یاسر نوروزی | هفت صبح


فردریک کلگ، عاشق پروانه‌هاست؛ البته نه برای تماشا بلکه برای گرفتن و خشک کردن! کلکسیونری که حالا شیفته دختری شده به نام میراندا. رمان «کلکسیونر»[The Collector‬] با توصیفات فردریک از این دختر زیبا شروع می‌شود تا برسیم به نقشه‌ای عجیب و وحشتناک. چون فردریک قصد کرده دختر را بدزدد، به خانه ببرد و زندگی عاشقانه‌اش را با او آغاز کند؛ هرچند که دختر در اسارت باشد و زندانی! بعد نویسنده کتاب، جان فاولز، قرار است ما را ببرد به فضای رویارویی این مرد و زن. فضایی که با دو روایت پیش می‌رود؛ روایت مرد ماجرا یعنی فردریک و روایت زن یعنی میراندا. رمان با ترجمه پیمان خاکسار توسط نشر «چشمه» چاپ شده و کتاب صوتی آن را هم «رادیو گوشه» منتشر کرده؛ کتابی با صدای اشکان عقیلی‌پور (گوینده) در نقش مرد و متین ستوده (بازیگر) در نقش زن:



«کلکسیونر» اولین کتاب صوتی شما بود؟

پیشتر به عنوان کتاب‌خوان مهمان، نقش یک کاراکتر را خوانده‌ بودم که البته کوتاه بود. در واقع به صورت حرفه‌ای اگر بخواهید حساب کنید، بله؛ «کلکسیونر» اولین کارم در این حوزه است.

کتاب را قبل از ضبط خوانده بودید؟

قبلا این رمان را نخوانده بودم. البته اسمش را شنیده بودم ولی فرصتی پیش نیامده بود که آن را بخوانم. قبل از کار، کتاب را دادند و آن را خواندم. بعد هم شروع کردیم برای ضبط کتاب.

شما در «کلکسیونر»، شخصیتی هستید به نام میراندا؛ دختری که در این رمان قربانی است. به عنوان یک بازیگر بگویید چه تفاوتی وجود دارد وقتی قرار است یک نقش را در سینما و تلویزیون بازی کنید یا آن را در کتابی صوتی به عهده بگیرید؟

به لحاظ ذهنی، تفاوت چندانی ندارد. چون که من تمام آن لحظات را در ذهنم تصور می‌کردم. تنها تفاوتی که وجود داشت این بود که دکوپاژ صحنه‌ها در ذهنم شکل می‌گرفت. در واقع تفاوت این بود که این صحنه‌ها به شکل عینی وجود نداشت اما آن‌ها را تصور می‌کردم و خودم را در موقعیت کاراکتر قرار می‌دادم.

به همین دلیل نمی‌توانم بگویم که خواندن متن دقیقا همسان با موقعیتی است که شما جلوی دوربین قرار می‌گیرید. چون جلوی دوربین، شما هم صوت دارید و هم اکت و تصویر. اما در کتاب صوتی، تمام این‌ها را باید از طریق صدای خودتان منتقل کنید. در واقع می‌شود گفت خواندن کتاب صوتی، دشواری‌های خودش را دارد، در عین حال که راحتی‌هایی هم نسبت به قرار گرفتن جلوی دوربین دارد.

به هر حال روایت محض قطعا امکاناتی دارد و البته محدودیت‌هایی. مثلا فرض کنید شما در یک نقش سینمایی یا تلویزیونی می‌توانید صدای خودتان را در منتها درجه فریاد، رها کنید اما در کتاب صوتی، قاعدتا چنین فریادی نباید همان اوجی باشد که در بازیگری ممکن است اجرا کنید.

ببینید، نظر من این است که صدا همیشه باید کنترل‌شده باشد؛ چه در اجرای کتاب صوتی، چه در بازیگری. یعنی این تفکر غلطی است که گمان کنیم بازیگری یعنی داد و هوار کردن و فریاد کشیدن! اتفاقا بخش سخت بازیگری این است که بتوانید با پایین‌ترین صدا، بدون آنکه فریادی بزنید، حس‌تان را منتقل کنید؛ حس خشم، نفرت، عصبانیت، غم.

البته من ادعایی ندارم بلکه مقصودم این است هر بازیگری در هر کجای جهان باید بتواند بر صدا و رفتار خودش مسلط باشد. یعنی بتواند حسش را در مدیومی کنترل‌شده‌تر و کوچک‌تر ارائه کند؛ کاری که به نظرم اتفاقا دشوارتر است والا فریاد کشیدن و اجرای اغراق‌آمیز احساسات نه تنها سخت نیست بلکه شاید هر کسی بتواند انجامش دهد.

با این توصیف، اگر قرار بود نقش این زن را در یک فیلم ‌سینمایی و یا تئاتر یا امثالهم بازی کنید، صدای شما همین ‌صدایی می‌شد که ما الان داریم در «کلکسیونر» می‌شنویم؟

بله، دقیقا. چون من تا جایی‌که در توانم بود تلاش کردم صدا‌سازی نکنم. البته نکته دیگری هم وجود دارد که باید توجه کرد؛ کاراکتری که من نقشش را خواندم، به نسبت سن خودم خیلی جوان‌تر است.

بله. ولی چنین احساسی اصلاً منتقل نمی‌شد و صدا به اصطلاح روی کاراکتر نشسته بود. چقدر فاصله سنی با کاراکتر دارید؟

من سی و نه ساله هستم و آن کاراکتر، یک دختر بیست، بیست و یکی دو ساله. اما به هیچ وجه صدا‌سازی‌ای انجام ندادم. فقط سعی کردم کمی صدا را تازه‌تر جلوه بدهم. فقط همین.

