[رمان ایرانی] | سید مهدی شجاعی | نیستان
حاج امین، تا آنجا که یادش میآید، فقط گفته است:
«منو با این زنیکه بدکاره روبرو نکنید.»
و وقتی مهندس سیف توضیح داده که:
« این حرفها مربوط به گذشته است.»
حاج امین گفته:
« از کجا معلوم؟!»
تا اینجا را حاج امین مطمئن است، ولی این که نشسته باشد و پشت سر زینت خانم چیزی بافته باشد، یادش نمیآید.
راجع به خانه هم، چند روز قبلش رو کرده به بقیه و گفته:
«این خونه مگه دو میلیون بیشتر میارزه؟»
و همه به علامت نفی سرشان را تکان دادهاند و مهندس سیف جواب داد:
«به زحمت یک و هشتصد، اگر بیارزه.»
و وقتی از همه تائید گرفته دستش را محکم روی میز کوبید، از جا بلند شده و گفته:
«خب بیاد سه میلیون بگیره و شرش رو کم کنه.»
حاج امین یادش نمیآید غیر از اینها چیزی پشت سر زینت خانم گفته باشد. چرا، همان اول یک حرفهایی بود؛ حرفهایی که بیشترش را هم دیگران میزدند تا خود حاج امین. حاج امین چه میدانست که زینت خانم قبلا که بوده و چه میکرده.
اگر هم جایی، حرفی را - اگرچه با شاخ و برگ بیشتر- نقل کرده، تماما شنیدههایش از مردم بوده، هیچ حرف و حدیثی را که از خودش نساخته.
وقتی در محل چو افتاد که حاج امین خانههای یک خطه از بازارچه را به قیمت خوب میخرد که مدرسه بسازد، همه افراد محل به جز زینت آمدند و خانههایشان را واگذار کردند. حتی چند خانه آن طرفتر هم به قصد مشارکت در امر خیر، یا به طمع پول خوب حاج امین، آمدند و اصرار و التماس که؛ ما هم واگذار کنیم.
اما زینت از همان اول سفت و قرص گفت: «نه». و پایش ایستاد.
وقتی مردم این را شنیدند، حرفهایی کهنه را از توی صندوق خانهها درآوردند و ریختند وسط دایره:
« این زنیکه رقاصه بوده.»
«فاحشه بوده.»
« بدون اصلا با ساختن مدرسه مخالفه!»
و.... این پچ پچهها، مخفیانه و پشت سر بود که به گوش حاج امین آقا هم میرسید. بعد هم همان اهالی محل پاپیش گذاشتند و وساطت کردند ولی زینت قبول نکرد که نکرد. حداقل پنج بار مهندس سیف رفت.
بار آخرسیف گفت:
«حاج امین! من یکبار دیگه هم میرم، ولی اگر قبول نکرد، به زور متوسل میشیم.»
حاج امین اما دلش رضایت نمیداد:
« زور نه! اصلا و ابدا! میخواهیم کار خیر کنیم، نمیخواهیم که تف و لعنت پشت سرمون بخریم!»
«تف و لعنت کی؟! آدمش هم شرطه!»
«چه فرق میکنه؟ برو! سعی کن رامش کنی، به هر زبانی که خودت میدونی!»
وقتی مهندس سیف گفت:
«آخه زینت خانم! شما هم چیزی بگین! همین «نه» که نشد جواب!»
زینت خانم سرش را بلند کرد و یک کلام گفت:
«فقط به خود حاج امین میگم. همین.»
«یعنی چه؟ تشریف میآرید...»
«نه بیان همین جا.»
و این شد که حاج امین داد زد:
«منو با این زنیکه بدکاره روبرو نکنید.»
برای اولین بار بود که به مهندس سیف هم تشر میزد:
«موندم فکری که تو با اینهمه ادعا چطور از پس یک زن برنیامدی؟!»
«حاج امین! به پیر به پیغمبر، به هر زبانی که بلد بودم حرف زدم، گفتم من فقط مشاور حاج امین نیستم، وکیلش هستم، وثوقش هستم، مثل پسرش هستم، هر چی به من بگی، انگار به او گفتی، حرفت رو یک کلام بگو، من بهش میرسونم و جواب میآرم. صم بکم نشست و یک کلام دیگه هم نگفت ... حالا شما یک توک پا بیایید و کار رو تمام کنید.»
«آخه مردم چی میگن؟! نمیگن حاج امین رفته با یک فاحشه نشست و برخاست کرده !؟»
بله، البته اینجا و حالا حاج امین یادش میآید که این جمله را هم گفته است؛ نشست و برخاست با یک فاحشه.
و حرف مهندس سیف را هم شنیده که:
«این چه حرفیه حاج آقا؟! مردم همه با او رفت و آمد میکنند، حرمتش رو دارند، کسی ازش پرهیز نمی کنه. این حرفها مربوط به گذشته است.»
