«حرکت!»
فیلمبردار دگمهی ضبط را فشرد. در ویزورِ روشنِ دوربین عروس و داماد راه افتادند. از خیابان باریکهای که سایههایی انبوه از چنار و صنوبر و بید داشت با قدمهای آهسته پیش رفتند. لکههای آفتاب عصر، گاهی بر شانههای لاغر و افتادهی داماد مینشست، گاهی بر تور پهن و سفیدی که بر سر و شانههای عروس آبشار شده بود. حرف میزدند. صدای عروس را نمیشنید که لابد میگفـت: «اخماشو! دوماد که نباید اخم کنه.» و صدای داماد را نشنید که لابد میگفت: «داغونم دیگه. خبرنداری چقدر دوندگی کردم این چند روزه.»
و صدای عروس که طعنه داشت و ناز داشت و چاشنی خنده داشت: «بمیرم الهی! خیلی دوندگی کردی. قدِ یه قهرمان دو. تازه کجاشو دیدی، این اول خطه، مسابقهی ماراتن تازه شروع شده.»
و صدای داماد که از گوشهی چشم نگاهش کرد: «مسخره میکنی؟»
عروس سر تکان داد، عشوه داشت و ناز داشت و کمی هم دعوا: «سختیش همین امشبه فقط، چند ساعت دیگه همهچی تموم میشه. مگه آدم چندبار عروسی میکنه؟» و به دوربین اشاره کرد: «نیشت رو وا کن. فردا که بچههامون فیلم عروسی رو ببینن نمیگن بابامون عروسیشه یا عزاشه؟ وا کن دیگه.» و چشمک زد: «امشب تلافی میکنم. همچی ماساژت بدم که حال کنی.»
داماد خندید. یعنی لبخندی لبهایش را شیرین کرد و فیلمبردار گفت: «خوبه! ادامه بدین.»
«حرکت!»
فیلمبردار از بالای نیمکت خیره شد به تصویرشان. دایرهی قرمز داخل ویزور روشن شد و تایمر رقم خورد. عروس و داماد کنار حوض بزرگ باغ بودند. قدمزنان پیش میآمدند. بادی بازیگوش افتاده بود تو موهای عروس و طره مویی که افتاده بود روی پیشانی بلندش، به آرامی رقصید. لبخند از لبهای عروس جدا نمیشد. لبخندی مستانه و خوش. رنگ هم داشت، توت فرنگی یا عناب یا هر چیز سرخ دیگر. داماد، ساکت بود و پابهپایش میآمد. باد بازیگوش گاهی کراواتش را تکان میداد و آن را روی کت خاکستری میکشید و نمیکشید. از آن فاصله صدای عروس را نمیشنید که لابد میگفت: «ترشیفروشی وا کردی؟!»
صدای داماد را نمیشنید که بعد از مکث کوتاهی گفت: «نه!»
و صدای عروس که: «کشتیهات غرق شده؟»
و صدای داماد که: «نه.» و بعد انگار حرف را عوض کرد: «تو خیلی خیلی خوشگل شدی!»
و صدای عروس که: «چه عجب! یه تعریفم از دهنت بیرون اومد. خوشگل بودم یا شدم؟»
و صدای داماد که: «بودی. ولی حالا صدپله خوشگلتر شدی.» و دست انداخت دور کمر باریکش: «خوشگلی تو هر بیگناهی رو به گناه میندازه. میدونستی؟»
عروس فقط خندید. انگشتهای سفید و لاکزدهاش را پناه لبهای ارغوانی کرد و خندهاش را پردهپرده بیرون داد و داماد را نگران کرد. میتوانست صدایشان را بشنود اگر فشفش فوارهی حوض اجازه میداد. زوم کرد رو چهرهی داماد که اخمی مثل افعی چنبره زده بود بر چینهای پیشانی و فاصلهی بین دو ابرو.
نمیتوانست بشنود ولی میتوانست بخواند: «اون پسره که با موتور ایستاده بود روبهروی آرایشگاه…»
و عروس که خندید: «برو بابا! من چه میدونم کی بود. شاید یکی از خواستگارام بوده.»
داماد ایستاد: «خواستگارات؟»
عروس بازویش را هل داد و پلهپله و با خنده گفت: «چقدر خری تو! من که گفتم خواستگار زیاد داشتم. فکر کردی فقط تو کُشته و مُردهی من بودی؟»
و داماد که حالا دست توی موهایش میکشید و میگفت: «ولی این پسره یه جوری بود… نگاش… حالت چشماش… ببین… من آدم تیزی هستم، رؤیا…»
و عروس را دید که باز خندید و کراوات داماد را کشید و مستانه رقصید. انگار افسار بود تو دستش. میتوانست صدایشان را بشنود: «تو خری. اگه خر نبودی حالا اینجا جلوی دوربین هنرنمایی نمیکردی که بعداً همه بگن هومن چش بود؟ چرا دعوا داره. خری دیگه. اینم افسارته.» و کراوات را کشید و یکریز خندید. داماد هم خندید. زورکی.
فیلمبردار هم خندید و از نیمکت پایین پرید: «عالی بود. حالا بریم یه زاویهی دیگه.»
«شروع- کن!»