در مجموع راوی دختر رمان را خوب خوانده‌اید. راستی، در این سال‌ها کتابی بوده که مطالعه کرده باشید و راوی‌اش زن باشد و با خودتان بگویید کاش راوی کتاب بودید؟

کتابی بود به نام «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» که دوست نازنینم بهاره افشاری آن را خوانده و من بسیار دوستش داشتم.

اوریانا فالاچی...

بله.

واقعا خوب است که کارها را دنبال می‌کنید و می‌خوانید. پس هنوز هم بین مشغله‌های مختلف، وقت مطالعه دارید؟

وقت مطالعه را باید همیشه داشت. پرسش اینکه «وقت مطالعه دارید؟» مثل این است که بگوییم وقت غذا خوردن داری؟ چون به نظرم همیشه باید وقتی برای مطالعه خالی کرد؛ حالا هرچند کوتاه و محدود.

پس درباره آخرین کتابی که خوانده‌اید برای‌مان بگویید.

فعلا برگشته‌ام به نویسنده‌های گذشته. شاید باورتان نشود ولی این روزها فلش‌بک عجیبی زده‌ام و دارم بعضی آثار قدیمی‌تر را مرور می‌کنم؛ آثاری که گاهی حتی به همدیگر بی‌ربط هستند!

چرا؟

نمی‌دانم، در این برهه زمانی شاید علت این باشد که مرا برمی‌گرداند به گذشته‌ها؛ شاید می‌برد به جایی که حالم آنجا بهتر است. شاید هم علت این باشد که نویسندگان بزرگ و بی‌نظیری بوده‌اند. در مجموع نمی‌دانم چرا، فقط می‌دانم این فلش‌بک به آثار نویسندگانی قدیمی‌تر حالم را خوب می‌کند.

متین ستوده

منظورتان چقدر قدیمی‌تر است؟ نسل اول نویسنده‌های مدرن؟ یا کلاسیک‌ها؟

اصلاً خودم را محدود نمی‌کنم. جالب است بدانید در همه عرصه‌ها کتاب می‌خوانم. فیلم دیدنم هم همین‌طور است. مثلا ممکن است ناگهان بنشینم یک بار دیگر «دایی جان ناپلئون» را ببینم. به همین شکل، در جهان‌های مختلف نویسندگان هم کتاب می‌خوانم.

یعنی ژانر خاصی نیست که فقط در آن محدوده کتاب بخوانید؟

نه، به نظرم هر نویسنده‌ای جهان منحصر به فرد خودش را دارد. البته بین‌شان نویسندگانی هستند که در یک ژانر متمرکز شده‌اند و در آن عرصه فعالیت کرده‌اند اما من به عنوان خواننده این فرصت بسیار ناب و جذاب را دارم که بتوانم در جهان تمامی این نویسنده‌ها پرسه بزنم. چرا باید این فرصت را از خودم بگیرم و بگویم من فقط در فلان ژانر مشخص مطالعه می‌کنم؟

با این توضیح پس احتمالا سراغ شعر هم می‌روید. درست است؟

رمان، شعر، گاهی موزیک، گاهی فیلم، سریال؛ فرقی برایم نمی‌کند. هر اتفاق با کیفیتی در عرصه هنر جایگاه خودش را دارد و اصلا قابل مقایسه با هم نیست. البته این نظر من کاملا یک نظر شخصی است و بعضی‌ها ممکن است علاقه‌مند به مطالعه یک ژانر خاص باشند و فقط آثار همان ژانر را پیگیری کنند ولی برای من، این عرصه بی‌انتهاست و محدودیتی در مطالعه ندارم.

از خوانندگانی هستید که خودتان را ملزم می‌کنید یک کتاب را تا انتها بخوانید؟ یا اگر خوش‌تان نیاید ممکن است رها کنید؟ راستش چون خودم بعضی کتاب‌ها را که خوشم نیاید، ول می‌کنم، برای همین پرسیدم!

برای من هم زیاد پیش آمده‌. اصلا توصیه‌‌ام به همه‌ کسانی که تازه کتاب خواندن را شروع کرده‌اند همین است؛ اینکه اگر تا سی چهل صفحه اول را خواندند و به اصطلاح قلابش نگرفت، هیچ اجباری نیست تا انتها بخوانند. باید بروند سراغ کتاب بعدی. چون مطالعه در مرحله اول برای چنین افرادی باید لذت‌بخش باشد.

خودم همیشه گفته‌ام ما نباید تبدیل به کارمند اداره کتاب‌خوانی شویم! قرار است یا لذت ببریم یا بیاموزیم و حتی اگر می‌آموزیم هم باید از آموختن‌مان لذت ببریم. کتاب خواندن نباید شکنجه باشد!

دقیقا. وظیفه نداریم که مثل کارمند، کارت بزنیم! خودم از هر کتابی چند صفحه می‌خوانم و اگر خوشم نیامد، می‌گذارم کنار. بعد شاید دوباره سراغش رفتم و یک بار دیگر تورقی کردم ببینم می‌توانم با آن ارتباط بگیرم؟ اگر نتوانستم، ممکن است هیچ‌وقت سراغش نروم. حتی شاید اثری قوی هم باشد ولی خب من نتوانسته‌ام با آن ارتباط برقرار کنم و دیگر سراغش نمی‌روم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...