بودن یا نبودن؟! | آرمان ملی


مجموعه‌داستان به‌ عنوان یک قالب روایی می‌تواند در هر یک از بخش‌های خود، به طور مستقل به مضمونی خاص بپردازد. در این صورت شاید تنها لازم باشد که موضوع و فلسفه‌ کلی داستان‌ها به هم نزدیک باشد. در مجموعه‌داستان‌های به‌هم‌پیوسته اما، نویسنده پیکره‌ای واحد برای همه‌ داستان‌ها در نظر می‌گیرد و تلاش می‌کند خوانشی یکپارچه به دست دهد؛ به شکلی که مخاطب بتواند مفهومی کلی و متمرکز را از کتاب دریافت کند. این یکپارچگی، هدفی است که فاطمه‌مهر خان‌سالار در نوشتن مجموعه‌داستان «جغد برفی» که برایش جایزه هفت‌اقلیم به‌عنوان بهترین مجموعه‌داستان سال را به ارمغان آورده، در پی آن بوده است.

فاطمه‌مهر خان‌سالارمجموعه‌داستان جغد برفی

همان‌گونه که برای آفرینش هر سازه‌ای، نقشه‌ای مورد نیاز است، روایت نیز به عنوان یکی از مهم‌ترین ابزارهای بازنمایی واقعیت‌های اجتماعی و فرهنگی یک عصر عمل می‌کند. روایت به مثابه همان نقشه‌ ضروری برای ایجاد یک سازه عمل می‌کند و گفتمانی را به وجود می‌آورد که از خلال آن می‌توان به دغدغه‌های یک زمانه و نسل برآمده از آن پی برد. البته گاه خودِ روایت ابزاری برای تغییر گفتمان می‌شود. هرچه تحولات اجتماعی شتاب بیشتری پیدا کند، این کارکردِ دوگانه در روایت ملموس‌تر هم می‌شود و اگر قرار باشد داستانی از زمانه‌ خود عقب نیفتد، باید که واجد چنین کارکردی باشد. مجموعه‌داستان به‌هم‌پیوسته‌ «جغد برفی» را نیز می‌توان در همین دسته‌بندی جا داد. مجموعه‌ای که طی چند قطعه‌ی داستانی، نظام ارتباطیِ یک نسل و تحولی را که برای آن اتفاق افتد، نشان می‌دهد.

«جغد برفی» در صدد ترسیم ارتباطات نسلی است که سنت را پشت سر گذاشته و به دنبال یافتن مناسباتی مدرن در روابطش است. نویسنده در همان ابتدای کار، مفاهیمی چون عشق، دلبستگی، همراهی، دلتنگی، تداوم ارتباط، جدایی، دوری و اتمام یک رابطه را از دید شخصیت‌های کلیدی‌اش، برای مخاطب روشن می‌کند. صحنه‌ آغازینِ همین دلتنگی و دوری است که ذهن شخصیتی را به تصویر می‌کشد که با ناپدیدشدن چندین باره‌ عشق زندگی‌اش، کاملا به هم ریخته است. زنِ راوی داستان اگرچه می‌داند مرد (بهرام)، برای مدت کوتاهی رفته و بازخواهد گشت، اما بی‌قرارِ اوست. این بی‌قراری اما هیچ‌گاه به معشوق ابراز نمی‌شود. او و بهرام به این شکل از ارتباط خو گرفته‌اند و مطلقا عواطف‌شان را آشکارا بروز نمی‌دهند و همه‌ هیجانات در قالب ساختن یک قصه است که میان آنها ردوبدل می‌شود. اگر یکی شروع به گفتنِ قصه می‌کند دیگری باید ماشین تخیلش را راه بیندازد و آن را ادامه دهد. قصه است که نشان می‌دهد هریک از آنها برای دیگری چه معنا و ارزشی دارد. در خلال قصه است که آنها ترس‌ از دست‌دادن، تردید ماندن یا رفتن، به رابطه پایبندبودن و پایان‌دادن آن را به هم نشان می‌دهند.

