سروژ استپانیان
 

"کوزرگف" کارمند رتبه چهار اداری، وقتی بازنشسته شد، ملک کوچکی خرید و در آن رحل اقامت افکند و تا حدودی به تقلید از "سین سیناتی" و تا حدودی از پروفسور "کایگوردف" کار می‌کرد و مشاهداتش در طبیعت را روی کاغذ می‌آورد. یادداشت‌های او همراه با سایر مایملکش به موجب وصیتنامه‌ای که از خود به جا گذاشته بود به مالکیت ناظر خرجش، خانم "مارفا یولامپی یونا" درآمد.

همان‌طوری که همه مسبوق‌اند پیرزن محترم، خانه‌ی اربابی را با خاک یکسان کرد و به جای آن داد میخانه‌ی قشنگی بنا کردند که در آن انواع مشروبات الکلی فروخته می‌شد. میخانه برای مسافران ملاک و کارمند، اتاق مخصوص تمیزی داشت که یادداشت‌های مرحوم "کوزرگف" را روی میز آن گذاشته بودند تا مسافرها، در صورتی که ضرورتی ایجاب کند، کاغذ دم دست‌شان داشته باشند. یک برگ از یادداشت‌های مورد بحث به دستم افتاد که از قرار معلوم به سال‌های نخست فعالیت کشاورزی آن مرحوم مربوط می‌شد و حاوی مطالب زیر بود.

" 3 مارس: بازگشت بهاری پرندگان مهاجر شروع شده است. دیروز چند تا گنجشک دیدم. درود به شما ای فرزندان پردار جنوب! در جیک جیک شیرین‌تان پنداری طنین آوای زیر را می‌شنوم: "براتان خوشبختی آرزو می‌کنیم، عالیجناب!"

14 مارس: امروز از مارفا یولامپی یونا پرسیدم:"سبب چیست که خروس این همه می‌خواند؟" جواب داد برای اینکه حنجره دارد. به‌اش گفتم: "خوب، من هم حنجره دارم، با وجود این نمی‌خوانم!" راستی که طبیعت چه اسرار آمیز است! وقتی در پترزبورگ خدمت می‌کردم بارها و بارها پیش آمده بود که بوقلمون بخورم؛ ولی تا دیروز بوقلمون زنده ندیده بودم. پرنده‌ی فوق‌العاده جالبی است.

22 مارس: رییس پلیس به دیدنم آمده بود. ساعتی از امور خیر و از محاسن اخلاقی صحبت کردیم. من نشسته، او ایستاده. ضمن صحبت‌هایمان پرسید: "راستی عالیجناب، دلتان می‌خواست که به سال‌های جوانی بازگردید؟" جوابش دادم: "خیر، چون حالا اگر جوان بودم این مقام و رتبه را نمی‌داشتم."

با گفته‌ام موافقت کرد و آشکارا متاثر از سخنانم راه افتاد و رفت.

16 آوریل: توی باغچه با دست‌های خودم دو کرته بیل زدم و آماده کردم و توی آنها گندم برای بلغور کاشتم. از این موضوع با کسی حرفی نزده‌ام تا برای مارفا یولامپی ‌یونای خودم که دقایق فوق‌العاده شیرین زندگیم را مدیونش هستم؛ هدیه‌ای غیر منتظره باشد. دیروز سر صبحانه، از هیکلش به تلخی می‌نالید و می‌گفت که چاقی روز افزونش، حالا دیگر در ورودی انبار میوه و تره بار را برایش خیلی تنگ کرده است. در جوابش گفتم "به عکس عزیزم، هیکل چاقالوتان شما را زیباتر جلوه می‌دهد و مرا نسبت به شما راغب‌تر می‌کند." صورتش شرم‌آلوده سرخ شد. از جایم بلند شدم و با جفت بازوانم بغلش کردم. زیرا حالا دیگر با یک بازو نمی‌شود بغلش کرد.

28 مه: پیرمردی مرا در کنار محل آب‌تنی زنانه دید و پرسید: " آنچا چرا نشسته‌اید؟ چه کار می‌کنید؟" جواب دادم: "مراقب آنم که جوان‌ها به این طرف‌ها نیایند و اینجا ننشینند." گفت:" پس بیایید با هم به مراقبت بنیشنیم". این را گفت و در کنارم نشست و بین ما گفت‌ و گوی شیرینی درباره‌ی "محاسن اخلاقی" درگرفت.

 

مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...
عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...