رازی میان امواج ارس | فرهیختگان


حکایت آن آهنگر را شنیده‌اید که میخی را درست در نعل نمی‌کوبد، اسب در جنگ زمین می‌خورد و سوارش را به زمین می‌اندازد و سپاهی شکست می‌خورد و مملکتی به باد می‌رود؟ حالا که تصمیم و رفتار فرد به فرد ما اینقدر مهم است بیایید درباره سربازی صحبت کنیم که وقتی همه تسلیم می‌شوند و عقب می‌نشینند، او می‌ماند و یک‌تنه می‌جنگد. نباید اسم او را سرباز بگذاریم، همه ما می‌دانیم که او یک قهرمان است. در امور نظامی حرف و حکم فرمانده اصل و مبناست. هر چیزی که او دستور دهد بدون چون و چرا باید اجرا شود، اما اگر روزی بدانیم که فرمانده دارد مملکت را به باد می‌دهد چه؟ بدانیم که با دستور او قرار است اجنبی وارد کشور شود و تاراج کند چه؟

بی‌نشان‌های ارس» محسن هجری

در آن روزگاری که دنیا درگیر جنگ جهانی بود و کشور ما اعلام بی‌طرفی کرده بود در مرزهای شمالی کشورمان اتفاقاتی داشت رخ می‌داد. لشکر 47 ارتش سرخ سعی داشت تا وارد کشورمان شود بلکه بتواند کمک‌های انگلیس و آمریکا را دریافت کند و خود را از تنگنایی که در آن گیر افتاده بود، نجات دهد.

برای هیچ‌کس مهم نبود که ما اعلام بی‌طرفی کرده‌ایم. شوروی تنها راه نجات خود را در رسیدن به محموله‌هایی می‌دانست که قرار بود از راه ایران دریافت کند و اگر ایران مرزهایش را به روی او بسته نگه داشته بود پس می‌شد دشمن شوروی و حامی آلمان، پس بی‌طرفی یعنی کشک.

ارتش شوروی به خودش اجازه داد از روی پلی که سال‌ها قبل روی رود ارس ساخته بود، رد شود. سربازان و نیروهای نظامی پاسگاه مرزی جلفا همگی فرار کرده بودند و دولت دستور تسلیم داد. اما قرار نبود همه‌چیز به همین سادگی رخ دهد. سه سرباز و یک سرجوخه در آن لحظات حساس تصمیم می‌گیرند کاری را انجام دهند که با تمام وجود درست‌بودنش را باور دارند. بمانند و از مرز دفاع کنند؛ چهار نفر در برابر یک لشکر. شاید تصورش کمی عجیب و حتی خنده‌آور باشد اما سرگذشت این چهار تن هر چیزی را که باید به ما ثابت می‌کند.

اینکه مدام می‌گویم چهار نفر اشتباه نیست. گرچه شهدای جلفا در آن واقعه سه نفر بودند اما وقتی ماجرا را بخوانید به من حق می‌دهید که ارسلان را هم در شمار آن قهرمانان بیاورم، گرچه در لحظات پایانی کنار پل نبود و همراه دوستانش نجنگید. ارسلان کیست؟ یکی از قهرمانانی که در کتاب بی‌نشان‌های ارس درباره‌اش می‌خوانیم.

«بی‌نشان‌های ارس» را محسن هجری نوشته و در مهرک منتشر شده است. کتاب، شرح همین واقعه تاریخی است که درباره‌اش حرف زدیم. هجری قرار نیست برایمان تاریخ بگوید. او داستانی نوشته تا شاید نامی از قهرمانانی که بی‌نشان بوده‌اند و بی‌نشان باقی مانده‌اند، در خاطرمان بماند.

