33
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ / که افراسیاب آن دلاور نهنگ
پشنگ چون سخنان اغریرث را شنید روی ترش کرد و رو به او گفت: برادرت افراسیاب نره شیری است در کارزار نبرد و در میدان جنگ چون پیل جنگی می‌ماند، تو نیز باید همراه او شوی برای جنگ با ایرانیان و دیگر سخن از ناامیدی و رأی مخالف نزنی. من که نبیره‌ی تور هستم باید انتقام خون نیای خویش را بستانم، وای از نوه‌ای که انتقام پدربزرگ خویش را نگیرد! باید به خونی که به او رسیده شک کرد.

خیمه زدن لشکر

پس صبر می‌کنیم تا بارش‌های بهاری آغاز شود تا دشت‌های بین ایران و توران سرسبز گردد و چراگاه اسب‌های جنگی آماده باشد؛ بعد از آن سپاه توران را پشت رود هامون خواهیم برد از آنجا سوی آمل سپاه را خواهیم کشید و از آمل به‌سوی گرگان و مازندران؛ شهر به شهر را زیر سم اسبان خویش خواهیم برد. این همان مسیر است که منوچهر شاه به همراه پهلوان بزرگش قارن برای کشتن جدم تور، از ایران آمد.

سخن که بدین جا رسید پشنگ فریاد برآورد که من برای شُستن کینه‌ی نیایم جوی‌ها را پر از خون ایرانیان خواهم کرد...

فصل بهار رسید و دشت‌ها چون بهشت سبز شدند. پس تورانیان سپاهی بزرگ را یکجا نمودند؛ سپاهی چنان سُتُرگ که نه میانه‌اش را به چشم می‌شد بدید و نه انتهایش را. بیچاره پادشاه ایران، نوذرشاه که بختش هنوز حتی جوان نشده، چنین مصیبتی بر او پدید آمد. چون لشکر ترکان و تورانیان در کنار جیحون خیمه زد، خبر به دربار شاه ایران، نوذر رسید. نوذرشاه فرماندهی سپاه ایران را به قارن رزم‌جوی سپرد و پشت قارن به‌سوی رود هامون با سپاهی بزرگ حرکت کرد.

سراپرده‌ی نوذر شهریار را در دهستانی به نزدیکی رود هامون برپا داشتند. در این هنگام افراسیاب دو فرمانده‌ی پهلوان برای سپاه توران گزید، نام یکی شماساس بود و دیگری خزروان و لشکر سواره‌نظام را به این دو سپرد و این دو برای پیش‌دستی روانه‌ی مرز زابلستان شدند تا اگر سام پهلوان از زابل خواست بجنبد این دو به جنگش بروند. ایشان به‌سوی زابلستان روان بودند که خبری رسید! که سام پهلوان، جهان را بدرود گفت و بمرد و فرزندش زال برای پدر پهلوان خود دخمه‌ای ساخته و وی را بدان‌جا سپرده و در سوگ پدر نشسته. چون خبر مرگ سام به افراسیاب رسید او بسیار خوشحال شد و جسارتی در وی پدیدار شد و این‌سوی میدان جنگ، سراپرده‌ی خویش را روبروی سراپرده نوذر برپا داشت.

افراسیاب که سپاهش چهارصد هزار نفر بود وقتی سپاه صد و چهل هزارنفره‌ی نوذر را دید خوشی‌اش کامل شد. تمام نشانه‌ها بر قوت توران و ضعف ایران بود؛ پس نامه‌ای برای پدر خود پشنگ نوشت که: آرزوی خوش‌اقبالی در سر می‌پروراندیم؛ اما اینک بخت در دامن ماست! ای پدر، بدان تمام سپاه نوذر را چون آهوان شکار خواهیم کرد و خبر خوش آنکه پهلوان بزرگ ایران، سام مرده است و فرزندش زال در سوگ پدر نشسته. پس دل‌خوش دار که سام پهلوان به این نبرد نخواهد آمد؛ زیرا من تنها ترسم از او بود، اکنون شماساس پهلوان روی به‌سوی نیمروز دارد تا آنجا را نیز از ایرانیان بستانیم. پس نامه را به شتربانی نامه‌بر سپرد تا نوشته را به شاه تورانیان رسانند.

چون فردا روز رسید و سپیده‌ی خورشید از پشت کوه‌ها خود را نمایان کرد، طلایه‌دارن دو سپاه ایران و توران روبروی یکدیگر ایستادند. پیش از آغاز جنگ یکی از پهلوانان نامی توران بنام بارمان سپاه ایرانیان را نگریست و خیمه‌گاه نوذرشاه را بدید؛ پس به‌سوی افراسیاب رفت و به شاهزاده‌ی توران گفت: ای سالار سپاه! تا به کی باید هنرهای پهلوانی خویش را از ایرانیان مخفی داریم؟! اگر شما اجازه فرمایید من از سپاه ایرانیان طلب هماورد خواهم کرد تا بر ایرانیان مشخص شود من پهلوانی بزرگ هستم! اغریرث که داناتر بود روی به افراسیاب نمود و گفت: ای برادر اجازه ندهید برای جنگ تن‌به‌تن بارمان پهلوان به میدان رود! زیرا او در میان سپاه ما نامی است و اگر بر او گزندی رسد دل سپاهیان ما خالی می‌شود. بهتر است پهلوانی گمنام را راهی جنگ تن‌به‌تن با ایرانیان کنیم! افراسیاب از سخن اغریرث خوشش نیامد و رویش پر چین‌وچروک شد و با خشم به بارمان پهلوان فرمود که سریع خود را برای نبرد پهلوانی آماده نماید که محال است پهلوان توران از ایرانیان در نبرد تن‌به‌تن شکست خورد!

بارمان زره پوشیده و آماده به میانه‌ی دشت نبرد درآمد و روی به‌سوی فرمانده‌ی سپاه ایران، قارن پهلوان (پسر کاوه‌ی آهنگر) نمود و فریاد کشید: که از لشکر نوذرشاه چه کسی را خواهی فرستاد تا با من جنگ تن‌به‌تن نماید! قارن رو به سپاهیان کرد تا ببیند چه کسی برای نبرد با پهلوان تورانیان آماده است؛ اما کسی جز برادر بزرگ‌ترش قباد برای این نبرد حاضر نشد! قارن خشمگین شد که چرا میان این همه جوان تنها باید پیرمردی برای رزم پهلوانی داوطلب گردد. اشک از چشم قارن پهلوان سرازیر شد و روی به قباد نمود و گفت که ای برادر سن تو اکنون از جنگ گذشته است و کدخدای سپاه ما هستی و شاه چاره‌جویی میدان جنگ از شما می‌کند؛ اگر بر شما زخمی در نبرد تن‌به‌تن درآید و موی سپید شما به خون سرخ شود، امید سپاه ناامید می‌گردد...
بخون گر شود لعل، مویی سپید / شوند این دلیران همه نا امید

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...