بازی زندگی به روایتی دیگر | کافه داستان
در وضعیت پسامدرنی، «فرار» معنای گذشته خود را از دست داده است. در دنیایی که تشکیک و تکثر جای هرگونه یکپارچگی و تمامیت را گرفته است. در این جهان دیگر گریزگاهی وجود نخواهد داشت. تمام ریزومها به یک جا ختم خواهند شد: «تهیشدگی».
دیگر نه انسان به غنای گذشته بازخواهد گشت و نه هنرمند قادر خواهد بود بدعتی گذارد؛ چراکه همه کارها در ادبیات قبلاً صورت گرفته است و هنرمند برای آفرینش هنر دیگر گزینههای متعدد ندارد. هنرمند پسامدرن حتی شک دارد بتواند تلاشی برای نیل به حقیقت انجام دهد. فرار اینجا بازیای است که شخصیت و هنرمند هر دو به طریق خود راه میاندازند تا گذر این روزهای سنگین را سرعت ببخشند.
بنا بر نظر دیوید لاچ در پسامدرنیسم شاهد احیای روایت محض هستیم؛ روایتی که برخلاف متون مدرنیستی تابع محاکات نگردیده بلکه در برابر محاکات برجسته شده است. از همین رو سیلان ذهن تبدیل شده است به سیلان روایت. «مدام» [اثر پویه صمیمی] داستان ساختگی نویسنده- راوی است که هرچه بیشتر تلاش میکند از سیلان ذهن به سیلان روایت نزدیک شود. مدام به ذهن شخصیت وارد شده و همه چیز را آشکارا بازگویی میکند؛ از وقایع گذشته گرفته تا احساسات و افکار درونی شخصیت، اما نه به شیوه مرسوم رمانهای قرن هجدهم و نه همچون مدرنیستها در پی تقلید از نحوه کارکرد ذهن. بازگویی او روایتی سیال دارد که خواننده را به حرکت و همراهی میخواند بدون اینکه الزامی به همذاتپنداری در او داشته باشد. او پایان این ریزوم را میداند و دلیلی برای همذاتپنداری با شخصیت نمیبیند. خواننده آزاد است هر جا اراده کند دست از همراهی با این داستان برساخته کشیده و کتاب را ببندد.
کتاب با تصویری تکاندهنده شروع میشود. سقوط آزاد چهارثانیهای که به جای پایاندادن به بازی زندگی شخصیت را جور دیگری به بازی میگیرد. فرودی نرم و آسان در خاکریزی شنی همراه با تصاویری کابوسوار که اولین پرده را از ذهن پریشان شخصیت فرو میافکند. اما هرچه داستان پیش میرود خواننده پی میبرد هر یک از این تصاویر به عنوان رویداد تاریخی قابلیت امر واقع بودنشان همان اندازه است که میتوانند واقعی نباشند. این همان بازی زندگی است که وضعیت پسامدرن برای انسان خود رقم زده است. اینجا در کتاب همه چیز ساختگی است، همانگونه که نمیتوانیم در جهان عینی نیز از بازی واقعیت و حقیقت و برساختگی ذهن انسان از عینیت کاملاً اطمینان داشته باشیم.
در این وضعیت نمیتوان واقعیت را توصیف کرد. تنها میتوان استعارههایی به وجود آورد که حاکی از واقعیت باشند. این امر کارِ زبان است. نویسنده پسامدرن نیز از همین کارکرد زبانی در داستان ساختگی خود بهره میجوید. «مدام» استعارهای از واقعیتی است که بر شخصیت گذشته. واقعیتی که نویسنده آن را در چهارچوب داستان دیده است. اینجا ذهن نویسنده به همان اندازه خالق واقعیت شده است که ذهن شخصیت داستانی. این است که پیرنگ داستانی انسجام خود را از دست میدهد. هرچند نویسنده گاه تلاشهایی برای بازگشت به این پیرنگ و پاسخگویی به هرمونوتیک داستان انجام داده است که میتواند ضربهای به ساختار پسامدرنیستی داستان وارد کند. اگر این بخشهای داستان به شکلی امپرسیونیسمی یا همچون تصاویر سورئال ابتدای کتاب عرضه میشد خواننده میتوانست این پاسخگوییهای هرمونوتیکی را نیز به حساب رویدادهای ساختگی ذهن شخصیت یا روای- نویسنده بگذارد. در این صورت هدف نویسنده از گنجاندن این رویدادها در داستان ناشی از اطمینان او به رخدادنشان نیست بلکه او میداند همه آگاهیاش راجع به شخصیت همین قبیل تخیلورزیهاست. او با این کاری که انجام داده گویا سعی کرده از شخصیت داستانی یک چهره واقعی و تاریخی بسازد که این امر با نگرش پسامدرنیستی در تضاد است.
نویسنده سعی کرده شخصیتی را خلق کند که الزامات انسانیت در او نفی شده است. در روند فراخوانی حافظه خواننده با شخصیتی انسانیت یافته و دردمند مواجه میشود که هر لحظه وجدان ناراحت اوست که به شکلی پارانویایی او را از واقعیت جدا و ذهنش را پریشان ساخته است. پرداخت جدی و منطبق بر اصول عقلی و منطقی و اخلاقی داستان را از وضعیت تردید و بازیگرفتن جهان و بازیگوشی در برخورد با واقعیات زندگی دور میکند. بنا بر نظر دیوید لاچ در رمان پسامدرن به جای تلاش تراژیک برای فهم معنا و وجه عقلی امور (نیل به تعالی) توانایی انسان تحسین میشود.