این طرف پل، در خاک ایران، مصیب، محمد، عبدالله و ارسلان هستند با چند تفنگ و یک مسلسل و آن طرف پل در خاک شوروی یک لشکر با تانک و توپ و تجهیزات. پیام‌های مصیب به فرماندهان بی‌جواب می‌ماند. او به فرستاده‌ ارتش شوروی می‌گوید برای عقب‌نشینی باید از فرماندهان کسب‌تکلیف کند اما وقت‌خریدن او نه برای گرفتن دستور تسلیم یا عقب‌نشینی که برای یافتن نیروی کمکی است. مصیب و سربازانش در اینکه باید بمانند و دفاع کنند، تردیدی ندارند و برای دفاع از میهن‌شان هم نیاز به دستور هیچ‌کسی نیست.

روایت این درگیری یک روایت یک‌طرفه نیست. نویسنده سری هم به نیروهای آن طرف پل زده است. ما را با آنها نیز آشنا می‌کند. بیشتر از همه با یوری مهندسی که به خدمت ارتش درآمده. همان مهندسی که سال‌ها قبل همراه استادش این پل را ساخته و تمام دغدغه و نگرانی‌اش این است که مبادا به پل آسیبی برسد.

نام بخش پنجم کتاب میراث فلزی است. شخصیت‌های داستان هجری میراث‌دارند. ارسلان هیکلی درشت و بازوهایی نیرومند از پدرش به ارث برده است و محمد یک تفنگ برتیه؛ تفنگی که پدر در جنبش مشروطه بر دوش می‌گرفت و پسر در کرانه‌ رود ارس. میراث فلزی که قرار است از یوری مالنکف باقی بماند، پلی است که ساخته. این پل انگار به وجودش بسته است، نمی‌تواند تصور کند که روزی خراب شود. درمقابل پل، تفنگ محمد را هم شاید بتوانیم یک میراث فلزی بدانیم. یوری و محمد قرار است از این فلز سرد به چیزی بزرگ‌تر برسند: میراثی انسانی.

محمد از تفنگ به وطن‌دوستی و مقاومت می‌رسد و یوری از پل به احساس تنفر از جنگ، به آن حس مرموزی که بعد از دیدن سربازان ایرانی آن طرف پل، در قلب و مغزش لانه می‌کند.

عنوان کتاب یعنی بی‌نشان‌ها از یک گفت‌وگو بین دو افسر لشکر 47 روسیه می‌آید. آنها به‌دنبال اسمی هستند برای سربازان ایرانی؛ سربازانی که از دستور مافوق خود برای تسلیم سرپیچی کرده‌اند اما یاغی هم نیستند، زیرا هیچ پول و معامله‌ای نمی‌تواند راضی‌شان کند. آنها بی‌نشانند و اگر امروز ما داستان‌شان را برای هم بازگو نکنیم بی‌نشان خواهند ماند.

محسن هجری در «بی‌نشان‌های ارس» با زبانی ساده اما گویا و گیرا و در بخش‌هایی کوتاه ابتدا هریک از قهرمانان را معرفی می‌کند. از کجا آمده‌اند، توی مغزشان چه می‌گذرد و به‌دنبال چه هستند. عبدالله که شاعرمسلک است و روزگاری گرفتار عشق بوده حالا اینجا وسط میدان چه می‌خواهد؟ مصیب که فکر بچه‌هایش از سرش بیرون نمی‌رود چه؟

هرکدام از آنها از شهر و دیاری آمده است با داستانی که از سر گذرانده، اما هر چهار نفرشان در نقطه‌ای به هم می‌رسند. آنجا که باید برای ماندن و جنگیدن تصمیم بگیرند. راهی که خوب می‌دانند در پایانش چه چیزی انتظارشان را می‌کشد. هرکسی شاید فقط یک‌بار در زندگی‌اش این بزنگاه را تجربه کند. مصیب، محمد، عبدالله و ارسلان تصمیم گرفتند که بمانند هرچند می‌دانستند جز مرگ در انتظارشان نخواهد بود.

بعد از اینکه بی‌نشان‌های ارس را خواندید شاید بیشتر فکر کنید که ما اگر در آن بزنگاه قرار بگیریم چه می‌کنیم؟

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...