خوبی با کمونیست‌ها داشته است، اما این چیزها برای تسوتایوا مهم نیست. در جهان تسوتایوا، اصالت با شعر و هنر و کلمه است و راستش را بخواهید، با همه تاوانی که تسوتایوا به خاطر باورش به آن جهان داده است، اصلا مطمئن نیستم که اصالت با جهان او نباشد.

با تمام این تفاسیر و با همه شور و هیجانی که از تک تک این جستارها هویداست، گمان می‌کنید چرا او ترجیح داد بعد از بازگشت به وطن، پایان هولناک برای زندگی اش رقم بزند؟چرا آن شیدایی و شور ته کشید و نتوانست با آن‌ها جان سالم به در ببرد؟

حرف زدن درباره مرگ خود خواسته آدم‌ها ــ فرقی نمی‌کند کی باشند و چی ــ همیشه خیلی سخت است. چون ما نمی‌دانیم دقیقا چه بر آن‌ها گذشته است. نمی‌دانیم آن لحظه‌های آخر، چه چیزی متقاعدشان کرده کار را تمام کنند. مرده‌ها قصه شان را به ما نمی‌گویند. اما هر کسی که قصه محنت آمیزِ زندگی تسوتایوا را بداند، احتمالا می‌تواند حدس بزند دوام آوردن آن قدرها هم ساده نبوده است. من هنوز در حیرتم که تسوتایوا در دل آن همه مصیبت، توانسته چنان شعر و چنان نثری از خودش به یادگار بگذارد. نمی‌دانم دقیقا کدام مصیبت از میان مصائبش شعله شور و اشتیاق را در وجود او خاموش کرده است. اما به نظرم همین که تسوتایوا آن شعله را 49 سال روشن نگه داشته، تحسین برانگیز است. درباره خودکشی تسوتایوا دوست دارم همان تعبیری را به کار ببرم که تسوتایوا درباره خودکشی مایاکوفسکی به کار می‌برد: «انتقامِ مبارز از شاعر.» شاید تسوتایوای مبارز داشت از تسوتایوای شاعر انتقام می‌گرفت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...