زیباییِ خفته‌ی زنان | سازندگی


از ویلیام ترور [William Trevor] به‌عنوان یکی از قله‌های داستان کوتاه در جهان یاد می‌کنند، آنطور که جولین بارنز او را «چخوف ایرلند» نامید. از ترور تا به امروز، ده کتاب به فارسی ترجمه شده که «داستان لوسی گولت» [The story of Lucy Gault] آخرین آنهاست: این رمان را نگار شاطریان ترجمه و نشر بیدگل منتشر کرده است. «داستان لوسی گولت» در سال 2002 منتشر شد، به مرحله نهایی بوکر راه یافت و توانست جایزه ویتبرد را از آن خود کند. این رمان یکی از درخشان‌ترین آثار ترور به شمار می‌آید.

ویلیام ترور [William Trevor] خلاصه معرفی داستان لوسی گولت» [The story of Lucy Gault]

داستان رمان از تابستان ۱۹۲۱ شروع می‌شود، در کانتی‌کورک، در میان انبوهی از گرفتاری‌ها و مشکلات، زمانی‌که خانه‌های بزرگ زمین‌داران پروتستان به آتش کشیده می‌شد، زمانی‌که خانواده‌های بی‌گناه نیز تحت‌تأثیر نبردهای ارتش بریتانیا قرار گرفته بودند. درست همان چیزی که الیزابت بوئن رمان‌نویس هم‌وطن ترور در «آخرین سپتامبر» به‌تصویر کشیده است؛ جایی‌که خانواده‌های منزوی انگلیسی-ایرلندی شاهد سوختن خانه‌های خود و همسایگانشان بودند و بسیاری از آنها آنجا را ترک کردند.

در لاهاردین، کاپیتان اِورارد گولت، کهنه‌سرباز جنگ بزرگ، به گروهی از متجاوزان شلیک می‌کند و یکی از آنها را زخمی می‌کند. او یک شخصیت ملایم است، «مرد ساده‌ای که برایش اتفاق پیچیده‌ای افتاده»، و از کار خود پشیمان است و به هیچ‌وجه طالب جنگ و رفتارهایی از این دست نیست. او خانواده کودکی را که به سمت آنها گلوله شلیک کرده، می‌شناسد، پسری ناپایدار به نام هوراهان، که زندگی‌اش برای همیشه بر گولت‌ها سایه خواهد انداخت.

او تاریخ تلخ خانواده‌هایی مانند گولت‌ها در ایرلند را می‌داند. از «گناهان گذشته تا آرزوهای محرومان نادیده گرفته‌شده.» او و همسرش هیلیز تصمیم می‌گیرند لاهاردین را به علت سرپرستی از هنری و بریجیت (خدمتکاران کشاورز خود) رها کنند. اما لوسی گولتِ هشت‌ساله، که عاشق آن خانه است، نمی‌تواند درک کند که گولت‌ها باید آنجا را ترک کنند. او فرار می‌کند، و به احتمال زیاد، تصور می‌شود که مرده است. پدر و مادر برای زندگی عشایری به اروپا می‌روند. لوسی برمی‌گردد و هنری و بریجیت از او مراقبت می‌کنند، درحالی‌که وکیلان محلی سال‌هاست تلاش می‌کنند تا ردی از گولت‌ها پیدا کنند.

زیبایی خفته در خانه‌ای بزرگ، خواندن تمام رمان‌های قدیمی و پوشیدن لباس‌های سفید مادر، زندگی عجیب‌وغریب و منزوی لوسی گولت را شکل می‌دهد. این زندگی با سرگردانی‌های بیهوده پیوند خورده است. او نمی‌تواند درمورد گذشته صحبت کند، اما هرچه که او را تسلی می‌دهد دریافت می‌کند و به‌شدت مراقب اطرافیان خود است.

