«لنی شبها اسکیهایش را به پا میکرد و میرفت بالای کوه. قدغن بود، چون خطر ریزش بهمن بود. اما لنی به خود اطمینان داشت. مرگ آن بالا سراغ او نمیآمد. میدانست که مرگ آن پایین در انتظار اوست، آنجا که قانون و پلیس و اسلحه هست؛ برای او مرگ، همرنگشدن با جماعت بود.» این جملات، بخشی از شاهکار رومن گاری، «خداحافظ گری کوپر»، نه تنها تصویری از جسارت یک فرد، بلکه استعارهای عمیق از گریز انسان مدرن به دامان طبیعت است؛ گریز از هیاهوی نظم تحمیلی به آرامش وهمآلودِ رهایی.

اتفاقی که در ارتفاع، بهویژه در کوهستان رخ میدهد و شاید بسیاری از کوهنوردان، آن را با تمام وجود درک کرده باشند، نوعی سبکی و گسست از قید و بندهای سیستم حاکم است. طبیعت، با تمام خشونت و عظمتش، نه تنها پناهگاه، بلکه آینهای میشود برای تماشای خویشتنِ عریان، دور از قضاوتهای اجتماعی.
بهرام غلامی در مجموعه داستان «شش انگشتی»، این حس گسست و شجاعت را به بهترین شکل ممکن در داستانهایش به تصویر میکشد. زبان در داستانهای غلامی، همانند کوهستانی که او توصیف میکند، استوار، عمیق و گاه شگفتانگیز است. برخورد با زبان داستانهای او، این نوید را به مخاطب میدهد که با نویسندهای کارکشته و صاحبسبک روبرو است؛ نویسندهای که ظرایف زبان را میشناسد و واژگان را نه صرفاً برای بیان، بلکه برای «تجسم» به کار میبرد. زبان، بدون شک، بارزترین مشخصهی داستانهای غلامی است و در کنار آن، ارائهی توصیفات تصویریِ گیرا، جایگاه او را به عنوان یک داستاننویس حرفهای تثبیت میکند. گرچه مولفههایی چون سیال ذهن و تعلیق نیز در آثارش حضور دارند، اما زبان و تصویرسازی، ستونهای اصلی بنای داستانی او را تشکیل میدهند.
به اعتقاد من، غلامی در «ششانگشتی» توانسته انتظارات طیف وسیعی از مخاطبان، از خوانندگان عام گرفته تا منتقدان حرفهای، را برآورده سازد. نوعی «رئالیسم جادویی» در داستانهای او جاری است که دلچسب و گاه باورپذیر از آب درمیآید؛ این خود نشان از زیرکی و مهارت نویسنده دارد. مجموعه «ششانگشتی» شامل پنج داستان است که همگی در فضایی کوهستانی روایت میشوند. این فضا، پیش از این در مجموعه «برف و سمفونی ابری» اثر پیمان اسماعیلی نیز تجربه شده بود، اما غلامی به شیوهای متفاوت و نگاهی شخصی به آن پرداخته است.
کوهستان، بهویژه برای مردمان غرب کشور، جایگاهی فراتر از یک عارضه جغرافیایی دارد؛ نوعی مکان مقدس، فضایی برای رهایی، سلوک و حتی استغاثه است. جایی که دردها را فریاد میزنی و کوه، پاسخی خاموش اما عمیق میدهد؛ جایی که تاریکی وجودت را با تاریکی غاری تقسیم میکنی. گویی کوه، استعارهای از انسان است و همانطور که شاملو سروده:
«کوهها با هماند
و تنهایند
همچون ما
باهمان
تنهایان.»
این همذاتپنداری عمیق با کوهستان، جایی که سکوت حکمفرماست و تنها صدا، صدای باد و گاه آوای حیوانات است، حس تنهاییِ وجودی انسان معاصر را بازتاب میدهد.