کتاب با موقعیتی فراواقعی شروع میشود و هرچه به پایان نزدیک میشویم درهم تنیدگی خیال و واقعیت بیشتر شده تا اینکه در پاراگراف پایانی خواننده بین راوی و شخصیت اصلی مستأصل میگردد. این نوع بازی زیبا جایی دیگر در صفحه ۷۳ به اوج خود میرسد. دیگر از موقعیت کابوسوار سورئالی ابتدای کتاب دور شده به شرایط امپرسیونیسمی نزدیک و در این صفحه به سورئال جدیدی از روایت برمیخوریم. التقاط دو خاطره که یکی در گذشته دور اتفاق افتاده و دیگری در راهروی آپارتمان که به نظر واقعیت حال داستان و در اصل خاطره دیگری در ذهن نویسنده است. حتی نمیتوان اطمینان داشت این هر دو خاطرهای واقعی باشند یا برساخته ذهن نویسنده- راوی. شکستن مرز ذهن و عین و واقعیت و خیال به درستی توانسته خواننده را از قطعیت ذهنی امپرسیونیستی به عدم قطعیت ذهن پسامدرنیستی برساند. همین بازی در صفحه ۶۸ نیز صورت میگیرد. جایی که شخصیت اتاقی در دانشگاه را با اتاقی دیگر تلفیق میکند. در اینجا نیز نویسنده لحن ذهنی این قسمتها را با منطق واقعیات عقلانی و عینی میسنجد تا دور بودن از واقعیت را به خواننده القا کند: «چهارپایه کنار تخت نبود و او گمان کرد شاید به عادت قدیم وقت تمیزکاری چهارپایه را زیر میز گذاشته…. اما حالا تخت هم آنجا که بود، نبود.»
شخصیت فکر میکند گریزی از بازگشت دوباره به این آپارتمان و صدای مدام قطارها و هوای بسته و بوی گند غذاهای پیرزن همسایه ندارد. مدام بین رفتن و نرفتن مستأصل است. در اوج وادادگی به نظر میرسد راه برونرفت از شرایط دلزده آن صبح را یافته؛ در ایستگاه اتوبوس با مردی برمیخورد که بیهیچ دلیلی احساس میکند او را دوست دارد و دلش میخواهد یک عمر کنار او بنشیند و عطر او را استشمام کند. این راه نجات نیز موقتی است زیرا جهان همیشه راه نجات کاملی در اختیار نمیگذارد. هنوز چیزی از این افکار نگذشته که به وضعیت وخیم بیماری روانی مرد پی برده و شاهد خودکشی او جلوی چشمانش است. این آرامش نیز همچون ذهن پارانویایی اوست که راه گریزی در آن وجود ندارد. شخصیت به این نتیجه میرسد که تنها قطعیت این است که راه گریزی نه در بیرون و نه درون وجود دارد. پرداخت سرد نویسنده در نشان دادن معناباختگی این وضعیت، در فصل چهار، با نشاندادن خنده دیوانهواری است که قرار بود کار دست شخصیت بدهد. تنها راه فرار تاریکی راهپلهای است که بتواند به راحتی شلوارش را پایین بکشد و خودش را خالی کند بیاینکه نگران شره کردن ادرار از پلهها باشد. (ص ۷۲)
در این داستان اینکه چه کسی و چرا داستان را روایت میکند تا پایان کتاب بر خواننده روشن نمیشود. این امر برگرفته از نگاه پستمدرنیستها به مسئله زمان شخصی و زمان عمومی است. با تغییر در سطوح مختلف روایت و توجه به این موضوع که روایت امری خودآگاهانه و راجع به خود امر روایت کردن است نه موضوعی بیرونی، پس تفاوت بین دنیای بیرون و درون وجود نداشته و در امر واقعبودن هرچه روایت تردید ایجاد میشود. این زمان شخصی سیال در سراسر روایت کتاب به چشم میخورد. پرداختن به زمان عمومی و رسیدن به روایت سیال و موضوع قرار گرفتن روند این روایت بارها در کتاب با حضور نویسنده- راوی نشان داده شده است. همین امر موجب تردید در واقعیت بیرونی شده و روایت را به فراداستان- فراتاریخ میرساند.
دور شدنها و فرارهای نویسنده از موضوع اصلی روایت (علت خودکشی شخصیت) که اینجا هم نشان از روانگسیختگی راوی-نویسنده و هم ذهن و روانپریشان شخصیت داشته، هرچه بیشتر انعکاسی از فقدان انسجام زندگی را برساخته است. سیلان ذهنی که به عدم انسجام روایی منجر شود تاریخ را به چالش خواهد کشید و تردید در واقعیت ایجاد خواهد کرد. این است آرمان پسامدرن. این همان بازی زندگی است؛ همانگونه که فرار بازی است و این بازی مدام ادامه دارد.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............