[داستان کوتاه] چهار-چهار-دو | الف اوتانه | میراث اهل قلم
سردی دستبند که روی دستش نشست، دوباره شروع کرد به داد و بیداد: «به خدا سرکار من نکشتمش. به پیر، به پیغمبر، من نکشتمش. به چه زبونی بگم؟ چرا حالیتون نمیشه؟...» سرباز آمرانه گفت: «بفرما تو ماشین. بفرما» خودش هم نشست کنارش. در را بست، مردم جمع شده بودند که فوتبالیست قاتل را تماشا کنند.
پدرام توی اوج بود و تازه دعوت شده بود به تیم ملی که این ماجرا شروع شد. درست یک هفته پیش –پنج روز مانده به بازی با کویت- خبرش پیچید که زینال محمودی را کشتهاند.
زینال دلال بازیکن بود به کشورهای عربی. توی زمین هرکس که سرش به تنش میارزید، زینال را میشناخت، آن طرف آب هم همین طور بود. با همه باشگاههای مطرح عربی رابطه داشت: «العین، الاتحاد، النصر...» و خلاصه هرجایی که فکرش را بکنی. از دو سه ماه پیش سراغ پدرام هم آمده بود و برایش پیشنهاد خرید از طرف الاهلی امارات آورده بود. پیشنهاد مبلغ آنچنانی نداشت، اما برای او آرمانی بود.
پدرام بلندپروازی نمیکرد، اصلاً هم دوست نداشت روی نیمکت یک تیم اروپایی حرام شود. میخواست بازی کند و در عین حال بار و بندیلش را هم تا جوان است ببندد. همین بود که از پیشنهاد الاهلی استقبال کرد. اما خوب، بختش بلند نبود و تا آمد قرارداد جفت و جور شود، این جنجال به پا شد. و کاش قضیه به همینجا ختم میشد. پدرام ظنین شمارهی یک بود. آخرین کسی بود که با او دیده شده. رفته بود خانهی زینال برای مقدمات کار انتقالش. اینها را توی بازجویی مقدماتی –درست فردای همان شب که زینال را کشتند- گفت. بعد هم با میانجیگری باشگاه قضیه موقتاً خوابید. اما اینبار فرق میکرد. گویا جدیتر بود.
-اینارو که قبلاً هم گفتم. اون برام یه پیشنهاد از الاهلی آورده بود. گاهی هم که همدیگه رو میدیدیم، واسه همین بود. به خدا راست میگم.
-چند وقته زینال رو میشناسی؟
-یکی دو ماهه. سر همین قراداد لعنتی باهاش آشنا شدم.
-شما با هم کار دیگهای نداشتین؟
-مثلاً چه کاری سرکار؟
-تجارتی، مجارتی، چیزی...
-نه به خدا، من اصلاً عدد این حرفها نیستم. من توپ میزنم، پول میگیرم، همین.
-ولی شواهد چیز دیگهای میگه.
-شواهد دروغ میگن، به خدا من هیچکارهم سرکار.
-میدونستی زینال قاچاق آدم میکرد؟ دخترای مردمو میبرد اون طرف آب، بیناموس میکرد...
-من خبر نداشتم. به خدا من نه سر پیازم، نه ته پیاز. اینارو تازه دارم از شما میشنوم.
-خوب به این عکس نیگا کن، ببین این دختر رو میشناسی؟
-نه والله.
-ولی اون میگه که تورو میشناسه.
-خوب من فوتبالیستم. خیلیا منو میشناسن.
-اون یکی از کساییه که قرار بوده توی کشورهای عربی فروخته بشن، به یه فاحشه خونه. شانس آورده که قبل از این که کار از کار بگذره، زینال مرده... او میگه تو اغفالش کردی.
-من غلط بکنم، من سگ کی باشم سرکار. دروغ میگه، پاپوشه.