تقابل دو الگوی شرقی و غربی رابطه در کتاب، موضوعی است که آشکارتر از سایر مضامین خودنمایی می‌کند. پرسش‌هایی از این قبیل در پس چنین رویارویی‌هایی مطرح می‌شوند؛ آیا باید به پایانی قطعی در رابطه فکر کرد؟ آیا باید در مقابل تمامی موقعیت‌های سرنوشت‌ساز و فرصت‌های طلایی برای موفقیت در کار و تحصیل و ارتقای وضعیت اجتماعی، تنها حفظ یک رابطه را در اولویت قرار داد؟ در دنیای امروز، با این شتابِ تحولات و با این حجم از مشغله و وضعیت‌های بی‌ثبات، آیا آدم‌ها می‌توانند به پایداری همیشگیِ یک رابطه فکر کنند و زندگی خود را بر اساس آن تنظیم کنند؟ آن الگوی ازخودگذشتگی و صبر و مدارا پیشه‌کردنِ با معشوق و همه‌جا به دنبالِ او رفتن، که اینقدر در فرهنگ شرقی برای قرن‌ها نهادینه شده، آیا امروزه هم کارکردی دارد؟ آیا نمی‌توان در کنار لذت از لحظات رابطه‌ای که اکنون جاری است، به اینکه بعد چه رخ خواهد داد فکر نکرد؟ آیا وابستگی در زندگی امروز می‌تواند همان مفهوم و مصداق‌های گذشته را داشته باشد؟ دلبستگی را می‌توان به همان شکلی نشان داد که نسل‌های قبلی، یا الگوهای ارتباطی دهه‌های پیشین تعریفش می‌کردند؟ پاسخ‌دادن به چنین پرسش‌هایی چالش اصلی نسل امروز است. نسلی که نمی‌تواند مانند گذشته، آسیب‌های ناشی از دلدادگیِ بی‌قید و شرط را نادیده بگیرد و تلاش می‌کند راهی میانه در انبوه مشکلاتی که در یک رابطه‌ امروزی پیش روی اوست انتخاب کند. راهی که نه تن‌دادنِ مطلق به چارچوب‌های سنتی است و نه سرسپردن کامل به نمونه‌های مدرن.

قصه‌هایی که شخصیت‌های این داستان باهم می‌سازند، متأثر از چنین رویکردی است و به همین خاطر از مثال‌های شرقی و غربی به شکلی توأمان بهره می‌گیرند. آنچه در پیرامون‌شان هم می‌گذرد به این داستان‌پردازی کمک می‌کند. مثلا از شهری قدیمی که در مسیر مأموریت کاری‌شان قرار گرفته استفاده می‌کنند تا از ایده‌آل‌های خود حرف بزنند. در میانه‌ شهری که نامش را «شهراپیچ» گذاشته‌اند همچون در لابیرنتی پیش می‌روند و آدم‌ها و اشیای مورد علاقه‌ خود را در آن می‌چینند. شاید شهراپیچ کنایه‌ای از رابطه‌ پیچیده‌ خود آنها نیز باشد. رابطه‌ای که به راحتی نمی‌توان در آن به‌هم‌پیوستگی یا جدایی را تعریف کرد. نقطه‌ آغاز و پایان آن مشخص نیست و دلتنگی، پشیمانی، تنهایی و پایبندی به عهدهای ناگفته و نانوشته در آن با استانداردهای جاریِ روابط تفاوت دارد. وقتی دوستان‌شان (سیمین و مسعود) که به رابطه و همراهی همیشگی آنها غبطه می‌خورند، درباره‌ این مفاهیم حرف می‌زنند، با واکنش‌هایی متفاوت از آنها روبه‌رو می‌شوند.

شاید آنچه باعث می‌شود زن و مرد داستان «جغد برفی»، به شکلی دیگرگونه از مفاهیم در رابطه فکر کنند، این باشد که آنها هرگز به رابطه به عنوان پدیده‌ای معطوف به نتیجه نگاه نمی‌کنند. به همین جهت است که شاید تعابیری همچون «تا همیشه باهم‌بودن» یا «پشیمانی از جدایی» برای آنها نمی‌تواند معنای روشنی متبادر کند. درحالی‌که برای دوستانشان، این رابطه لزوما به یک پایبندیِ دائمی تبدیل می‌شود، برای آنها اینطور باهم‌بودن‌ها نه به پای هم ماندن، که باهم اوقاتی را گذراندن و در زمانی مقتضی پایانش‌دادن معنا پیدا می‌کند.