جای دیگری بودند. لابهلای سایهی خنک درختهای توت. به گفتهی فیلمبردار از شاخهی پایینی یک توت سفید، شبیه نقل چید و به دهان عروس گذاشت. لب عروس تمام کادر را پوشانده بود، سرخ و هوس انگیز. و دندانهای سفیدش انگشت داماد را گزید و تیغ انداخت. داماد دردش گرفت و خندهای بیرمق تحویل داد. باد کراواتش را انداخته بود روی شانه. حالا نوبت عروس بود. دستکش تور سفید نیمی از دستهایش را پوشانده بود. دست عروس توتی سفید چید و به طرف داماد رفت. دهان داماد بیحوصله باز شد. سبیل نازک و سیاهی که حالا کش آمده بود کادر را پر کرد. اما توتی در دهان داماد ننشست. عروس زیرکانه دستش را پس کشید و توت را خودش خورد و قاهقاه خندید و فرار کرد. حتی لحظهای پایش لغزید و نزدیک بود بیفتد زمین. داماد دنبالش ندوید. خیره نگاهش کرد و سر تکان داد. عروس برگشت. حتماً عذرخواهی کرد و توت دیگری چید. داماد کاری به توت نداشت. به چشمهای عروس نگاه میکرد. احتمالاً پرسید: «اسمش چیه؟»
عروس لابد گفت: «کی؟»
داماد حتماً گفت: «همون پسره که با موتور دنبالمون میکرد. انگار میخواست یه چیزی بگه.»
عروس به آسمان نگاه کرد و لبش جنبید: «وای خدا! میخواست بگه چه شوهر بدعنقی گیرت اومده.»
داماد گفت: «نه خیر. با من میخواست حرف بزنه رؤیا. نگاهش اشاره داشت. اشارهاش یه دنیا حرف داشت.»
عروس خندید: «برو بابا!» و توتهایی را که توی دستش بود، چپاند توی دهان داماد و ریسه رفت از خنده: «غیرتی… بهت نمییاد… قیافهشو…» داماد دنبالش کرد. از کادر دوربین که خارج شدند، فیلمبردار انگشتش را از شاسی برداشت و کات داد.
«سه، دو، یک، شروع.»
در خیابان پهن باغ اجارهای، پشت به دوربین سلانهسلانه قدم برمیداشتند. وقت تمام بود و باید میرفتند تالار. ماشین عروس جلوی در منتظر بود. ماشین توی کادر فلو بود و عروس و داماد دست در دست هم میرفتند. فیلمبردار همراهشان پیش رفت. دهان عروس جنبید. لابد میگفت: «ببین! جلوی این فیلمبرداره خجالت بکش. اگه یه بار دیگه از این مزخرفا بگی بد میبینی. فهمیدی؟»
لابد داماد گفت: «مثلاً چیکار میکنی؟»
عروس گفت: «من خیلی کلهخرم. میدونی که! عروسی رو به هم میزنم. من صدتا خاطرخواه داشتم. میدونی که!»
داماد نفس عمیقی شبیه آه کشید و گفت: «پس چرا زن منِ یهلا قبا شدی؟ من که نه پول دارم نه قیافه. بهقول تو اخلاقم که ندارم.»
عروس آسمان را نگاه کرد و با لحنی شاعرانه گفت: «عشق آدمو کور میکنه عزیزم.» و شاعرانهتر گفت: «برق عشقت کورم کرد عزیزم.»
داماد پوزخند زد: «عشق!»
صدای واقواقِ سگی بلند شد از ته باغ. تیز و هولانگیز. صاحب باغ سوت زد و سگ ساکت شد. باد پیچید تو شاخههای درختها که رها بودند تو آسمان. داماد برگشت و به فیلمبردار نگاه کرد. فیلمبردار اشاره کرد: به قدمزدن ادامه بدهید.
باد تندتر شد. فیلمبردار نما را از لانگشات به کلوزآپ میبست. درختهای اضافی از کادر بیرون میریختند. ولی نشانههای باد همچنان دیده میشد. عروس و داماد از دوربین فاصله میگرفتند. باد تو سینهی فیلمبردار بود. فیلمبردار بیاعتنا به غوغای باد همراه سوژه شد. سوژه باید میرفت طرف ماشین و او همراه سوژه. دید که شاخههای بالاسری از باد تکان خوردند و چیزهایی روی سرشان ریخت. نگاهها از شاخهها کشیده شد بالا، یکی گفت: «توت سرخه! شاهتوت!»
آن یکی گفت: «چه افتضاحی!»
فیلمبردار ایستاد و ضبط را ادامه داد. داماد سر میجنباند. عروس میخندید. داماد سر میجنباند، عروس نگران میخندید. داماد کراواتش را از گردن جدا میکرد. تصویر دوربین نشست روی قامت عروس. لباسش پر از لکههای سرخ بود. تورِ سر، دامن، سینه؛ سرخ، سرخی غلیظی که انگار سفیدی تور خونش را میمکید. باد توفید. داماد دوید. عروس صدایش کرد. داماد سوار ماشین شد، عروس وسط راه مانده بود. برگشت رو به دوربین و فیلمبردار را نگاه کرد. به دامن لکهلکهای نگاه کرد. داماد پیاده شد، گلهای روی کاپوت را کند و تور سفید را از بدنهی ماشین جدا کرد. فیلمبردار صدایشان را نمیشنید. دور بود و صدای باد تو گوشش. عروس را دید که با نگاهی ملتمس و چشمهایی بههم ریخته برگشته بود و او را نگاه میکرد. شاید کمک میخواست که لبش جنبید. در تهِ تصویر، ماشین عروس را دید که از جا کنده شد و در بزرگ باغ بیرون رفت و کمکم دور شد. آنقدر دور که چیزی از آن در کادر باقی نماند.