لوسی نیز مانند همه از عذاب وجدان وحشتناکی رنج می‌برد. در بخش میانی دلخراش رمان، او عاشق می‌شود، اما خوشبختی را حس نمی‌کند: او احساس می‌کند که زندگی‌اش باید متوقف شود. صحنه‌های عاشقانه او با رالف، چهره‌ای تند دارد. لوسی سعی کرد به این فکر کند که آنها هرگز یکدیگر را ملاقات نکرده‌اند، به اینکه نمی‌داند اصلا رالف وجود دارد یا نه‌‌. به‌نظرش می‌رسید که از ناکجاآباد آمده، هیچ‌وقت هیچ جایی به اسم لاهاردین وجود نداشته است و قرار نیست روزی به آنجا برگردد، اما فراموش‌کردن بسیار دشوار است. هر جمله‌ای که لوسی بیان کرده است یک «نه» یا «هرگز» در خود دارد: «من هرگز نمی‌خواهم بروم»، «من هرگز نتوانستم تو را دوست نداشته باشم.»
نامه‌های ناامیدانه رالف تنها گفته‌هایی هستند که سعی می‌کنند سکوت‌های کتاب را بشکنند.

پس از یک تصادف مهیب، لوسی کودک، قدرت تکلم خود را از دست می‌دهد. مانند کودک آسیب‌دیده در رمان «خانه من در آمبریا». لوسی در کودکی زبان کرولال‌ها را از یک ماهیگیر یاد می‌گیرد و بدین ترتیب مکالمه بین شخصیت‌ها شکل می‌گیرد. پدر و مادر او نیز زندگی تبعیدی خود را در زندان می‌گذرانند؛ چیزی که انگار نباید درباره‌ آن صحبت کرد.

وقتی رالف ازدواج می‌کند، هرگز درمورد لوسی به همسرش نمی‌گوید. خداحافظی لوسی با رالف کیفیت دلخراشی دارد، مانند از دست‌دادن معشوق در رمان «تورگنیف‌خوانی»، به همان اندازه تلخ، به همان اندازه بزرگ، و در تمام این داستان‌ها، همانطور که در «تورگنیف‌خوانی» آمده است، «در ذره‌ها و تکه‌های زندگی آدمی فقط عشق است که اهمیت دارد.» بااین‌حال، چشم‌پوشی لوسی، سقوط رمان یا حتی نقطه پایان داستان نیست.

پس از جنگ، اورارد گولت برمی‌گردد، برای نجات خوشبختی خود، اما خیلی دیر. داستان گولت‌ها همگام است با توهمات تیره پسری که خانواده‌اش به ضرب گلوله کشته شدند. به‌نظر می‌رسد که این ممکن است یکی از سناریوهای احمقانه نویسنده باشد، یعنی یک دیوانه که طعمه خود را تعقیب می‌کند، مانند «سفر فلیشا». اما «داستان لوسی گولت» درنهایت درباره تسلی است، نه تخریب.

لوسی به‌نوعی قدیس پروتستان تبدیل می‌شود و سال‌های زیادی را صرف بازدید از پناهگاهی می‌کند که هوراهان در سردرگمی و سکوت خود در آن زندانی است، هوراهان نیز مانند بسیاری دیگر در این داستان، مردی است که نمی‌خواهد صحبت کند. هردوی آنها قربانیان سیاست ایرلند هستند.

پیوند ناگسستنی بین یک پسر کاتولیک که به‌عنوان یک انقلابی بزرگ شده و یک دختر پروتستان منزوی که هردو در گذشته «متحجر» خود بودند، می‌توانست به‌عنوان استعاره‌ای از تاریخ استعماری خوانده شود. لوسی در سنین پیری افرادی را می‌بیند که گوشی در گوششان است و مدام درمورد اینترنت صحبت می‌کنند که برای او عجیب است. او انسان دوره‌ دیگری است، یک ایرلند متفاوت، ایرلند ماهیگیران مشتاق، گورستان‌های ویران‌شده، و جان مک‌کورمک، نه ایرلند پر از گردشگر و خیابان‌هایی که در آن فقط صحبت از املاک و یورو می‌شود، او در گذشته زندگی می‌کند و نویسنده او نیز به علت سال‌ها غیبت در ایرلند مورد سرزنش قرار می‌گیرد.

گاهی کارهای ویلیام تِرور با با جان مک‌گهرن (بزرگ‌ترین رمان‌نویس ایرلندی) مقایسه می‌شود. نوشته‌های مک‌گهرن از ویلیام ترور تاریک‌تر هستند و هیچ نشانه‌‌ای از رمانتیک‌بودن ندارند. برای شخصیت‌های او دلداری کمتری وجود دارد و آنها باید در زمان حال زندگی کنند. مانند بسیاری از کارهای ترور، این هم داستانی از گذشته، خاطره و چگونگی کارکرد زمان است. کاپیتان اورارد در جایی از رمان می‌گوید: «زمان ما را در خود حل می‌کند، و گذشته دشمن ماست، اما زمان نیز مماشات‌کننده است و آنچه که باید، اتفاق می‌افتد.»