گرچه الگوی ارتباطی زن و مرد مجموعه‌ «جغد برفی»، شبیه شکل متعارفی نیست که از آدم‌های یک جامعه‌ در حال توسعه انتظار می‌رود، اما این به آن معنا نیست که خالی از عاطفه است. برای همین است که زن داستان حتی وقتی از ایران می‌رود، همچنان تا سال‌ها از یاد بهرام غافل نمی‌شود. حتی زمانی که در اسکاتلند، با فالکونر آشنا می‌شود که روحیاتی شبیه بهرام دارد، باز هم از دلبستگی به بهرام حرف می‌زند. برای او، با آمدن فالکونر به زندگی‌اش، رابطه با بهرام تمام نشده، بلکه تنها شکل متفاوتی پیدا کرده. بهرام همیشه و در تمامی مراوداتِ او حضور دارد، اگرچه که آنها حتی یک‌بار هم صراحتا جملاتی که دلبستگیِ عاطفی‌شان را به هم نشان دهد، به زبان نیاورده‌اند و نوعی از به‌هم‌پیوستگیِ عاطفی همچنان و از فاصله‌ای دور، به پهنای تمامی کره زمین، میان‌شان وجود دارد. شاید به خاطر همین دلبستگیِ عمیق است که نویسنده فصلی مهم و نسبتا طولانی از این رابطه را به جداشدن از هم اختصاص می‌دهد، هرچند که آنها هرگز به طور قطعی و در یک نقطه‌ مشخص موفق به ختم رابطه نمی‌شوند. آنها هیچ‌گاه خداحافظی نمی‌کنند، نه به این علت که وداع برایشان اهمیتی ندارد، بلکه چون تحمل آن لحظه برایشان ممکن نیست، پایانی هم در ذهن‌شان شکل نمی‌گیرد. برای آنها رابطه به شکل پیوستاری است که هرگز تمام نمی‌شود، بلکه شکل و عمق آن دستخوش تغییر می‌شود.

اما یکی شاخص‌ترین اتفاقاتی که در پس تمام فرازوفرودها در روابط میان دو شخصیت اصلی کتاب می‌افتد، بازتعریف مفاهیمی است که در زندگی آنها نقشی کلیدی دارد. حالا حتی کلمه‌ای مثل «علی‌السویه» آن ارزش سابق را ندارد و آنها مجبورند برای معناکردن آن سراغ مصداق‌هایی از زندگی کنونی خود بروند؛ مثل روالی که زن روزانه برای گذران وقت خود در شهری مثل ادینبرا طی می‌کند، یا روندی که بهرام در زمان جداشدن از او در کارش پیش گرفته است. این بازتعریف به گونه‌ای رخ می‌دهد که حتی گاه مفاهیمی چون «علی‌القاعده» با «علی‌العجاله» همپوشانی پیدا‌ می‌کنند. در گامی پیشرفته‌تر، دو شخصیت کلیدی داستان حتی به بازنویسی داستان‌های معروفی که باهم خوانده‌اند می‌پردازند. مثلا شاید دیگر باید «موبی‌دیک» را دوباره و از منظر انسانی مهاجر بنویسند که حس می‌کند غرقه‌شدن در گوشه‌ای دور از وطن می‌تواند خیلی هم فاجعه‌بار نباشد و زن حتی اگر در شکم نهنگ گیر کند راه نجاتی پیدا خواهد کرد.

آنچه «جغد برفی» بیش از همه به دنبال آن است، یافتن نقطه‌ای است که نسل حاضر بتواند فارغ از چالش‌های پیچیده‌ای که در مسائل مختلف گریبانش را گرفته به مقوله‌ رابطه نگاهی دقیق و جامع داشته باشد، که در عین اینکه فارغ از وسواس‌های رایجی است که از نسل‌های قبلی خود به ارث برده، او را به سکون و آرامشی در میانسالی می‌رساند، بی‌آنکه حس کند نسلی سوخته و محروم از مواهب رابطه‌‌ سالم با همنوع خود بوده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...