دختر-با آن چشمهای درشت و بینی قلمی و خال مضحکی که کنار آن جا خوش کرده بود- سرتا پا بنفش پوشیده بود و روسریاش هم توی ازدحام جمعیت، افتاده بود روی شانههایش، موهای خرماییاش را پسرانه زده بود و یک ریز. با آن صدای نازک و جیغ مانندش، داد میزد: «آقای آقایی! لطفاً یه امضا هم برای من بزنید... آقای آقایی! تورو خدا، فقط یه امضا.» پدرام دفترچه را گرفت. امضای خیلیها را دید. او هم امضا کرد. پایین امضا هم شماره همراهش را یادداشت کرد و نوشت: «با من تماس بگیر Love red flower» تماس گرفت. نامش شیدا بود و شانزده- هفده ساله. هوادار سفت و سخت باشگاه بود. میگفت که یک پوستر هم از پدرام به اتاقش زده، بازیها را هم اغلب میآمد ورزشگاه میدید. تیپ پسرانه میزد و میرفت قاطی جمعیت. موهایش را برای همین کوتاه کرده بود، اوایل بالای لبهایش را هم با سرمه کمی سیاه میکرد، ولی حالا دیگه فهمیده بود که قضیه آن قدرها هم جدی نیست، هربار که زنگ میزد، کلی از شرارتهایش برای پدرام تعریف میکرد، اصلاً مجال نمیداد که پدرام حرف بزند. «دختر مگه تو کلهی گنجشک خوردی؟» گه گاه با هم میرفتند پارک و سینما. بهش قول ازدواج داد. گفت که میبردش اروپا. برایش خالی بسته بود که دارد با راپیدوین مذاکره میکند. دخترک کاملاً باورش شده بود. دلش میخواست به همه دوستهایش بگوید که قرار است با پدرام عروسی کند. حتماً از حسادت میترکیدند. اما پدرام میگفت که قضیه فعلاً جایی درز نکند، بهتر است. درز نکرد. پدرام برایش حکم یک خدای مجسم را داشت. همین هم بود که وقتی برای یک «بزم کوچک دونفره» دعوتش کرد، نه نیاورد و آمد.
-پس این اتهام رو قبول داری؟
-من فقط اونا رو میفرستادم پیش زینال، من هیچکاره بودم.
-تا حالا چند نفر رو بردی پیش زینال؟
-پنج. شش نفر.
حالا دیگه آهنگ صدایش از آن تب و تاب افتاده بود و نگاهش فقط به سنگ فرش کف اتاق دوخته شده بود.
-الان کجان؟
-کویت، امارات، عربستان، شاید هم اروپا، نمیدونم. واقعاً نمیدونم.
-از فوتبالیستها کس دیگهای هم توی این کار بود؟
-شاید، خیلیا با زینال در ارتباط بودن، دلال بود دیگه.
-از هر دختر چهقدر گیرت میاومد؟
-بستگی داشت. هرچه خوش آب و رنگتر بودن، اون طرف بیشتر پول میدادن، و خوب، درصد ما هم بالاتر میرفت. واسه «شیدا» قرار بود هفتصد تومن بهم بده. اما متوسط پونصد. ششصد تومن بیشتر نمیشد.
-دخترا رو چهطور از مرز رد میکردین؟ اون طرف به کی تحویل میدادین؟
-اینارو من نمیدونم. من فقط معرف بودم. بقیهی کارا با زینال بود. من توی قاچاق دست نداشتم.
-پس قاچاق چه شکلیه؟ دخترای مردمرو اغفال میکردی و میفرستادی پیش او مردیکه، بعد میگی توی قاچاق دست نداشتی؟ قاچاق شاخ و دم که نداره.
-من که به زور نمیبردمشون، خودشون میاومدن. خودشون با من تماس میگرفتن.
-لابد اون عکسا رم خودشون برات میآوردن.
شیدا یک ریز اشک میریخت. پریشان بود. «یکی چندتا عکس از من فرستاده برای بابام. توشون لخت لختم... برگردم خونه میکُشدم.»
-از خونه فرار کردی؟
-همانطور که گریه میکرد: سرش را تکان داد: هوم!
-این عکسا از کجا اومده؟
-نمیدونم. به خدا نمیدونم.
میلرزید، پدرام دست گذاشت روی شانههای شیدا و آرام گفت: «ناراحت نباش، خودم درستش میکنم. یه چند روزی رو پیش خودم بمون، من با خانوادهات حرف میزنم. حتماً عکسا رو با رایانه درست کردن که ازت باج بگیرن.» یک لیوان آب، آرامترش کرد. دو روزی را پیش پدرام ماند. اما قضیه بهتر نشد که هیچ، بدتر شد. دیگه اصلاً رویش نمیشد که برگردد. آن عکسها به کنار، میگفت این چند شب را کجا صبح کرده؟ اگر میگفت پیش پدرام بوده که دیگر هیچ.
