پسران برابر پدران | آرمان ملی 


نام ویکتور ارافیف [Viktor Jerofejev] (۱۹۴۷مسکو) برای خواننده فارسی‌زبان با رمان «استالین خوب» [Good Stalin] در اواخر دهه هشتاد سر زبان‌ها افتاد. ارافیف در این رمان که در سال ۲۰۰۴ منتشر شد، در قالب روایت سرنوشت پدر دیپلماتش، که در کرملین نزد استالین و ویچسلاو مولوتوف، وزیر امور خارجه اتحاد جماهیر شوروی خدمت کرده، به زندگی شخصی خود اشاره می‌کند و دوره‌ای طولانی از تاریخ سرزمینش را بازگو می‌کند. ارافیف برای رونمایی کتابش نیز به ایران سفر کرده بود. ویکتور ارافیف از منتقدان دولت روسیه و ولادیمیر پوتین است که مقاله‌های بسیاری نیز در این زمینه منتشر کرده، از جمله مقاله «جهان روسی» که به فارسی نیز منتشر شده است. دیگر اثر شاخص ارافیف رمان «زیبای روسی» است که در سال ۱۹۸۰ منتشر شد. این رمان نیز توسط زینب یونسی ترجمه شده، اما هنوز امکان نشر نیافته است. آنچه می‌خوانید نگاهی است به «استالین خوب» به‌مناسبت انتشار چاپ سوم آن، که پس از یک ‌دهه از سوی نشر نیلوفر صورت گرفته است.

ویکتور ارافیف [Viktor Jerofejev]  استالین خوب» [Good Stalin]

رمان «استالین خوب»، تلفیقی است از اتوبیوگرافی و تداعی خاطرات و ضدخاطراتِ راوی، ویکتور ارافیف، که در زمان مرگ استالین، هفت‌ساله بوده است. روایت ارافیف، روایتی آشفته و درعین‌حال، چالش‌برانگیز است. او در جهان داستانی‌اش تصویری از شوروی سابق را به ما نشان می‌دهد که با تصورات‌مان کاملا بیگانه است. جهان داستانی ارافیف بسیار بی‌رحمانه و در عین حال مبهم است. وقتی ما از ادبیات روسیه و ترجیحا شوروی سابق صحبت‌ می‌کنیم، خود‌ به خود به یاد پوشکین و لرمانتوف می‌افتیم. به یاد تولستوی و داستایفسکی، به یاد چخوف و تورگنیف، به یاد گورکی و گنچاروف، که انگار همه‌ آنها پازل‌هایی هستند که باید در کنار هم قرار بگیرند تا روح ادبیات روسی از آنها سرچشمه بگیرد و بدون آنها، دشت‌ها و جنگل‌ها و مزارع خاک روسیه را نمی‌توان دید. اما در رمان «استالین خوب» این چیزها وجود ندارد. ما نمی‌توانیم ناتاشای «جنگ و صلح» را ببینیم. آنا کارنینایی وجود ندارد. بازاروفِ «پدران و پسران» را نمی‌بینیم یا حتی الگای «آبلوموف»ِ گنچاروف‌ را که از عشق هم روشن‌تر بود. درعوض می‌توانیم پلشتی‌ها را ‌ببینیم. بگیر و ببندها و فساد در دستگاه‌های دولتی و پلیسی را. اما آنچه به عنوان طیف‌کلی در رمان «استالین خوب» به چشم می‌خورد، اعتراض و پرخاشگری و آشفتگی است. «استالین خوب» یک اعتراض است. اما علیه چه کسی؟ علیه خودِ استالین، یا علیه کسانی که استالین را ساختند و به او مشروعیت قانونی و تاریخی بخشیدند.

