50
چنین داد پاسخ به کاووس کی / که گر آب دریا بود نیز می
فرهاد که سخنان تند شاه مازندران را شنید به‌سرعت به‌سوی سپاه ایران حرکت کرد؛ به‌پیش کاووس‌شاه درآمد و هرچه دیده و شنیده بود بَرِ پادشاه گفت. کاووس‌شاه از قدرت پادشاه مازندران پرسید، فرهاد گفت که بیهوده سخن نمی‌راند! قدرتش به بلندی زمین تا آسمان است.

شاه مازندران

پادشاه ایران، رستم را فراخواند و هرچه از فرهاد شنیده بود را بازگفت. رستم که سخنان کاووس‌شاه را شنید گفت: باید نامه‌ای من برای او بنویسم که چون تیغ برنده باشد و آن را بنام شما ای پادشاه ایران، مهر و موم نمایم. بعد خویشتن به شکل پیک، نامه به پیشش ببرم تا او نیک بهراسد.

کاووس‌شاه گفت: ای رستم، تو شکوه تاج‌وتخت منی! پس تصمیم این مهم نیز با خود توست هرچه تو بخواهی آن شود. پس رستم به‌پیش دبیر پادشاه رفت و نامه‌ای از قول کاووس‌شاه نوشتند که:
ای شاه مازندران؛ این نامه‌نگاری‌های بی‌حاصل پیش مردم هوشیار کار بیهوده‌ای است، پس بدان اگر دست از زیاده‌خواهی برداری و به فرمان درآیی، جان و تختت خواهد ماند وگرنه لشکر ایران دریا به دریا سوی تو خواهد آمد. امیدوارم روان بداندیش دیو سپید به تو درایت دهد و بدانی کدام راه برای تو نیکوتر است.

کاووس‌شاه نامه را مهر نمود و رستم همراه نامه راه به‌سوی شاه مازندران گرفت. چون نزدیک مازندران رسید گرزی که یادگار نیایش سام بود را در مقابلش روی زین گذاشت. به شاه مازندران خبر رسید که کاووس‌شاه دوباره نامه فرستاده؛ اما این بار پیکِ نامه‌بر شاه ایران چون شیر خشمگینی می‌ماند که بر اسبی بسان فیل نشسته!

شاه مازندران که این را بشنید از لشکر خود چندین پهلوان جنگی گزید و دستورشان داد آماده شوند تا از این شیر خشمگین استقبال گیرند! پهلوانان مازندران به نزدیک رستم که رسیدند، رستم درختی بزرگ و پهن‌پیکر بدید. سوار بر اسب، دست بر درخت برد و از ریشه درآوردش و چون نیزه در دست بگرفت! لشکریان مازندران شگفت‌زده ماندند. چون نزدیک ایشان رسید درخت را بر زمین انداخت؛ یکی از پهلوانان مازنی پیش رفت و دست خویش را بَرِ رستم دراز کرد تا با رستم دست دهد؛ چون رستم بر دست پهلوان دست نهاد وی دست رستم را بفشرد! رستم خنده‌اش آمد و فشاری بر دست پهلوان مازندرانی داد، ناگهان رگان دست پهلوان پاره شد و رنگ رخساره‌اش پرید! مابقی پهلوانان هوشیار و شگفت‌زده ایستادند تا رستم از اسب فرود آمد.

خبرچینی به‌سرعت پیش شاه مازندران رفت و هرچه دیده بود، به پادشاه گفت. شاه مازندران دستور داد کلاهور پهلوان را فرابخوانند. کلاهور از بزرگان و پهلوانان آن دیار بود، چون پلنگ می‌ماند و تنها آرزویش، جنگیدن و پهلوانی کردن بود.