دختری که ممکن بود در کودکی بمیرد، نقش اصلی یک قصه‌ دراماتیک را به‌عهده می‌گیرد، داستان او تبدیل به افسانه می‌شود، و از این افسانه‌ها فقط اسطوره‌‌ها هستند که باقی می‌مانند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

اصلاح‌طلبی در سایه‌ی دولت منتظم مطلقه را یگانه راهبرد پیوستن ایران به قافله‌ی تجدد جهانی می‌دانست... سفیر انگلیس در ایران، یک سال و اندی بعد از حکومت ناصرالدین شاه: شاه دانا‌تر و کاردان‌تر از سابق به نظر رسید... دست بسیاری از اهالی دربار را از اموال عمومی کوتاه و کارنامه‌ی اعمالشان را ذیل حساب و کتاب مملکتی بازتعریف کرد؛ از جمله مهدعلیا مادر شاه... شاه به خوبی بر فساد اداری و ناکارآمدی دیوان قدیمی خویش واقف بود و شاید در این مقطع زمانی به فکر پیگیری اصلاحات امیر افتاده بود ...
در خانواده‌ای اصالتاً رشتی، تجارت‌پیشه و مشروطه‌خواه دیده به جهان گشود... در دانشگاه ملی ایران به تدریس مشغول می‌شود و به‌طور مخفیانه عضو «سازمان انقلابی حزب توده ایران»... فجایع نظام‌های موجود کمونیستی را نه انحرافی از مارکسیسم که محصول آن دانست... توتالیتاریسم خصم بی چون‌وچرای فردیت است و همه را یکرنگ و هم‌شکل می‌خواهد... انسانها باید گذشته و خاطرات خود را وا بگذارند و دیروز و امروز و فردا را تنها در آیینه ایدئولوژی تاریخی ببینند... او تجدد و خودشناسی را ملازم یکدیگر معرفی می‌کند... نقد خود‌ ...
تغییر آیین داده و احساس می‌کند در میان اعتقادات مذهبی جدیدش حبس شده‌ است. با افراد دیگری که تغییر مذهب داده‌اند ملاقات می‌کند و متوجه می‌شود که آنها نه مثل گوسفند کودن هستند، نه پخمه و نه مثل خانم هاگ که مذهبش تماما انگیزه‌ مادی دارد نفرت‌انگیز... صدا اصرار دارد که او و هرکسی که او می‌شناسد خیالی هستند... آیا ما همگی دیوانگان مبادی آدابی هستیم که با جنون دیگران مدارا می‌کنیم؟... بیش از هر چیز کتابی است درباره اینکه کتاب‌ها چه می‌کنند، درباره زبان و اینکه ما چطور از آن استفاده می‌کنیم ...
پسرک کفاشی که مشغول برق انداختن کفش‌های جوزف کندی بود گفت قصد دارد سهام بخرد. کندی به سرعت دریافت که حباب بازار سهام در آستانه ترکیدن است و با پیش‌بینی سقوط بازار، بی‌درنگ تمام سهامش را فروخت... در مقابلِ دنیای روان و دلچسب داستان‌سرایی برای اقتصاد اما، ادبیات خشک و بی‌روحی قرار دارد که درک آن از حوصله مردم خارج است... هراری معتقد است داستان‌سرایی موفق «میلیون‌ها غریبه را قادر می‌کند با یکدیگر همکاری و در جهت اهداف مشترک کار کنند»... اقتصاددانان باید داستان‌های علمی-تخیلی بخوانند ...
خاطرات برده‌ای به نام جرج واشینگتن سیاه، نامی طعنه‌آمیز که به زخم چرکین اسطوره‌های آمریکایی انگشت می‌گذارد... این مهمان عجیب، تیچ نام دارد و شخصیت اصلی زندگی واش و راز ماندگار رمان ادوگیان می‌شود... از «گنبدهای برفی بزرگ» در قطب شمال گرفته تا خیابان‌های تفتیده مراکش... تیچ، واش را با طیف کاملی از اکتشافات و اختراعات آشنا می‌کند که دانش و تجارت بشر را متحول می‌کند، از روش‌های پیشین غواصی با دستگاه اکسیژن گرفته تا روش‌های اعجاب‌آور ثبت تصاویر ...