ولی کوتاه نیامده و جواب داده:
«از کجا معلوم؟!»
خود حاج امین هم وقتی حالا فکر میکند، میبیند این «از کجا معلوم» خیلی معنی دارد.
و زینت خانم حق داد بگوید:
«حاج امین پشت سر ما خوب میشینی به هم میبافی؟»
او اگرچه پاسخ میدهد:
«این چه حرفیه خانم؟!»
اما خودش خوب میفهمد که آن حرف یعنی؛ تو هنوز همان کارهای و این تغییر و توبه و تحولی که مردم میگویند، همهاش کشک است و... «این چه تهمت بدی است!»
ناخودآگاه از دلش میگذرد و بر زبانش جاری میشود:
«ولی شما حلال کنید خانم!»
«حلال میکنم حاجی! آدمی است و هزار کج خیالی. بفرمایید بنشینید تا من چای بیارم. شما هم بفرمایید آقای سیف!»
حاج امین اگر نخواهد هم ناگزیر است بنشیند. احساس میکند اتاق، دور سرش چرخ میخورد. هرگز به خیالش هم نمیرسیده که زینت خانم آن حرفها را در همین برخورد اول، کف دستش بگذارد.
او چطور ممکن است از این حرفها مطلع شده باشد! این حرفها را جز افراد محرمی مثل مهندس، کس دیگری که نشنیده، آنها هم که اهل نقل و انتقال این قضایا به دیگران نبودهاند.
«این نوع حضور، این گونه علم و اطلاع، ساده نباید باشد. در پشت ظواهر این زن قطعا دنیایی است.»
« دنیایی است حاج امین!»
این صدای زینت است که از آشپزخانه مجاور اتاق میآید و بعد هم خود او که با سینی چای وارد میشود. سینی کوچک طلایی رنگ با کنگره هایی که در دو طرف و دو فنجان و نعلبکی بلور که چای، مثل عقیق در آن میدرخشد. زینت با یک دست، سینی چای را گرفته و با دست دیگر چادر آبی گلدارش را نگه داشته، به نحوی که جز دمپایی آبی رو فرشی، چیزی از پاهایش پیدا نباشد.
حاج امین در چهره زینت، آشنایی دور و گنگی را احساس میکند یا احتمالا شباهت به یک دوست و آشنای نزدیک، اما هرچه به ذهنش فشار میآورد به نشانی روشن و مشخصی نمیرسد.
متانت و پختگی رفتار زینت به زنان پنجاه ساله میماند ولی برق چشمها و طراوت صورت، حکم میکند که قطعا پا به سن چهل نگذاشته. سی و هفت هشت سال را به زحمت اگر داشته باشد.
ولی... چه خوب مانده! بیکمترین چروکی در صورت. صورتی که سبزه نیست و سفید هم نیست. انگار هم ملاحت سبزه را دارد و هم روشنی و زیبایی سفید را. شاید سفید مات، با سایهای که چشمهای قهوهایاش بر روی صورت انداخته، ملیحتر شده. صورتی که به تناسب کشیده است، استخوانی نیست اما چیزی اضافه بر ضرورت زیبایی هم ندارد. لبها کوچک نیستند اما خوش فرم و به قاعدهاند و ابروهای پهن و کشیده، چه سامان خوبی به صورت بخشیدهاند.
زینت سینی چای را، کنار پتویی که حاج امین و مهندس بر روی آن نشستهاند میگذارد، رویش را سفتتر می گیرد و دو زانو بر زمین مینشیند.
رو گرفتن بیشتر زینت، حاج امین را ناگهان به خود میآورد و او را متوجه نگاه خیره خود میکند.
زینت چای را از سینی بر میدارد و جلوی میهمانهایش میگذارد.
شاید شگفتی از جوان ماندن زینت است که او را به خود مشغول کرده.
«چه جوان ماندهای زن با آن مشغولیتهایی که سابق داشتهای!»
تعارف قندان و صدای زینت، حاج امین را به خود میآورد:
«دنیایی است حاج امین! هنوز خیلی مونده که ما به رموز این دنیا پی ببریم.»
حاج امین قندی بر میدارد و ضربهای دیگر را، درست در وسط مغز خود احساس میکند.
لحظهای میماند. مکث میکند و با خود کلنجار میرود، ولی نمیتواند شگفتیاش را پنهان کند:
« شما انگار دل آدم رو هم کندوکاو میکنید!»
سیف از این کلام یکه میخورد، اما زینت با لبخندی ملیح پاسخ میدهد:
« هر بیشه گمان مبر که خالی است
شاید که...»
و پس از مکثی کوتاه ادامه میدهد:
«چایتون سرد شد! میل کنید.»