شاه مازندران کلاهور پهلوان را گفت: ای بزرگ پهلوان، اکنون به استقبال پیک شاه ایران برو و هنرهای خود را نشانش ده. چنان کن که این پیک صورتش پر از شرم و خجالت شود و از چشمانش اشک ببارد! کلاهور چون شیر ژیان به استقبال رستم رفت. چون روی در روی رستم شد با صدا و صورتی خشمگین به‌ظاهر به رستم خوش آمد گفت و دست سوی رستم دراز کرد و رستم دست بر دستش نهاد که کلاهور دست رستم را خواست بپیچاند! رستم فشاری سخت بر دست کلاهور داد و از بزرگی زور رستم تمام ناخن‌هایش بریخت و دستش بشکست و آویخته شد. کلاهور با دست آویخته و دردی بزرگ سوی شاه مازندران رفت و به شاه گفت: پادشاها، بهتر آن است با ایرانیان از در آشتی درآیی؛ زیرا کسی یارای جنگ با این پهلوان را ندارد! اگر به ایشان باج و مالیات دهیم بهتر از کشته‌شدن است، باج ایرانیان را از مازنیان می‌گیریم و جان خویش نگه می‌داریم.

رستم همان زمان بسان شیری درنده به تالار کاخ شاه مازندران درآمد؛ پادشاه چون رستم را بدید دستور داد جایی درخور بنشانندش، پس از شاه ایران و احوال لشکرش پرسید و از سختی راهی که ایشان از ایران تا مازندران کشیده‌اند. سخن که گرم شد شاه مازندران روی به رستم نمود و پرسید: با این بر و بازو و پهلوانی‌ها تو باید رستم باشی. رستم پاسخ داد من از خدمتکاران و چاکران رستمم، در جایی که رستم باشد من هیچم. پس ‌دست برد و نامه‌ی کاووس‌شاه را بیرون آورد و بر دبیر شاه داد. چون نامه را برای سرور مازندران خواندند و شاه متن نامه را شنید، روی را درهم کشید و خشمگین گشت و به رستم گفت: این چه گفت‌وگوی بیهوده‌ای است که شهریار ایران آغاز نموده؟! به او بگوی درست است که بزرگ ایران است و شیران و پهلوانان نامی در سپاه خود دارد؛ اما من نیز شاه مازندرانم و تاج‌وتخت خود را دارم و تکیه بر لشکر جنگجوی خویش نموده‌ام. چرا من باید برای دست‌بوسی به‌پیش او بروم! به ایشان بگوی با خردش بیندیشد و تخت بزرگان را نخواهد که این زیاده‌خواهی برای او خواری و شکست خواهد آورد. بهتر است که شهریارتان با سپاهیانش به‌سوی ایران باز گردد وگرنه جانتان را از این زیاده‌خواهی شهریارتان از دست خواهید داد. اگر من با سپاهیانم از جای خود بجنبم دیگرکسی در میان کشته‌های ایرانیان نمی‌تواند سر و پای بریده‌شده‌ی کاووس‌شاه را بیابد! شهریار ایران را خیال خام برداشته، بهتر است راه برگشت به ایران را برگزیند که اگر صبر من به پایان رسد و روی ترشم بالا بیاید دیگری کسی در سپاه ایران زنده نخواهد ماند.

رستم به شاه مازندران و پهلوانان و لشکرش نگریست، دید سخن در وی اثر نمی‌کند. عزم یل سیستان برای جنگیدن به وی دوچندان شد، رستم از جای خود برخاست تا از درگاه شاه مازندران بیرون آید که سرور مازندران دستور داد برای رستم خلعت و هدیه آورند. اما رستم هدایای وی را نپذیرفت.

رستم خشمگین از شهر مازندران خارج شد و راه به‌سوی سپاه ایران نهاد؛ چون به لشکرگاه کاووس‌شاه رسید به دیدار شهریار ایران رفت و پاسخ‌های گستاخانه‌ی شاه مازندران را بازگفت. شهریار ایران به رستم گفت، بدان که دلیران و گردان مازندران در چشم من هیچ‌اند پس باید سپاه ایران‌زمین را برای رزمی بزرگ بسیج کنیم.
دلیران و گردان آن انجمن / چنان دان که خوارند بر چشم من

| کیومرث | هوشنگ | جمشید | ضحاک | فریدون | منوچهر |
...
جلد یکم از داستان‌های شاهنامه را از اینجا می‌توانید تهیه کنید:

خرید داستان‌های شاهنامه جلد یکم: آفرینش رستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...