در رمان «استالینِ خوب» به نظر می‌رسد که ارافیف هیچ‌گونه تضادی با استالین ندارد. چون شناخت او از استالین به واسطه‌ حرف‌های پدرش که یک مترجم و رایزن فرهنگی دربار استالین بود، شکل می‌گیرد. شناخت او از استالین آنچنان است که پدرش ولادیمیر ارافیف برایش نمادی از خودِ استالین می‌شود. بدون‌شک او پدرش را تجلی استالین می‌داند. ویکتور ارافیفِ خردسال از آنچنان پایگاهی از رفاه و تنعم مالی برخوردار بود که شاید زندگی او برای بسیاری از دوستان و همنوعانش، یک رویا تلقی می‌شد. او حتی در بخشی از رمان برای دوستانش که از این تنعم و رفاه دیپلماتیک برخوردار نیستند، دل می‌سوزاند. با این حال، این موضوع مخاطب را به چالش ذهنی می‌کشد که ویکتور دیگر چه می‌خواست؟ اما او پدرش را می‌دید که چگونه خسته و کوفته از دفتر کارش به خانه برمی‌گشت و چگونه کوهی از درد و اندوه را بر دوش می‌کشید که نمی‌توانست به کسی بگوید و مجبور بود آنها را در وجود خودش بکُشَد. انگار «کا.گ.ب» به طور پنهان، زیر تختخواب یا توی کمدش پنهان شده بود؛ به‌طوری‌که حتی مجبور بود تلفنِ خانه را زیر بالشش پنهان کند و یا حتی به ویکتور بگوید آهسته صحبت کند و برخی از کلمات را به زبان فرانسه بگوید. همچنان که بعد از استالین، رویزیونیست‌ها و کا.گ.ب آرام‌آرام او را از صحنه خارج کردند و عملا او را که یک کمونیست تمام‌عیار بود و به تمام آرمان‌های خود ایمان داشت، خلع ید کردند و در حقیقت روح او را کشتند.

پدرِ ویکتور در بخشی از رمان به خاطر جنجال متروپل که از طرف شورای نویسندگان دولتی و سرسپرده دامن زده شده بود به ویکتور می‌گوید: «اکنون من قربانی شده‌ام و اگر تو بخواهی توبه کنی، ما تبدیل به دو قربانی می‌شویم.» به این ترتیب انگار بین او و ویکتور، شکاف ایجاد می‌شود. او یا می‌بایست از ویکتور حمایت کند و بر تمام آرمان‌های خود خط بطلان بکشد، یا می‌بایست منتظر بماند که چه بلایی می‌خواهند سرش بیاورند. ویکتور مرگ تدریجی پدرش را می‌دید و در جایی می‌گوید، من پدرم را کُشتم. در سرتاسر کتاب که بیشتر به دوران نوجوانی و جوانی ویکتور تعلق دارد، ما مَنش پدرش را می‌بینیم که از خودِ واقعیِ او برتر است. مَنشی‌ که به عنوان یک خصیصه‌ بسیار قوی بر کتاب سایه افکنده است و انگار خودِ او غایب است و فقط ما رفتار و خصوصیات انسانی او را می‌بینیم. خصوصیاتی که نمی‌گذارد ویکتور به بیراهه کشانده شود. هیچ کدام از شخصیت‌های رمان از جمله مادرِ ویکتور نشان‌دار و پررنگ دیده نمی‌شوند. به خاطر اینکه قرار نیست ارافیف برای ما یک داستان عاشقانه یا درام تعریف کند.

«استالینِ خوب» به‌زعم خودِ ارافیف، داستان فجایع و پلشتی‌های نظامی فراتوتالیتاریستی است که از خرده‌روایت‌هایی بدون توالی زمانی شکل می‌گیرد. زبان ارافیف سرشار از استعارات و کنایات است. در «استالین خوب» ارافیف می‌خواهد صورتک‌ها را کنار بزند؛ صورتک‌هایی ‌که بسیاری از روشنفکران و کسانی که استالین را ساختند و او را تبدیل به بتی فراتر از مسیح و تاریخ کردند بر چهره دارند. او می‌گوید در وجود همه‌ ما یک استالین زندگی می‌کند. حتی اگر ما نخواهیم، او همیشه با ماست. این گزاره‌های ارافیف می‌تواند هر دو روی سکه را نشان دهد. چیزی شبیه به مدح یا چیزی شبیه به ذم. انگار او به مخاطب خودش هشدار می‌دهد: استالین هم نگهبان و حامی ماست و هم قاتل ما. اما تعلیق داستان برمی‌گردد به دوران جوانی نویسنده و ماجرای متروپل. متروپل که هم به مفهوم پایتخت و هم به مفهوم زیرزمینی است، نشریه‌ای بود که توسط پنج تن از نویسندگان ناراضی، از جمله خودِ ارافیف به وجود آمد که با مخالفت اتحادیه‌ نویسندگان و کا.گ.ب روبه‌رو شد و شاید بتوان گفت اتهامی است علیه روشنفکران و نویسندگان در یک نظام فراتوتالیتاری‌ که می‌خواستند خود را از سلطه نظارت و سانسور اتحادیه‌ نویسندگان دولتی و سرسپرده رها کنند.