-من دو سه روزی باید برم اصفهان، بازی داریم، بعد که اومدم، میرم پی کار تو...
-من چه کار کنم این چند روز؟
-میبرمت خونه یکی از دوستام. آدم خوبیه، اسمش زیناله.
-زینالرو چرا کشتی؟
-شما چرا باور نمیکنی؟ من نکشتمش، اون شب فقط برای کارای انتقالم رفته بود، ساعت نه-نه و نیم هم از اونجا زدم بیرون.
-برای کارای انتقال خودت یا دخترای مردم؟
-نه. واقعاً برای قضیه الاهلی رفته بودم.
-سر چی دعواتون شد؟
-چرا حرف میذارین توی دهن آدم، من کی گفتم که دعوامون شد؟
-پس چی شد که کُشتیش؟
-لعنت بر شیطون، بابا من به چه زبونی بگم، من زینالو نکشتم، نکشتم، نکشتم، نکشتم.
فکرش را هم نمیکرد آزادش کنند. فکر میکرد که یک راست میبرندش اوین. اما گفتند تا زمان دادگاه باند قاچاق دختران، آزاد است. البته اجازه خروج از تهران را نداشت، شنیده بود اینجور وقتها نظارت نامحسوسی میکنند. فوراً افتاد اینور و آنور پی یک وکیل درجهی یک. دم یک دو نفر گردن کلفت را هم دید. اولش حتی ناامید بود که از قتل تبرئه شود، ولی حالا میخواست پایش را یک جوری از قضیه قاچاق و فحشا هم بیرون بکشد. اینکه خبرها چندان به روزنامهها درز نکرده بود، خودش یک امتیاز بود؛ لااقل از حیث فشار عمومی. خبر آزادیاش تازه امروز آن هم خیلی کوتاه چاپ شده بود. با سه روز دیرکرد. خانه که رسید، یک بغل مجله و روزنامه دستش بود، کلید را توی در چرخاند، «من هم بیام تو؟» برگشت. اولش نشناخت. چه قدر فرق کرده بود توی همین یک دو ماه. «خودتی سوده؟» خودش بود. «خیلی نامردی پدرام، خیلی نامردی. من عاشقت بودم. چه طور دلت اومد؟ ها؟ چه طور دلت اومد؟» اشک توی چشمهای دختر جمع شده بود «یادته بهم گفتی میخوای بذاری بری اروپا؟ گفتی اما بدون من هیچجا نمیری. قرار بود زینال توی دوبی دستم رو بذاره توی دست تو. یه هفتهای طول کشید تا باور کردم تو هم یه آشغالی درست مثل زینال. درست یه هفته طول کشید تا بهفمم اون همه چرت و پرت که بافتی، فقط یک نقشه بود که منو بفروشی و یه قرون کاسب بشی.
میدونی من این چند وقته چی کشیدم؟ کجا بودم؟ میدونی؟ نه! نمیدونی پدرام. نمیدونی. تو نمیدونی زندگی تو یه فاحشه خونه یعنی چی.» پدرام هاج و واج مانده بود. نمیتوانست حرف بزند. بغض دختر ترکید: «منو ببین. ببین تو همین دو ماه چه قدر پیر شدم. من اینطوری بودم؟ نبودم. به خدا نبودم. این بلارو تو سرم آوردی. عکسامو دیدی؟ عکسامو توی اینترنت دیدی؟ دیدی منو توی چه لجنی انداختی؟» پدرام فکرش را به زور متمرکز کرد. ولی واقعاً نمیدانست چه بگوید. حرفی نداشت که بزند «ببین سوده، من واقعاً متأسفم ولی...» دختر فرز چاقوی ضامندار را گذاشت بیخ گلوی پدرام.
-خفه شو کثافت عوضی. اگه میبینی تا حالا با این خفت سر کردم و زنده موندم، فقط به خاطر این بوده که تو و اون زینال ناکس رو بفرستم به درک. به هزار فلاکت خودمو از دوبی رسوندم تهران تا اول شما دو تا را بکشم و بعد بمیرم...» حرفش تمام نشده بود که لولهی اسلحه را پشت سرش حس کرد. «چاقو رو بنداز دختر...»
صدای آژیر پلیس در محله پیچید.
یک دختر جلف. میراث اهل قلم