حاج امین با لرزشی خفیف در دستها، فنجان را بر میدارد و به سمت دهان میبرد. عطر چای در دماغش میپیچد، چای را تا به آخر سر میکشد و فنجان را بر زمین میگذارد.
با خودش فکر میکند؛ کاش سیگار اشنویش را همراه آورده بود تا در این حیرت و آشفتگی به دادش میرسید.
زینت در فضای سنگین سکوت از جا بلند میشود، به بهانه میوه آوردن، و پیش از رفتن میگوید:
«حاج امین! سیگار اشنو نداریم ولی وینستون هست، اگر میکشی بیارم.»
حاج امین انگار بخواهد دست زینت را بگیرد و بنشاند، بر روی زانو نیمخیز میشود:
« بیا بنشین زینت خانم! من که سر در نمیآرم!»
فنجان چای در میانه دست و دهان سیف خشک میشود؛ چرا امشب حاج امین مثل دیوانهها رفتار میکند. انگار اصلا به خودش نیست:
«چیشده حاج امین؟! از چی سر در نمیآرین؟!»
نه مجال پاسخ گفتن به سئوال سیف هست و نه دل و دماغ و هوش و حواسی که حاج امین بگوید. از ابتدای ورود به این خانه بر او چه گذشته است.
زینت اما نمینشیند:
« میرم میوهای چیزی بیارم، الان بر میگردم. حاج امین! سعی کنین به خودتون مسلط باشین!»
حیرت سیف را، این پاسخ زینت بیشتر دامن میزند:
« حاج امین! به من میگین اینجا چه خبره یا نه؟!»
حاج امین، کلافه سیف را زیر بار نگاه میگیرد:
«تو فکر میکنی من خودم میفهمم؟! من اصلا یادم رفته که برای چی اومده بودیم اینجا!»
« من فکر میکردم واسطه آشنایی شما و زینت خانم منم. حالا نگو که....»
«که چی؟ که قبلا با هم همکلاسی یا همکار بودیم؟! پیداست تو از من گیجتری مهندس!»
زینت با ظرف میوه و چند پیشدستی و جا سیگاری و کبریت و پاکت سیگار بر میگردد و پیش از نشستن، شروع میکند:
« خب، اومدین بپرسین که چرا حاضر نیستم خونه مو برای این امر خیر به شما واگذار کنم؟ هان؟!»
تا سیف شروع میکند به گفتن:
«بله راستش...»
حاج امین ، رشته کلامش را میبرد و خود شروع میکند:
«نه! برای این نیومدیم! البته اومده بودیم برای همین سئوال، اما الان مساله من چیز دیگهایه.»
زینت با خونسردی میگوید:
«خب؟!»
و حاج امین بیتوجه به بهت و حیرت سیف، ادامه میدهد:
«من میخواهم بفهمم شما چطور به اینجا رسیدین؟! این مطلب الان برای من حیاتی تره، البته بعد راجع به خونه و واگذاری و امر خیر و اینها هم میپرسم.»
زینت لبخندی که رنگی ملایم از نیشخند هم دارد میگوید:
« و لابد همه اینها رو همین الان میخواین بدونین؟!»
حاج امین میماند و پاسخی برای گفتن پیدا نمیکند. اما سیف، خودش را پیش میاندازد:
« میشه به منم بگین ماجرا از چه قراره؟!»
زینت پاسخ میدهد:
« ایشون اگر خواستن میتونن یک جلسه تنها بیان اینجا و جواب سوالهاشونو بگیرن. بعد، هر چقدرش رو صلاح دونستن، به شما بگن.»
حاج امین بیاختیار میگوید:
« یعنی چه؟!»
و زینت کارد و چنگال راداخل بشقابها میگذارد:
« یعنی بفرمایید میوه میل کنید.»
حاج امین بیتاب، بشقاب را کنار میزند و دو زانو مینشیند:
« من تا جلسه دیگه دوام نمیآرم. همین الان باید همه چیز روشن بشه.»
زینت جدی اما خونسرد میگوید:
«اولا بایدی در کار نیست! من اگر نخوام حرف بزنم، هیچکس نمیتونه وادارم کنه، ثانیا...»
حاج امین، مستاصل کلامش را میبرد:
« نه مقصود من از این باید، اجبار نبود، تمنا و خواهش بود...»
زینت ادامه میدهد:
« پس میتونید از آقای سیف خواهش کنید که بیرون توی ماشین بنشینند تا در صورت لزوم صداشون کنیم، من وقت دارم برای حرف زدن.»
حاج امین نگاهی معنیدار به مهندس میکند و مهندس سرشار از احساس زیادی بودن، بر میخیزد، کنجکاو و مردد به زینت و حاج امین نگاه میکند و فقط میگوید:
«خداحافظ.»
طوفان دیگری در راه است