اکنون، نگاهی دقیقتر به «ششانگشتی» بیندازیم:
غلامی در داستان اول مجموعه، «هتل کالیفرنیا»، که به باور من، بهترین داستان این مجموعه نیز محسوب میشود، نکتهای عمیق در ناخودآگاه جمعی ما را نشانه میگیرد. او میخواهد گناهی ممنوعه را به منطقهای ممنوعه بکشاند، حتی اگر به قیمت جان تمام شود. راوی داستان، مردی است که در اثر توهماتش، زن و پسر خردسالش را به کام مرگ میکشاند. غلامی این وضعیت را با رفتاری غریزی در پلنگ نر مقایسه میکند؛ پلنگی که اگر تولهاش نر باشد، مادر و فرزند را با هم از بین میبرد. این تشبیه، تلنگری است به غرایز سرکوبشده و ریشههای خشونت در ناخودآگاه بشری. در این میان، کوهستان، که نقش کلیدی ایفا میکند، صحنهی سرگردانی مردی از دیار کوههای خشن کرمانشاه است که اینک در کوههای شمال، با خاطرهی مرگ زن و بچهاش دست و پنجه نرم میکند. این جهش جغرافیایی، که در داستانهای دیگر غلامی گاه با روایت یک افسانه و گاه در واقعیت رخ میدهد، شاید نشان از نوعی برجستگی فرهنگی و تغییر در مواجههی انسان با طبیعت در مناطق مختلف باشد. در پایان «هتل کالیفرنیا»، به جای چشمان پلنگ، گویی چشمان خدا را دیدم که بر این تراژدی نظاره میکند؛ نگاهی که هم قضاوت است و هم رحمت.
غلامی در داستانهای دیگر نیز با استفاده از نمادهای حیوانی، نقبی به درون انسان معاصر میزند. برای مثال، در داستان «تنهایی یحیا»، گم شدن یک عروس هلندی – که گویی روحی از وجود شخصیت یا شاید بخشی از آرامش گمشده اوست – باعث سرگشتگیاش میشود؛ سرگشتگیای که تنها «روح کوهستان» قادر به آرام کردنش است. گویی طبیعت، مرهمی برای زخمهای درونی انسان است. یا در داستان «کاریبو»، بز کوهی نمادی از انسان معاصر است.
در صحنهای که «کلی» (بز کوهی) بیدفاع میان شاخ و برگها گرفتار شده و شکارچی او را با تیر میزند، این تصویر بیش از هر چیز ما را به یاد اعدام بیگناهان و بیرحمی جامعهی مدرن میاندازد. این صحنه، تلنگری است به وضعیت انسانهای بیدفاع در دنیای امروز.
غلامی موفق شده است طبیعت را به اجتماع گره بزند؛ روح وحشی طبیعت گاه به مثابه یک همراه واقعی و گاه به مثابه یک مجازاتکننده عمل میکند. اما خصلت کوهستان در تمام داستانهای غلامی، با وجود خشونت و بیرحمیاش، انگار برقراری نوعی عدالت است؛ عدالتی خام، بدوی و صادقانه که در «پایین»، جایی که قراردادهای اجتماعی حاکم است، گم شده است.
در داستانهایی چون «ریملهای آبشده در مه»، غلامی دوباره به سراغ عذاب وجدان میرود؛ عذاب وجدانی که در میان مه کوهستان کمکم محو و بخار میشود، گویی طبیعت، خاطرات تلخ را نیز در خود حل میکند. همانطور که پیشتر اشاره شد، کوهستان برای غلامی جایی است برای رهایی؛ رهاییای که گاه به مرگ ختم میشود و گاه، سرآغاز ادامهی زندگی و تطهیر روح.
مجموعه داستان «ششانگشتی» در سال ۱۴۰۳ به همت انتشارات قو روانه بازار شد و در همین مدت کوتاه، برگزیدهی چند جایزه نیز شده که نشان از قدرت و تاثیرگذاری این مجموعه دارد. این موفقیتها، گواهی بر این است که غلامی توانسته است با نگاهی انسانی و نمادین، داستانی بنویسد که هم مخاطب عام را درگیر کند و هم جامعهی ادبی را به تامل وادارد.
در پایان، برای بهرام غلامی آرزوی سلامتی و توفیق روزافزون در خلق آثار ادبی ماندگار دارم و مشتاقانه منتظر اثر بعدی او خواهم ماند.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............