اکنون سال‌ها گذشته است و ارافیف هنوز از ماجرای متروپل به عنوان یک چالش بزرگ یاد می‌کند. چالشی فراموش‌نشدنی که انگار هرگز از طرف او و دیگر دوستانش بخشیده نخواهد شد. همانطور که گناه آدمِ نخستین از طرف خداوند. و به همین خاطر است که خشم ارافیف در رمان «استالین خوب» مثل دود زبانه می‌کشد و خشک و تر را باهم می‌سوزاند و گویی هر چیز باارزشی از نظر او فروریخته است. و بنا بر گفته‌ نیچه: «ارزش‌ها، خودشان بی‌ارزش هستند.»

روایتِ ارافیف گاه بسیار بدبینانه و پوچ و ابزورد است. خرده‌روایت‌های او بی‌پایان هستند و از دل هر کدام خرده‌روایت‌هایی دیگر سر برمی‌کشد و شاید بتوان گفت، نودوپنج درصد رمان، خرده‌روایت است و نقش دیالوگ‌ها اگرچه بسیار موثر و کارساز است، اما از نظر کمیت بسیار کم هستند. و به همین خاطر است که مخاطب با شخصیت بارز و جانداری مانند پدرِ ویکتور، ولادیمیر ارافیف که بسیار نشاندار است، مواجه نمی‌شود.

«استالین‌ خوب»، محصول یک دوران گذار از استالین به خروشچف و برژنف و دیگر حاکمان روسیه است. دوران پوست‌اندازی شوروی که از دلِ آن مدرنیسم روسی سر برمی‌آورد. ارافیف هرچند غرب و مظاهر آن را ستایش می‌کند و عشق به استالین را نماد کهنه‌پرستی روس‌ها می‌داند، اما انگار به ما می‌گوید حوادث پس از مرگ استالین، موجودیت دنیای او را توجیه خواهند کرد. ارافیف در همین کتاب می‌گوید: «ادبیات روسیه از عهده‌ استالین برنیامد. این ادبیات ژنرال را به دژخیم و دژخیم را به ژنرال تبدیل کرد. چهره‌ها را بی‌هدف و بی‌معنا چرخاند و برگرداند و متوجه نشد که پدیده‌ استالین برای ملت روس پدیده‌ای مثل پیدایش مسیح است.» او در بخشی از رمان می‌گوید برای به دست‌آوردن آزادی قلمش، از روی جسد سیاسی پدرش عبور کرده است. و باز می‌گوید: «من جان پدرم را نگرفتم، بلکه مرگ سیاسی‌اش را رقم زدم.» پدر در چشم‌انداز کلی رمان «استالین خوب»، یک قربانی است. او به ظاهر قربانی تصمیمات سیاسی پسرش می‌شود، اما در باطن قربانی کمونیسم و حکومت روسیه است. ارافیف در رمان «استالین خوب»، انگار به دنبال ایمانی گمشده‌ است که با او و روس‌ها هنوز خیلی فاصله دارد. و به تعبیری می‌تواند یادآوردِ نگرش فلسفی تارکوفسکی سینماگر معروف روس‌ها باشد: «همیشه حس می‌کنم در ایستگاهی ایستاده‌ام و دارم انتظار می‌کشم. و همواره فکر می‌کنم آنچه سپری گشته است، زندگی نبوده؛ بلکه انتظاری برای رسیدن به زندگی بوده است.» خوانش رمان «استالین خوب» اگرچه سخت و دشوار است، بااین‌حال خواننده می‌تواند از آن لذتِ آگاهیِ یک متن ادبی خوب را ببرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...